چانه زنی از پایین

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

در شرایطی که هوای توفانی و دریای بورانی می‌رود که در مناطق شمالی کشور آرام و آرام‌تر گردد و دامنه ی بارش ابرها و پیامد وضعیت آب و هوایی اش در زندان هم زندگی ما را زیر تاثیر خود قرار دهد ، صبح امروز یک باره آه از نهادم برخاست.

  تاخیر در باز کردن در راهروی منتهی به محوطه ی جهاد به دلیل تاخیر یک ساعته شروع ساعت کار زندانیان در ایام ماه رمضان، عاملی برای عقب افتادن  رفتن به این مکان است که هر چه زودتر باشد دسترسی به این مکان مفرح را دیرتر و محدودتر می‌سازد. این ایام خود به خود موجب شروع به کار دیرتر فعالیت زندان، اعم از حضور افراد شیفت بعد، گرفتن آمار و… می‌شود. این وضعیت در یک سومی که از ماه مانده کماکان ادامه خواهد یافت. با این وجود گرامی به دلیل دو مسؤولیت هم زمانی که دارد-ـ مدیریت داخلی زندان و ریاست بند ۳ -ـ زودتر می‌آید و دسترسی به او آسان‌تر شده است؛ چه در دفترش در زیر هشت، چه در دفتر مدیر. 

  امروز صبح، پس از نوشتن یادداشت های روزانه در سحرگاهان، فرصتی برای چرت زدن و خوابی کوتاه فراهم آمد؛ ساعاتی که با سرکشی به وضعیت داوودی و گفت‌وگو با او همراه بود-. در پی مصاحبه دیشب همسر ارژنگ، حالا فرصت چانه‌زنی بیشتر فراهم ‌شده است، البته نه در آن سطحی که حجاریان در دوران اصلاحات مطرح می‌کرد؛ فشار از پایین چانه‌زنی در بالا.

  دوستان ساعتی بعد از قول وی گفتند که همسرش قابلیت و توانایی بالایی در اشک ریختن و ایجاد تاثر زیاد در دیگران دارد. الحق که او در این کار موفق بود، بر اساس آن چه که من در مصاحبه‌ با رادیو … شنیدم. 

  خواب کوتاه بعد از نوشتن سحرگاهان باعث شد که در اواخر وقت گرفتن  آمار-ـ ساعت نه صبج-ـ هراسان از جای برخیزم. انجام فیزیوتراپی اکنون باعث شده است تا نیاز بیشتری به بیداری صبحگاهی داشته باشم تا بتوانم در صورت امکان از وقت تلفن اضافی- پیش از شروع وقت رسمی- دقایقی بیشتر بهره‌مند شوم. حضور گرامی خود به این امر کمک می‌کند و حضور برخی از افسران نگهبان یا پاسدار بندها-  به جای جارویی- می‌تواند کارها را راحت‌تر کند.

  هراسان به دستشویی رفتم و آبی به دست و رو زدم و طبق معمول ایام رمضان، چون امکان ورزش صبحگاهی و حضور در هواخوری وجود ندارد، با صندلی چرخدار روانه ی زیرهشت شدم. استفاده ی یک خط در میان من از ویلچیر هم خود سوژه ای برای دست گرفتن دوستان بوده است که حالا برخی از پاسدار بندها هم به جمع آن ها افزوده شده‌اند. این گروه، هرکدام براساس ذوق و قریحه یا ارتباط دور یا نزدیک‌تری که با زندانیان سیاسی دارند، زمانی که به زیر هشت می روم به گونه‌ای با حرکت دست و اشاره ی چشم و ابرو واکنش نشان می‌دهند، یا کلامی بیان می‌دارند. به ویژه آن گاه که دفترچه تلفن‌ام که کارت‌های تلفن در آن قرار دارد، در حسینیه جا می‌ماند و من نگرانی از دست دادن چند دقیقه وقت- به دلیل رفت و برگشت - یک خط در میان از صندلی چرخدار استفاده می کنم و این مسیر بیست سی متری را ناخودآگاه لنگان لنگان می دوم. 

