گزارش به سرزمین ایران

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

سرزمین من!

نامه ای برای تو می نویسم، برای تو که نام ات هماره دلم را می لرزاند و گاه بیمار تو می شوم. بیمار می شوم تا آنقدر که در ندیدن ات رنج می کشم و چه رنجی است که می دانند آنان که دور از عشق شان جدایی را تاب آورده اند، چه می گویم. گفته است: “ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.” همیشه زیباترین تصویر برایم تصویر زمانی است که پایم را بر زمین سخت بگذارم و بدانم که حالا در ایران هستم. دارد به هشت سال می رسد که از تو دورم و در دوری با دوستانی که آنجایند و یا در همه جای دنیا پراکنده اند. هرگز گمان نمی کردم که تا این مقدار تاب دوری را بیاورم و چه دشوار و تلخ است این فاصله قریب و بعید که از سویی فریاد که در تهرانم می کشند، صداشان را نیم ساعت بعد می شنوم و تصور این که در آنجا باشم، آنقدر از من دور می شود که به گفت نمی آید.

 

ایران من!

شبی بود نیم خفته و نیم بیدار، در آمد و رفت میان کابوس و رویا، تصمیم خودم را گرفتم. فکر کردم به باری که بر دوشم نهاده بودی بی آنکه خواسته باشم. سرنوشتی که نه من، که او مرا انتخاب کرده بود. سرنوشتی که به گفت شیرین می آید و به زیست تلخ. استاد صدایم زده بود و گفته بود که چراغ را می خواهد خاموش کند و برود. و من وحشت زده که این چراغ را که ده پانزده سال او با هر مصیبتی روشن نگه داشته بود، چه کس روشن نگه خواهد داشت. مرد خندان شهر، عمارتی را که خانه تولید شادمانی و دانایی برای مردم شده بود، می خواست تعطیل کند و بار او بر شانه های من می نشست، من بودم و چند تنی دیگر. وقتی که باری بر زمین است، پیش از آنکه به دیگران نگاه کنی چاره نداری، مگر که خود شانه هایت را بیازمایی برای بردن آن. تاریخی پشت سر توست و باید که زنده اش نگه داری. شعله آتشکده ای است مانده از دورگاه و دیرگاه که روغنی و نفتی نگهش داشته است.

در زندان بودم که سرنوشت را انتخاب کردم، یا او مرا انتخاب کرد. نمی دانم که کدام، می دانم که چنین شد. تصمیم گرفتم از میان دو وضعیت که یکی “ مصیبت نویسنده بودن” بود بقول آن پیرمرد و دیگری “ رنج ملالت و مرارت قهرمانی کشیدن” یکی را انتخاب کنم. قلم یا زبان؟ قلم را رها کردن نمی توانستم، زبان به کام کشیدم و تصمیم گرفتم از خانه ای که آتش به آن افتاده تمام آن نانوشته ها را بردارم و بگریزم به گوشه ای که اگر خاک را نمی توانم پاک نگاه دارم، زبان را تا می توانم زنده بدارم. زبان و کلمه را. در صفحه ای روبروی من جنگی بود با سپیدی هول آور سکوت و هیچ و نادانی. باید که آن 32 سرباز سپاه سربی را بقول پیرمرد یونانی بکار می بردم تا کلام زنده بماند و من حروف و کلمه و قلم و کاغذ را می شناختم.

 

در بند، اما، بهترین دوستانم بودند، دوستانی که هر کدام بار سنگین سرنوشت مردمان بردوش گرفته بودند و هر کس بطریقی کاری می کرد. تصمیم گرفتم که کلمه باشم، اگر برادرانم و خواهرانم را قفلی بر در انگار قفلی بر زبان است، پس تو کلمه باش، تو بنویس، بنویس تا جهل و ظلم و سیاهی را با آتشی که می افروزی و گرم می داری، به دور برانی. با خود گفتم، می روی به خانه و هر آن کتاب را که نیمه مانده می نویسی و هر آن نیم نوشته که نمی توانی در چمدانی می گذاری و می روی به دور تا بنویسی، تا در دورانی که کلمه، بزرگترین مجرم است، راهی پیدا کنی، پنجره ای که چون همه درها را قفل می زنند از آن پنجره کلمات را بباری بر آنان که کلمه خوانان اند و میل به دانستن دارند و کارم رساندن دیروز به امروزشان بود.

 

سرزمین من!

