رنگ آمیزی قایق، طرحی از احسان گنجی
“چکامه رستاخیز” همچنان که روایت می شود به دل می نشیند و دلیل آن هم این است که خود ما را روایت می کند. در واقع نمایش، بی آنکه به صورت مستقیم با دنیای تماشاگر ارتباط برقرار کند، داستان و دنیایی را پیش روی مخاطب قرار می دهد که تماشاگر در هر لحظه و زمان آن می تواند خودش را در آن بیابد و بشناسد. حتی اگر زمانی توجه ما به عنوان مخاطب، بیش از اندازه به قصه و ساختار داستان و تراژدی تاریخی آن معطوف شود، حضور موثر و نمادین نویسنده درهر لحظه نمایش به کار می آید تادوباره همچون آینه ای خودمان را در این نمایشنامه به ما بنمایاند.
تکیه بر محوریت داستان و در اولویت قرار دادن قصه، تماشاگر را در وهله نخست وارد جهان نمایش می کند و حالا وظیفه درام نویس و پس از او گروه اجرایی است که مفهوم یا مفاهیم مورد نظرشان را در پس این قصه ساده والبته جذاب در معرض انتقال قرار دهند. آرتور میلر صرف نظر از طرح محتوا و بی آنکه در پی نقل مستقیم ژرف ساخت و اندیشه نمایش باشد، داستانی را روایت می کند که خود این داستان مفهوم را با خود به همراه می آورد و هر زمان و هر کجا تعمیم و ادامه می یابد.
تنهایی، فقر، از دست دادن، گم شدن، فقدان عشق و… مضامینی اند که از نگاه حساس و انسانی هنرمندی به نام آرتورمیلردر نمایش “چکامه رستاخیز” پرداخت می شود. نمایش سراسر احساس و عاطفه است و این احساس را تنهایی آدم های نمایش به شدت تقویت می کند. شخصیت های نمایش به همان اندازه که ممکن است احساسات را برانگیزند، دوست داشتنی اند، اما یک نکته بسیار مهم وجود دارد که اجازه نمی دهد این همه عاطفه و احساس در تاثیرگذاری و ارتباط با مخاطب موفقیتی به دست آورد.
“چکامه رستاخیز” احساسات و ارتباط انسانی را جایگزین بسیاری از مناسبات کنش مند دراماتیک کرده و بنابراین نیازمند قدرتی در ایجاد فضا و روح نمایشی است که ضعف ها و کاستی های درام را پوشش دهد. هر جا که این فضا و روح وجود نداشته باشد، درام کاستی هایش را بروز می دهد و ارتباط مخاطب با وقایعی که در همنشینی با هم یکدیگر را تکرار می کنند، دچار اشکال می شود.
“چکامه رستاخیز” قصد دارد تا دردها و رنج های بخشی از مردم جامعه اش را روایت کند. ترکیب بازیگران کودک، جوان و مسن و حضور شخصیت های مختلف زن و مرد در صحنه نمایش تمایل به گسترش موضوع در میان افراد یک گستره اجتماعی را به خوبی نشان می دهد. اما اگر چنانچه کاستی های احتمالی در برقراری ارتباط میان مخاطب و نمایش وجود دارد، باید دلایل آن را در انتخاب ساختار درام و پس از آن اولویت هایی که قرار است در هر داستان و در مورد هر یک از شخصیت ها بیان شود، جست و جو و ارزیابی کرد.
نمایشنامه آن گونه که به نظر می رسد داستان پیچیده یک معمای سیاسی را مطرح نمی کند!همه چیز واضح و به درستی پیش می رود.ولی اجرای نمایش حتی از حداقل تلاش برای ایجاد تعلیق و ترغیب لذت کشف در تماشاگر طفره می رود و گویا با حرکتی هدفمند و آگاهانه سعی دارد تا به جای درگیر کردن مخاطب با داستان، او را درگیر مفهوم روشنفکرانه اش کند. نمایش بیش از آنکه بخواهد با داستان و قصه اش مخاطب را جذب کند، در تلاش است تا به عنوان یک هنر روشنگر به تحلیل شرایط و بزرگنمایی حضور اجتماعی قهرمانش بپردازد. بزرگنمایی قهرمان از همان لحظه نخست و با رژه کابوس وار و اغراق شده تیپ های نظامی و شبه روشنفکرانه در اطراف او آغاز می شود. همه این ها در حالی است که شهروند مظلوم و معصوم و البته روشنفکر و آزاد نمایش به عنوان یک عنصر منفعل تنها در مسیر یک توطئه (که از منظر دراماتیک بسیار قوی است) قرار می گیرد. در واقع این بزرگنمایی در اجرا، مثل توجه بیش از اندازه به میوه ای است که ناگریز در مسیر جوی آب به فاضلاب می رسد. مسلما این قرار گرفتن بی اراده و منفعلانه برای جان بخشیدن به تراژدی سیاسی اجتماعی مورد نظر کافی نیست.