  این اتفاقی بود که صبح امروز نیز روی داد و تا ساعات ظهر هم اندک اندک تشدید شد. زیر هشت که رفتم، متوجه شدم که گرامی اول وقت، در ابتدای ورود به زندان، سری هم به ارژنگ زده و مذاکراتی با وی داشته است. وقتی از وضعیت وخیم داوودی سخن به میان آوردم و ضرورت رسیدگی به درخواست هایش، او این مساله را متذکر شد. با این وجود – بر مبنای سناریوی طراحی شده ی دیروز که قسمت مهمی از آن اجرا شده - گفتم که ”حال ارژنگ خوب نیست؛ نگهداری داوودی در راهرو و انتقال ندادنش به بهداری یا زاغه‌اش می تواند برای همه مساله ساز شود؛ هر آن امکان وقوع فاجعه‌ای وجود دارد؛ وکیل و خانواده‌ اش آماده اند برای برای شکستن اعتصاب پادرمیانی کنند؛ پس اگر اراده کنید اکنون فرصت مناسبی برای حل این معضل است.”

  در میانه ی این مباحثه باز به صحرای کربلا زدم و بحث ضرورت جابه‌جایی مکان تلفن-ـ هر چند محدود-ـ را که یکی از درخواست‌های ارژنگ برای شکستن اعتصاب  نیز هست، مطرح ساختم. تاکیدم این بود اگر زندان نیروی فنی برای اجرا ندارد، از میان  زندانیان سیاسی هستند افرادی که بتوانند خطوط تلفن بند را جابه‌جاکنند. واکنش او در برابر این پیشنهاد این بود که ”به تاسیسات دستور لازم را داده‌ام، اما چون این امور به بخش خصوصی واگذار شده است، اندکی بیشتر وقت می‌برد.”

 با وجود این تاکید رئیس بند که بر اساس مذاکرات صبح زود با داوودی وی پذیرفته است که به بهداری برود و سرم به او وصل شود، نظرم را مطرح کردم که ”بعید است که ارژنگ چنین کاری انجام دهد، الا این که زمینه چینی لازم فراهم آید.“ گرامی واکنش نشان داد که ”البته اگر شما تحریکش نکنید!“- البته نگفت: ”اگر شماها مانعش نشوید!“ بی آن که به روی خودم بیاوردم، این طعنه را زیر سبیلی رد کردم و برنامه ای را که دنبال می‌کردم پی گرفتم: ”شما اجازه دهید که با همسر ارژنگ تماس بگیرند و به وی بگویند برای ملاقات بیاید. او مسلما می تواند  داوودی را راضی کند که سرم بگیرد”. 

 عاقبت به نتیجه ی مطلوب رسیدیم. وی از سر همراهی پاسخ داد: ”من که از اول هم حرفی نداشتم و تاکنون هم مانع نشده‌ بودم، حالا هم همسر داوودی می‌تواند بیاید، اما نه امروز، چون ساعات کار محدود شده است، بماند برای روز پنجشنبه”. او در ادامه گوشی تلفن روی میزش  را برداشت و برای اینکه ثابت کند شخصا برای انجام این ملاقات ممنوعیتی ایجاد نکرده است- حتی در شرایط اعتصاب غذا- از خانم آن سوی سیم پرسید که آیا داوودی ممنوع‌الملاقات است؟ نمی‌دانم چه پاسخ شنید، اما  بلافاصله رو به من کرد که ”دیدی که گفتم داوودی ممنوع‌الملاقات نیست.”

  این در حالی بود که محل اختلاف ملاقات کابینی نبود، بلکه ملاقات حضوری ارژنگ با همسرش بود که نوبت پیش جلوی آن را به دلیل اعتصاب غذا به دستور حاج کاظم گرفته بودند. اما حال وقت طرح این مباحث و اختلاف نظرها نبود. پس از  تاکید مجدد بر ضرورت ملاقات در روز سه‌شنبه- پیش از تعطیلی چهارشنبه 21 ماه رمضان- و عواقب منفی تاخیر مداوا و شکستن اعتصاب غذا، بالاخره به ملاقات روز پنجشنبه- با تاکید بر حضوری بودن آن- رضایت دادم. درنتیجه با خیال راحت رفتم دنبال کارهای خودم و زدن تلفن.