گرچه که گاه تعلل کرده ام و گاه سرگردان بودم در وادی تردید و وحشت، اما چون به پشت می نگرم، راهی طولانی و دراز آمده ام. راهی سخت و سرد. همچون کرگدنی که به تنهایی سفر می کند، با نگاه به دور، آنقدر می رود و آنقدر می دود که تمام کره را دور بزند و بازگردد زمانی به خانه، اگر زنده بماند، اگر در میان این همه آتش و مصیبت و مکافات نابودش نسازند و مگر نه اینکه گفته بود شیخ ما که “هر که گریزد ز خراجات شهر، جورکش غول بیابان شود.” در این مصیبت سرما، در این برفی که تا کمر احاطه ات می کند، در این مه که چشم چشم را نمی بیند گاه راه می روی و یکباره فرصتی که شود نگاه می کنی و آه می کشی از وحشت که بر لب دره ای ایستاده ای که می تواند چنان تو را ببلعد که هیچ از تو نماند. باید بدوی، باید دائم بدوی، بدوی تا در این سرما یخ نزنی، بدوی تا در این فضای مه آلود وانمانی و باید که قطبی بیابی، قطب نمایی، چیزی، مغزت باید چنان هشیار شود که نبینی یکباره چند سال است که داری خود را دور می زنی.

 

ایران من!

از روزی که آن هواپیمای لعنتی زمین مهرآباد مهربان را ترک کرد، و من با چراغ های نیمه شب تهران خداحافظی کردم، تا به امروز عهدم را نشکستم. شاید گمانم این است، اما مگر آدمی جز گمان چه دارد وقتی معلمی و راهنمایی نیست که راهش بنماید، نه راهنمایی نیست که هزار تن نیز از تو پرسان راه اند و جویای مقصد. به کجا باید برویم. همه این سالها را گذراندم، سخت و سست، سست که نبود، ولی کاری نبود که نکنم. هفت سال، جز چند روزی که از این سو به آن سو می رفتم، در هر جا که بودم، هر روز نوشتم و تلاش کردم تا همواره نگاهم و قبله گاه نوشتنم ایرانم باشد. کوشش کردم آنچه را که در خاک سرزمین اتفاق می افتد بنویسم و پاسفت نکنم برای ماندن در اینجا که این جا جای من نبود. گوشی که باید  کلام مرا می شنید، چشمی که باید کلمه من را می خواند، در سرزمین بود و ایستاده بود، سبز یا سرخ یا سپید، چه فرقی می کند! در تو نبودم و بودم. جهان به جایی رسیده بود که می توانستم به فاصله ای اندک صدای شهر را بشنوم، کتابهایی که در خیابان انقلاب فروخته می شود بخوانم، با رفیقی که در اصفهان یا اهواز است گفتگو کنم و بکوشم تا راوی داستان سرزمینم باشم.

زمانی گمان می کردم که برای گفتن از ایران باید حتما در سرزمین باشی تا بتوانی بگوئی، بعدها دانستم که این توهمی بیش نیست، مگر صدها نفر از بهترین دوستانم که از شاعران و نویسندگان بزرگ سرزمین هستند، در ایران زندگی نمی کنند، چرا نوشته های شان کلمه امروز و راوی سرزمین نیست. و یافتم، بسیار یافتم مردانی بزرگ را بارگاس یوسا و مارکز و صدها تبعیدی آزادفکر را که با ده سال فاصله از سرزمین، همچنان بهترین راوی سرزمین شان هستند. مهم این نیست که محبوب تو در کنارت باشد، مهم این است که قلبت با او بتپد، با سبزی او جان بگیری، در سرمای او یخ بزنی و در گرمای او داغ شوی و چون شاد می شود شاد شوی.

اما درد من، درد ما، آن نیست که تصویر تو را در ذهن داشتن یا مهر تو در دل کفایت مان بکند، اگر از تو دورم، از جبر زمان است و بی مهری زمانه، با خود عهد کرده بودم که اگر از سیم خاردار گذشتم، و به شکوفه ها و باران سلام تو را رساندم، لحظه ای، هیچ لحظه ای تاب نداشته باشم، و بدانم که آزادی من در اینجا تاوان رنج توست در آنجا. اگر دوستانم حق حرف زدن و نوشتن ندارند، حال من باید دو مرد شوم، و دوبرابر بنویسم، باید تا می توانم حرف تو را بزنم، کلماتی را که از چشم مصطفی و در کلمه فخرالسادات می خوانم و باید بگویمش. می دانم اگر به تصادف روزگار فرصتی به من داده شده که با صدای در کوبیدن شحنگان و داروغگان سر از بالین برندارم، پس باید که تا نیمه شب بنویسم. همسایگانم در این جنگل دورافتاده از شهر، می پرسند شغلت چیست و می گویم می نویسم. می گویند به چه زبان؟ می گویم فارسی. آدمهای مودبی هستند، نمی گویند برای که می نویسی، پس چرا هرگز از خانه بیرون نمی روی. شاید فکر می کنند دیوانه ای است که با خودش حرف می زند. نه، او پنجره ای دارد به سوی سرزمین که می تواند هر روز آن 32 سرباز سربی را بنشاند بر کاغذهای سپید و به جنگ بفرستد، جنگی با شرارت و سیاهی که بی تردید پایان زمستان وطنم خواهد بود.

