اگر می خواهید عاشق ترین عاشقان خدا را در ایران پیدا کنید، بیهوده در میان آنان که می شناسید جستجو نکنید، مطمئن باشید آن که خدا را دوست دارد، حتما یا خودش را از چاهی آویزان کرده و می خواهد ده هزار بار سوره بقره را اینقدر بخواند تا آن چاه به برجی معکوس تبدیل شود.
این کس ا یا دنیا و مافیها و ما بینهن را رها کرده و با وجود این که دوازده تا مدرک مهندسی و شیمی و آناتومی و فلسفه از هاروارد و کمبریج و دانشگاه آزاد مامازن دارد، با لباسی پاره مشغول گدایی در بازار قم است و شبها بر زمین می خوابد و غذایش را به سگها می دهد. یا مدیریت کارخانه تراکتورسازی را رها کرده و به بیابانی در شلمچه رفته و چهل روز است منتظر است تا آقا را ببیند و درست در روزی که آقا آمده خوابش برده و برایش یک تکه نان و یک بسته پنیر کاله گذاشته و پارچه سبزی کنار آن، یا با 313 یار وفادارش در دخمه ای در نزدیکی شاه عبدالعظیم ایستاده و در تاریکی مسجد حسین حسین گویان با زنجیر تمام تنشان را زخمی کرده و حالا می خواهند قمه هم بزنند و اگر فرصت می شد دویست تا لامپ و نیم کیلو میخ هم می خورئد که عشقشان به خدا و سید الشهدا تا دسته اثبات شود، یا پیاده راه افتاده و از مرز عراق قاچاقی رد شده و پیاده تا سوریه و لبنان می رفتند و حالا در خانه ای تنها در غزه نشسته و سیصد کیلو بمب دور و بر خود گذاشته و نمی دانند کدام سیم را به کدام باطری وصل کند تا وقتی رفتند تا دشمنان خدا را بکشد، اینقدر انفجار قوی باشد که یکراست و هولوپی پرت بشود وسط بهشت و وسط آغوش هفت تا حوری که شراب ناب محمدی را با شکلات آیدین دارند می زنند به بدن.
دقت کردید وقتی می خواهیم به سوی خدا برویم چنان کارهایی می کنیم که خدا هم از دست مان فرار می کند و من بدو آهو بدو، مگر می تواند از دست من در برود، من که گدای درگاه اویم، من که سگ آستان ولایت مولا هستم، من که کاپیتان کشتی نجات را تعظیم می کنم، من که جانم فدای اوست. اصولا جر خوردن، گریه کردن، پاره شدن، محو شدن، بال بال زدن جزو مراحل وصول ما به حق است. اصلا تا حالا دیدید یکی از این ناب ها بدون مکافات، بدون ادا و اطوار، نمازش را بخواند، روزه اش را بگیرد، حج اش را برود، خیراتش را بکند؟ چنین موجودی از نظر هواداران ولایت ایرانی موجود نفرت انگیزی است و حتما از اعوان و انصار اسلام آمریکایی است و قطعا عضو موساد است، وگرنه به نظر ناب ها مگر مسلمان شیعه هم عاقل و تمیز و منطقی می شود؟ تازه از نظر حضرات مهم ترین بخش ادبیات و فلسفه ما هم آن بخشی است که عقل را انکار می کند. قطعا می توانیم هزاران برابر مستنداتی که در ادبیات ما بر لزوم تفکر و تعقل دلالت می کند، مطالبی پیدا کنیم در انکار صریح تعقل و ضرورت دیوانگی. اصلا این جزو اخلاق رسمی ماست که “ عاقل به کنار آب تا پل می جست، دیوانه پابرهنه از آب گذشت.” اصلا جنون یک بخش مهم اعتقادات ماست.