  پیش از مراجعه ام به بهداری و شروع فیزیوتراپی زانوی راست، کار انتقال ارژنگ به بهداری هم انجام شد و آزمایش‌های لازم شروع. پس از بازگشت، داوودی را در جریان جزئیات مباحث قرار دادم، همراه با این پرسش که آیا موافق است به همسرش بگویند که برای ملاقات روز پنجشنبه بیاید؟ برقی در چشمانش درخشید. با صدایی آرام، از ته چاه پاسخ داد: ”بله!“ در پی آن به شرح ملاقات با گرامی پرداخت. گفت که قبول کرده است تا مصرف دارو را از سر بگیرد و آزمایش ها را انجام دهد، اما موافق سرم زدن نیست.

  پیشنهاد من هم این بود که بر روی این موضوع اصرار کند، زیرا همسرش در پیام رادیویی خود خواستار این مساله شده و به صورت غیرمستقیم  قول ملاقات حضوری را هم کسب کرده بود. نظر من این بود که بهترین روش کسب امتیاز اصرار بر تداوم اعتصاب غذا تا زمان ملاقات است- البته در شرایط گرفتن سرم و استفاده از داروها و آمپول‌های تقویتی و درمانی و معالجه زیر نظر پزشکان. در این وضعیت چاره‌ای جز گرفتن میانه ی میدان نبود تا این معضل خطرناک به گونه‌ای حل شود! 

 با این وجود، کلاهم را که قاضی می کنم دستاورد این اعتصاب غذای ۵۰ روزه را چندان مثبت نمی بیینم. این نکته‌ای بود که ساعاتی بعد در حسینیه و هواخوری با برخی از دوستان مطرح کردم. نظر من این بود که باید به تجارب حاصل از این اقدام ها اهمیت داد و از آن سمت دید که تجربه ی طرف مقابل چه بوده و در موارد آینده چه ترفندهای جدیدی را برای شکستن اعتصاب و به شکست کشاندن آن به کار می بندد. به هر حال ماجرای اعتصاب غذای داوودی با شرحی که رفت، فعلا به صورت مشروط به انتها رسیده است و باید دید تا ظهر روز پنجشنبه چگونه جمع‌وجور خواهد شد.

  او شب هنگام در فرصتی که به دست آمد، به گونه‌ای از این تلاش ها قدردانی کرد، بابت کارهایی که انجام شده و پیشنهاد‌هایی که مطرح گردیده بود. گویا حشمت و منصور اشاراتی به این جریان داشته، یا دیگران ارژنگ را در جریان ریز فعالیت ها  قرار داده‌ اند. داوودی این درخواست را هم مطرح کرد که پیگیری های لازم انجام شود تا ماجرا به گونه‌ای لوث نشود، یا سر بزنگاه رودست نخورد. به او اطمینان لازم داده شد که در جهت انجام گرفتن ملاقات حضوری  تمام تلاش های لازم  انجام خواهم شد. این نکته نیز مطرح گردید که ”چون هنوز در اعتصاب هستی و غذا نمی‌خوری، ضرورت دارد که فرم‌های عدم دریافت غذا را کماکان پرکنی. ” کاری که خودش نیز  انجام داده بود. این سیاستی بود که در جریان اعتصاب غذای طولانی اکبر گنجی نیز در مقطعی به کار گرفته شد. توصیه ی نهایی این بود که در شروع مصرف مایعات نیز لازم است که توجه شود که مصرف آن ها باید کم‌کم و  اندک اندک باشد و بهتر است به جای قند نیز از عسل استفاده شود چون مقوی تر و مفیدتر است.

 داوودی توضیح داد که در زمان مراجعه به بهداری پزشکان هم به او گفته‌اند که سرم گرفتن و حتی استفاده از آمپول‌ به معنای شکستن اعتصاب غذا نیست- همان گونه که در ماه رمضان آمپول زدن روزه را باطل نمی‌کند. البته سخن پزشکان می‌توانست از منظری دیگر درست باشد. آنها گفته بودند که اگر این یک دو روزه به او آمپول نمی‌زدند، با تداوم اعتصاب به دلیل افت شدید فشاری که پیدا کرده بود، این امر می‌توانسته صدمات جسمی زیادی در چی داشته باشد- بخصوص به دلیل سن بالا و…