 

ایران من!

53 سال از ولادت من گذشت و 7 سال بیش تر است که از تو دورم، در این هفت سال یا به عبارت دقیق تر 2773 روز که از تو دورم، دقیقا 2860 نوشته را منتشر کرده ام و از امسال با خودم عهد کرده ام همه کتابهایم را که نیمه مانده منتشر کنم، هر ماه یک کتاب در هشت ماه گذشته منتشر شده و تقریبا همه روزها و شب ها می نویسم، تا 32 ماه دیگر 32 کتاب دیگرم را منتشر خواهم کرد. و در همه این روزها می خوانم و می نویسم و تلاش می کنم شب و روز کوشش کنم، تا روزی که دوباره به سرزمین برگردم. روزی که از ایران بیرون می آمدم، شهر در سکوتی تلخ و سیاه فرورفته بود، مردمان هنوز راههای نزدیک شدن به هم را نمی دانستند، امروز بسیاری راهها یافته شده. در این هشت سال پنج دیکتاتوری بزرگ ویران شده و من نمی دانم که من با چشم شاهد فروپاشی دیکتاتوری در سرزمین خودم خواهم بود یا خبرش را خواهم خواند. تقریبا در همه این سالها حوادث بزرگ و مهم را به عینه دیده ام. ای کاش این نیز چنان شود که خود شاهد آزادی ایران من از شر اراذل و اوباشی باشم که ملتی را به گروگان جهالت خود گرفته اند. این 2773 روز گذشت، شاید اگر هر روز و هر روز در ذهن من اندیشه بازگشت جان نداشت، این چنین سخت نمی گذشت، اما کلمات امیرعباس هویدا را سالهاست آویزه گوشم کرده ام که در فرنگ که بودم هرگز نمی توانستم احساس داشتن چیزی را بکنم. زمانی به دیدن خواننده ای بزرگ از صداهای خوب ایرانی رفته بودم. هر گاه کنسرت داشت و از ایران می خواند، بطری ودکا را باز می کرد و شروع می کرد سر صحنه به خوردن و من یاد هتل کالیفرنیا می افتادم:

“بعضی ها مست می کردند که فراموش کنند / بعضی ها مست می کردند که به یاد بیاورند.”

هرگز نخواسته ام که برای به یادآوردن تو به ریسمان پوسیده مستی و بیخودی بیاویزم. و امیدوارم که هرگز آن روز برایم اتفاق نیافتد. راستش را بخواهی من باری به دوش دارم که شاید تا دو تا سه سال دیگر کار تمام شود. من باید حافظه این 53 سال را تخلیه کنم و بر کاغذ بریزم، وقتی تمام شد، شاید کار مهم دیگری نداشته باشم، حداقل می دانم که بار مهمی بر دوش ندارم. آنگاه خواهمت گفت که دیگر برایم مهم نیست که آنجا سرزمین دیکتاتوری سیاه باشد یا آزادی سبز یا عدالت سرخ یا هر چه که می خواهد باشد، وقتی آردم را بیخته باشم و الکم را آویخته باشم و کوششم را کرده باشم که کارم به نتیجه برسد، پس دیگر جایی برای ماندن در اینجا لازم ندارم. 

 

ایران خوبم!

بی وفایی گوئی خصلت سرزمین من به فرزندانش شده است. می گویند گربه ها فرزندانشان را می خورند، گربه های انقلابی که به طریق اولی شاید. اما ما به سوی تو باز خواهیم گشت. چه می گویم، به سوی خود بازخواهیم گشت. این گفت: “توی دنیا یه جایی هست که همه آدمهایی که همدیگه رو دوست دارن اونجا جمع می شن.” و آن گفت: “امکان نداره رفیق! اگه اینجوری بشه همه می رن یه جا، دیگه هیچ جای دنیا خالی نمی مونه.”