از همان ابتدا ساختارسازی شخصیتها و داستان جای خود را به روابط ساده میان شخصیتها میدهد. همین مسئله و کشدار شدن این بخش از داستان در اجرا، باعث میشود نقاط ضعف اثر دانشور بیشتر نشان داده شود.
مسئله نخست از آنجا آغاز میشود که ما با تعدادی آدم رو به رو هستیم که باید بعدتر درباره اعمال و رفتار آنها قضاوت کنیم. نخست اینکه تعریف مشخصی در نوع شخصیت پردازی از این کاراکترها ارائه نمیشود به جز روابطی تیپ گونه تا تماشاگر را به این نتیجه برساند که از پس این سرخوشی ظاهری قرار است یک تراژدی عظیم خود را بنمایاند؟
دوم رویداد مهمی در این فصل رخ نمیدهد و احساس می شود اجرادر یک دایره بسته دور میزند و همین سبب افتادن ریتم شده و ریتم درونی اثر نیز که به مدد شلوغ کاری آدمهای داستان ظاهری تند به خود گرفته به یک ضد ریتم بدل میشود.
اما با وجود همه این ها، “چکامه رستاخیز” نمایشی است که به این راحتی دست از سرمان بر نمی دارد. نمایش و وسوسه های ذهنی پس از تماشای آن، مدام تجربه هایمان را درباره انسان، زندگی و آزادی به چالش وا می دارند و این مسئله بی گمان باید نتیجه رویکرد هنری و انعطاف ژرف ساختی جهان معناها باشد.
شاید به دشواری بتوانیم در مسیر روایت اجراقرار بگیریم و معنای همنشینی هنرمندانه و محتوای حضور شخصیت ها را در یک اثر نمایشی باور کنیم، اما پردازش هنرمندانه و انتخاب و چینش هر کدام از این شخصیت ها و شناسنامه های آن ها توسط نویسنده فعالیتی را در ذهن و فکرمان به جریان می اندازد که استدلال می کند، درک می کند و به نتیجه ای راهنمایی می کند که مورد نظر کارگردان بوده است.
شاید اگر فضاسازی با کمک ایجاد ضرباهنگ در اجرا یا حتی بهره گرفتن مناسب تر و بهتر از طراحی صحنه و دکور وجود داشت، نمایش خیلی بهتر از این می توانست بر عواطف و احساسات مخاطبش تاثیر بگذارد.
اگر صحنه آرایی در جهت خلق فضاهای دیداری پررنگ تر، به جای صحنه های خالی و بی رنگ پرداخت می شد، مسلما تلاش کارگردان برای خروج از طراحی حرکت و میزانسن های ساکن و تکراری هم بیشتر نتیجه می داد. در این صورت مسلما بازیگرها هم در فضایی که ایجاد شده، بهتر و بیشتر می توانستند وجود درونی شخصیت ها را به بازی بگذارند، احساسات بیشتر نمود پیدا می کرد و در روح و فضای اجرا جریان می یافت و قطعا “چکامه رستاخیز” بسیار بیشتر از آنچه حالا هست، تاثیر می گذاشت و در خاطر می ماند.
مسلما انتخاب و گزینش معناها و چینش دوباره آن ها در سه محدوده نا همجنس برای کارگردان اثر بسیار دشوار بوده است. این دشواری بازیگرها را هم با چالشی بزرگ مواجه می کند.
هفت نمایش دیگر:
- نگاهی به نمایش “آفتاب از میلان طلوع می کند”
- نگاهی به نمایش “به خاطر یک مشت روبل”
- نگاهی به نمایش “اسب های پشت پنجره”