  با پایان یافتن مذاکرات صبح با گرامی و نتیجه بخش بودن کارها، پس از انجام فیزیوتراپی به بهشت موعود خود مراجعه کردم و در کنار بداقی روی نیمکت آهنی زیر درخت شن جای گرفتم؛- “شن” نامی است که زیدآبادی برای این درخت سایه گستر مطرح کرده است. اما خودم به هر  فرهنگنامه ای که مراجعه کردم- حتی با در پی اسامی دیگری چون یشم، شیمین- ره به جایی نبرده ام. به هر حال به دانش گیاه شناسی زید باید اعتماد کنم و این درخت را  دیگر “بید” ننامم.

 هنوز نیمکت آهنی سرد را گرم نکرده بودم که گمان ‌بردم  نامم را در بلندگو خوانده اند. از رسول که پرسیدم، تصریح کرد نشنیده است که اسمم را پیچ کرده باشند. نیم ساعت، سه ربع بعد سروکله مسعود پیدا شد که ”بیا! یک ساعتی می‌شود که تو را زیر هشت می‌خوانند و دائم از بلندگو اسمت صدایت می‌کنند”. با اندک پرس و جو مشخص شد که نماینده ی پزشک قانونی به زندان آمده است. تاخیر در خبرکردنم در شرایطی بود که طبق معمول وقت خروج از حسینیه تاکید کرده بودم کجا می‌روم و اگر به دلیلی کارم داشتند کجا می‌توانند پیدایم کنند. 

  این تاخیر یک ساعته و گذشتن زمان در شرایط تعطیل شدن زودتر بخش اداری و تعجیل نماینده پزشک قانونی به بازگشت موجب شد که سپردن رانندگی ویلچیر به دست باستانی هم چندان کارساز نشود. در دفتر معاونت بهداری زندان، کارها به سرعت، شاید در کمتر از ده دقیقه، انجام شد. پزشک اعزامی تیپ پزشکان متخصص را داشت و به گونه‌ای چهره‌اش- میانسال، لاغر و کشیده با عینکی طبی پنسی- برایم آشنا می‌آمد، اما هر چه فکر می‌کردم نشانه‌ای در ذهنم نیافتم. مسعود هم با من هم نظر بود. شاید هم چون چهره‌اش در میان اعضای چنین حرفه‌ای تیپیک بود، این حس آشنایی را در انسان تقویت می کرد.

  نوع رفتار و برخوردش نشان می‌داد که اگر من او را نشناخته ام، اما او می داند که با چه شخصی و چه نامی طرف گفت و گوست؛ - لابد به دلیل خبرهای فراوان چند هفته اخیر در رسانه ها و ماهواره ها. نماینده ی پزشکی قانونی در این وقت اندک تنها فرصت کرد که به کلیات موضوع بپردازد. او از مشکلات اصلی پرسید و من هم تنها اشاره ای کردم به شکستگی استخوان دنده و قفسه ی سینه در اثر ضربات وارده در زمان بازداشت.توضیح دادم که سی تی اسکن جای شکستگی را نشان داده است، هر چند مسؤولان بهداری بند ۲۰۹ اوین می‌گفتند در عکس رادیولوژی چیزی از شکستگی‌ای دیده نمی‌شود ولی در معاینات بالینی این مساله محرز است.

 مورد دوم، نوسان شدید فشارم خونم بود که دائم بین ۱۱ تا ۱۹ و ۶/۵ تا ۱۲/۵ در نوسان است. تاکید کردم که دکتر عندلیب برایم دوبار انجام تست ورزش نوشته اما تا کنون از اعزام به بیمارستان خبری نشده است. جالب این که هیچ یک چیزی از این موارد در پرونده ی پزشکی ام ثبت نشده بود- یا کاغذها را برداشته بودند یا به دلیل روش خاص بهداری برای فرستادن کاغذهای تکه تکه ی رنگارنگ به واحد اداری جایی گم شده است. 