جنون در سیاست
یکی از دوستانم می گفت “اصلاحات در ایران به جایی نمی رسد” پرسیدم “چرا؟” گفت: “برخلاف آنچه فکر می کنی مردم ایران موجوداتی انقلابی هستند و اصلا خوششان نمی آید یواش یواش و مداوم و در طول بیست سال یک کاری را بکنند.” به نظرم راست می گفت. مثلا این رفیق خودمان آقای اکبر گنجی که من قلبا و عمیقا دوستش دارم، حالا بین مان دعوا شده بماند، بالاخره خدا می زند پس کله اش و می فهمد “بهتر از من چه کسی، عاشق تر از من چه کسی؟” سرش می خورد به دیوار و برمی گردد. همین گنج برباد رفته، این همه مقاله می نویسد هر کدام سه متر، نصف تولید درختان جهان را مصرف می کند برای اینکه ثابت کند چیزی که بقیه می گویند یک اشکال اساسی دارد و موضوع یک چیز دیگر است. نه تنها جامعه شناسی می داند، فلسفه را هم فوت آب است. به هر فیلسوفی در دنیا زنگ بزنی و بگویی بزرگترین فیلسوف ایرانی کیست؟ می گوید گنجی. ولی اگر از او بپرسی نظرش چیست، نمی داند. همین اکبر که این همه کلمه تولید می کند، چرا محبوب است؟ چرا همه دوستش داریم؟ چون شجاع است. چرا شجاع است، چون در زندان نه تنها شش سال زندانش را تا روز آخر تحمل کرد، بلکه یکی دو هفته هم اضافه ماند برای محکم کاری. وقتی اعتصاب غذا کرد، همه مردم ایران از گرسنگی داشتند می مردند، وزنش از پنجاه و پنج رسید به 25 کیلو، حتی استخوانهایش هم نابود شد. ریشش در کادر معمول عکس جا نمی شد، رابینسون کروزوئه ای شد که بیا و بنگر! وقتی می خواستند او را ببرند برای محاکمه اینقدر کتک کاری کرد که به زور لباس تنش کردند، سرش خورد به ماشین، عکس اش موجود است، مگر شوخی است؟ حالا گنجی هیچ، فکر می کنید حزب اللهی های ایران بیخودی احمدی نژاد را به لاریجانی و قالیباف و محسن رضایی ترجیح دادند؟ حالا تقلب کرد، به آن کاری نداریم، احمدی نژاد نمونه کامل یک سیاستمدار مطلوب برای حزب اللهی هاست، حمام نمی رود، غذا نمی خورد، با پررویی دروغ می گوید، هاله نور دور خودش می بیند، جلوی ده هزار نفر دروغی را می گوید که مطمئنا 98 درصد جمعیت می دانند دروغ است و همه با هم در تائیدش تکبیر می گویند. یک تست روانشناسی بدهید پر کند، قطعا نمره صد می گیرد در نشانه های جنون، کدام دیوانه ای می رود وسط منطقه آمریکایی های بغداد ولی جرات نمی کند از وسط خیابانهای تهران رد بشود؟ حالا همین برادر عزیز را مقایسه کنید با لاریجانی و قالیباف، کدام شان جرات دارند این دیوانه بازی ها را دربیاورند. من می دانم شما فکر می کنید که آقای خامنه ای با او هماهنگ است، ولی اینطور نیست، او درجه اش آن قدر بالا که بیت را هم قبول ندارد بیت هم قبولش ندارد چنان که سه چهار بار صریحا علیه دستور خامنه ای عمل کرده، هر کسی دیگر بود الآن خامنه ای پودرش کرده بود، ولی او هم از دیوانگی این موجود عاجز است، چرا؟ چون خامنه ای هم مثل هر ناب مسلمان ایرانی یک مجنون مثل احمدی نژاد را به یک اصولگرای تمیز و عاقل مثل لاریجانی یا یک میانه روی معتدل مثل هاشمی ترجیح می دهد. چریک ها در کشور ما از نظر اخلاقی موجوداتی بودند دقیقا مثل دراویش اهل حق، نه غذا می خوردند، نه به سوی زنان می رفتند، نه به فکر جان خودشان بودند و نه به فکر جان دیگران. اصلا هر کسی بخواهد در ایران قهرمان سیاست باشد، حتما باید نشانه های جنون را از خودش بروز بدهد. یا باید وقتی همه قدرت را دارد استعفا بدهد، یا باید یک دفعه بیافتد جلوی مردم و فریاد کشان و هرودود کنان به سفارتخانه ای جایی حمله کند، مجسمه ای پائین بکشد، شیشه ای بشکند. خودمانیم، ما آقای کروبی را بخاطر شجاعت و شهامتش به موسوی و خاتمی ترجیح می دهیم چون بی محابا تر از آن دو است، دروغ می گویم؟ خسرو گلسرخی قهرمان سیاسی ماست، فقط بخاطر اینکه شجاع بود و کاری کرد که حتی اگر حکومت نمی خواست هم او وادارشان کرد اعدامش کنند. حتی روزنامه نگاران مهم سیاسی ما، از جمله دکتر حسین فاطمی، سلطان العلمای خراسانی، کریمپور شیرازی، فرخی یزدی، محمد مسعود و خیلی های دیگر که قلم های آتشین داشتند، نگاه کنید به نوشته هایشان بابا همه اش سه نقصه است. گزارش های خبری کریمپور را بخوانید البته یادتان باشد جلو زن و بچه نخوانید. آن دیگری فحاشی بود که نصف حرف هایش دروغ بود، مردم هم خوششان می آمد از جنونی که در آنها می دیدند. این همه متفکر بزرگ در انقلاب مشروطه بودند، فقط ستارخان و باقرخان یادمان مانده. حتی دکتر مصدق هم بهترین کارهایش از نظر مردم همان رفتارهای غیرمتعارف اوست نه هزارتا کار علاقه اند و میهن پرستانه منطقی. این که از رهبران مان. پیروی و دنباله روی از این رهبران هم برای مردم ایران دقیقا مثل قرص جوشان است، یک دفعه همه ملت می شوند عاشق خمینی، آن هم مردمی که شش ماه قبلش اصلا اسم او را نشنیده بودند، چون دقیقا جمله ای را می گفت که لات ها می گویند “من توی دهن این دولت می زنم” یا “آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند” یا “بشکنید این قلمها را” یا “اگر آدم نشوند خودم می آیم سر جای شان می نشانم.” مردم ایران که الکی یکی را نمی گذارد روی سرش حلوا حلوا کند. آنوقت انتظار داریم مردم بروند دنبال بازرگان که بقول خودش مثل ژیان می ماند نه مثل بولدوزر. هواداری یک تشکیلات یا یک فرد هم جنون آمیز است، بارها جمله یا مرگ یا مصدق، یا مرگ یا خمینی، یا مرگ یا رجوی، یا مرگ یا فلانی را شنیده ایم. همین است که بچه های زیر 25 سال می شوند بدنه اصلی همه حرکت های سیاسی کشور در همه زمانها، چون عقل شان هنوز مشکل دارد. جنون یک عامل مهم گرایش به سیاست و تندروی و قهرمان سازی حاصل آن است. ما ترجیح می دهیم رهبر تشکیلات عمل کند و حرف نزند و به جای رهبری مردم و مذاکره، کفن بپوشد و ما هم دنبالش برویم که وقتی مردیم، در وقت صرفه جویی بشود و دیگر نیاز به کفن کردن دوباره نباشد. همین می شود که هر گاه یک حرکت معقول در کشور اتفاق می افتد، مردم جدی نمی گیرند و فقط وقتی جوش می آورند، همه سروکله شان پیدا می شود. و همین می شود که هر سی سال یک بار همه مملکت را می ریزیم به هم و از اول شروع می کنیم درست کردن چیزی که خودمان خراب کردیم. جنون یک بخش مهم سیاست ماست.