  نکته ی آخر این که ” دو سه هفته‌ای هم می‌شود که پزشکان متخصص- مغز و اعصاب و ارتوپد ضرورت انجام ام.آی.ای را تشخیص داده‌اند و کار در میانه ی امور دیوانسالارانه ی کشور یا بین بهداری و دادستانی گیر کرده یا ماموران وزارت اطلاعات مانع این کار شده اند.“- از سر اتفاق صبح دیروز از رویا خواسته بودم که این مساله را پیگیری کند و او شب خبر داده بود که مسؤولان دفتر دادستان می‌گویند هنوز پس از گذشت پیش از یک هفته از ارسال نمابر، پاسخی دریافت نکرده‌اند. 

  چاره ای جز انتظار کشیدن وجود ندارد، ان هم در شرایطی که مدت زمان بازداشت دارد  پا به پانزدهمین ماه خود می‌گذارد و از زمان تشکیل دادگاه هم یک ماه و نیم گذشته است و از موعد قانونی صدور حکم، دست کم یک ماه. حالا باید دید حضور نماینده پزشکی قانونی و این اقدام جدید چه نتیجه‌ای در برخواهد داشت. 

  این پرسش نیز هم اکنون وجود دارد که چرا یک باره سروکله ی نماینده پزشک قانونی پس از این همه مدت -حتی با دوبار تاکید دادستان تهران، جعفری دولت‌آبادی- پیدا شده است؟ در این مورد با برخی از دوستان مشورت کردم، اما آن ها نیز نمی‌توانند با قاطعیت بگویند که مساله را چگونه می‌بینند و علت واقعی چیست؛ طول کشیدن روند اداری این گونه امور یا عواملی چند- تک تک یا در کنار هم. به هر حال مواردی چون نامه ی تهدیدآمیز پنج شش هفته پیش به رئیس قوه قضائیه؛ نامه دومم به دبیرکل سازمان ملل؛ نامه شیرین عبادی به کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل خانم پیلای در این ماجرا نمی تواند بی تاثیر باشد. البته خودم احتمال روند دیوان‌سالارانه امور را اندک می دانم و آن را کنار می‌گذارم- آن هم پس از گذشت حدود پانزده ماه از اولین درخواست برای ملاقات با نماینده پزشک قانونی یا اعزام به این مکان. این نکته روشن است که دنیا ،دنیای تبلیغات است و جنگ روانی گاه حرف اول را می زند. درنتیجه، هر کسی  که دست بالاتر را داشته باشد میزان موفقیتش افزونتر خواهد بود.

  فرصتی شد که امروز با مرتضی صحبت کنم. اولین دفترچه یادداشت پس از مدت‌ها به دست او رسیده بود. می گفت که  در مجموع نوشته ها را جذاب دیده و انتقال تجربیات به دیگران را بسیار مفید. او بر ذکر جزئیات مسائل و به کار بردن شیوه روایی ماجراها تاکید داشت. برای نمونه به یادداشت‌های زندان مهندس بازرگان اشاره‌ای کرد- آن ها را یا نخوانده‌ام و یا در ذهنم چیزی باقی نمانده است. به احتمال زیاد نسخه ای از آن را در زندان پیدا نخواهم کرد. اطمینان دارم که در شرایط کنونی  اجازه ی ورود آن را هم به رجایی شهر نخواهند داد تا مطالعه  کنم و تجربه‌ای بیشتر بیندوزم.

  با توجه به حجم بالای کتاب خاطراتی که تاکنون خوانده‌ام یا تاریخ شفاهی که به همت دوستان پژوهشگر و اندیشمند در داخل و خارج از کشور تهیه شده است، بعید است که در اختیار نداشتن یادداشت های مرحوم مهدی بازرگان چندان اثر منفی بر این نوشته ها داشته باشد، هرچند که هر گلی بویی دارد و هر کتابی نکته های تازه ای.

انتهای مکالمه ی تلفنی با مرتضی وقتی از او بابت نوارهای زیبا و متنوعش تشکر کردم، یک باره گفت: ”گوشی، گوشی”. بعد آهنگ جدید داریوش را برایم گذاشت که البته از رادیو … شنیده بودم: ”آخرین سنگر، سکوت”.

بامداد روز چهارشنبه ۱۰/۶/۸۹-۲۱رمضان ساعت۳۰:۷ کتابخانه حسینیه بند۳ کارگری