جنون و رابطه انسانی
این که دیگر نور علی نور است. مهربانی و محبت و رفاقت و دوستی اصلا پرمان نمی کند. باید شاهرگمان را برای رفیق بزنیم. اگر کسی نگاه چپ به دختر محله مان بکند، خشتکش را سرش می کشیم، ولی خودمان هر کاری دلمان بخواهد می کنیم. غیرتی می شویم سنگین. تا خونمان به جوش نیاید وظیفه مان را انجام نمی دهیم. خانواده تشکیل می دهیم با عشق، بعد که عشق مان از جوش افتاد و خارش هفت ساله مان شروع شد، هی دنبال عشق می گردیم. شیدایی شکل اصلی عشق مان است. قربان هم می رویم، فدای هم می شویم، دور هم می گردیم، دست هم را می بوسیم، خاک پای رفیق یا معشوق را می مالیم به چشم مان، می خواستم بگویم توتیای چشم می کنیم دیدم خیلی جواد است. کلمات مان بی معناست، چاکر هم هستیم، در حالی که حاضر نیستیم هیچ کمکی به طرف مقابل مان بکنیم. اما اگر عاشقش شدیم حاضریم خودمان را هم نابود کنیم. بخاطر یک آدم دیگر سلیقه و فکر و شیوه زندگی و عقیده و حتی محل زندگی مان را عوض می کنیم، و اصلا برایمان مهم نیست که خودمان هم وجود داریم. مجموعه کلماتی که ابراز ارادت مان را نشان می دهد، شرم آور است. غلامتم، عبدتم، عبیدتم، نوکرتم به مولا، کوچیکتم، ما بیشتر. و حتما هم در نظر داریم حالا که داریم دروغ می گوئیم بزرگترش را بگوئیم، ما که نمی خواهیم کاری بکنیم، چه اشکالی دارد کار بزرگتری را نکنیم. عشق نمونه متعالی و بهترین ارتباط ممکن برای ماست. چرا؟ چون باعث می شود انتخاب نکنیم، فقط به یک نفر فکر کنیم، همه احساس های مان را یکجا متمرکز کنیم و از شر این مغز نکبتی که دائم فعال است راحت شویم. من نمی گویم عشق خوب است یا بد است، اما می گویم اگر عشق قرار است ما را بهتر و درست تر و زیباتر کند، چه خوب، ولی اگر ویران ترمان می کند، برای چه می خواهیمش؟ عاشق شدن هم الزاما برای ما عواقبی دارد. مثل من ترک باشی باید بزنی به رودخانه تا به معشوق برسی، کرد باشی باید کوه را سوراخ کنی تا معلوم شود چقدر عشقت بزرگ است، لر باشی هم که لابد خین و خین ریزی را حتما باید یکی دوبار راه بیاندازی. جنون بخش مهمی از عشق و دوستی ماست.
جنون در کار
اصولا آدم تنبل نیاز به انگیزه بزرگ دارد. خیلی از ماها اصلا کار می کنیم که سرمان گرم باشد. کار نمی کنیم که محصولی از وجودمان را ساخته باشیم یا زندگی مان را بگذرانیم یا وظیفه مان را انجام بدهیم. اگر کسی بگوید بخاطر پول کار می کنم، از نظر ما موجودی پلید است، البته خودمان بخاطر پول حاضریم هر رذالتی بکنیم. فقط کار نمی کنیم. در اندازه بزرگتر، کار برای ما نمایشی است که دولت اجرا می کند. اگر کسی مثل رضا شاه بی سروصدا کار کرد، یا مثل علی اکبر خان داور بی سروصدا دادگستری راه انداخت، اصلا آدم حسابش نمی کنیم، اما اگر کسی مثل مصدق هر روز وسط خیابان به مردم گزارش کار داد، می شود تنها کسی که در تاریخ ما ارزش دارد. اگر کسی مثل امیرکبیر رگ دستش زده شد، می شود منشاء همه خوبی های تاریخ، در حالی که اگر کسی مثل ناصرالدین شاه این همه کار برای کشورمان کرد و این همه آدم باهوش و هنرمند و فهمیده ای بود، هی آمار حرمسرایش را می گیریم. انگار بقیه مردان پولدار در آن زمان حرمسرا نداشتند. از نظر ما احمدشاه تنبل از زیر کار در رو محترم است، چون هیچ کاری نه خوب و نه بد نکرده و ماندن در پاریس را به حکومت در تهران ترجیح داده. ولی رضا شاه دیکتاتور است، چون از صبح تا شب دنبال این بود که یک چیزی را که نبود بسازد. بهترین دوره پیشرفت ایران سالهای 1340 تا 1350 در دوره پهلوی و سالهای 1374 تا 1384 در دوره جمهوری اسلامی است. در دهه چهل محمدرضا پهلوی، فرح، هویدا و علم کشور را به پیش می بردند و رشد اقتصادی بی نظیر ایران در آن دوره اتفاق افتاد. از نظر سیاسی آن دوره عصر اختناق ماست، چرا؟ چون تعدادی چریک نوجوان در آن دوره کشته شدند. اصلا کسی به این کاری ندارد که اگر امیرعباس هویدا سیزده سال کار کرد و رشد اقتصادی مداوم داشت و کشور را سی سال جلو برد، و آخرش هم بخاطر همین توسط کارفرمایش زندانی و توسط کسانی که به آنها خدمت کرده بود اعدام شد، بخاطر اخلاقیات ماست. و اگر در دوره هاشمی- خاتمی، بخصوص دوره خاتمی کشور به تعادل رسید و از شرایط مجنونانه قبل و بعدش متمایز شد و رشد اقتصادی و فرهنگی و توسعه سیاسی وجود داشت، چون خاتمی دیوانه نبود و هاشمی جنون خودنمایی نداشت، نمی توانیم کارشان را ببینیم. شارلاتانیزم متمایل به جنون مزمن اقتضا می کند که دیوانه ای مثل احمدی نژاد یک سال ادعا کند ایران بزرگترین قدرت اقتصادی دنیا شد، نه اینکه خواهد شد، تمام شد رفت. بعد ادعا کند ما قدرت هسته ای شدیم، بعد ادعا کند ما قدرت فضایی شدیم، بعد ادعا کند ما قدرت علمی شدیم، بعد هر روز یک مشت عمله و اکره را دادار دودور دنبال خودش راه بیاندازد و تمام استانهای کشور و تمام کشورهای دنیا را برود و در آنجا جلسه هیات دولت تشکیل بدهد و ادعا کند که میزان کارهایی که در این دولت انجام شده از پنجاه سال گذشته بیشتر است.
انگار اصولا مدیریت همین است، باید اول یک مشت آدم را بیاوری، هر روز یک جا را بریزی به هم، بعد یک جاهایی را تعطیل کنی، بعد دائم گزارش اتفاقاتی را بدهی که خواهد افتاد، بعد گذشته را دائما تغییر کنی تا خودت را اثبات کنی. زیان و ضرری که بخاطر رفتارهای شتابزده، بی حساب و کتاب، بازی بیهوده با اقتصاد و سیاسی کاری در این پنج سال به جامعه ایران وارد شده هرگز قابل جبران نیست. چرا که جنون، بخشی از رفتار کاری ماست.
جنون در رانندگی
رانندگی یک نمونه مشخص از همه چیزهایی است که گفتم. از سیاست بگیر تا عشق و زندگی و کار. ما نه راه درست و مطمئن و امنی داریم، نه پلیس راه درست و مطمئنی داریم، نه وزارت راه و ترابری درستی داریم، نه اتومبیل های امن و درستی داریم، نه قوانین را رعایت می کنیم و نه بلدیم در شهر و خیابان و جاده رانندگی کنیم. میزان تلفات دو سال رانندگی بین جاده ای ما، به اندازه پنج سال تلفات بمباران اتمی هیروشیماست. هر سال 30 هزار نفر در تصادفات رانندگی بین شهری کشته می شوند، در حالی که تلفات هیروشیما از سال 1946 تا 1951 به تعداد 60 هزار نفر بود. اگر بخواهیم دلیل این حجم بزرگ تلفات رانندگی را پیدا کنیم، باید مجموعه ای از اخلاقیات ایرانی را لحاظ کنیم. رانندگی ما جنون آمیز است. من فقط یک بار به مدت بیست دقیقه در یک تاکسی در فاصله دمشق تا یکی از شهرهای اطراف آن رانندگی وحشتناک تر از ایران را تجربه کردم. این فقط به اتومبیل اختصاص ندارد، هواپیما، موتورسیکلت، کامیون، قطار و هر وسیله نقلیه ای یک آلت قتاله است. ایران تنها کشوری است که در آن رانندگی در حال مستی، مجازاتی بیشتر از مستی در خانه یا باغ ندارد. سریع تر رسیدن به جایی که می خواهیم در آن تفریح کنیم، یکی از نشانه های جنون مفرط است، کدام دیوانه ای بسرعت خودش را به جایی می رساند که قرار است در آنجا هیچ کاری نکند. جنون رفتار معمول ما در حال رانندگی است.
می خواستم این مطلب طنز باشد، نمی دانم طنز است یا نیست، ولی می دانم مهم است. شاید این نوشته را از روی خودم نوشته باشم، یا از رفتار شما، ولی مطمئنم که جنون نزد مردم ما پسندیده تر و جذاب تر از عقلانیت است. اصلا اساسش را بر این بگذارید که من هم یکی از همین ها هستم که نوشتم از همین مجنون ها، از کره ماه که نیامده ام.