مانلی/ شعر ایران – هنر روز: او را نیمای غزل ایران میخوانند، زنی که به مهربانی خوشآوازه است و سرودههایش نقل محافل. او که دغدغههای سیاسی و اجتماعیاش را همواره با شعرهایش آمیخته است، افتخاراتی همچون مدال کارل فون اوسی یتسکی، جایزه لیلیان هلمن/داشیل همت و جایزه یانوش پانونیوش را از آن خود کرده است. حقوق زنان، مسائل سیاسی و به ویژه اتفاقات تلخی که در جریان اعتراض به نتیجه انتخابات در سال ۸۸ رخ داد، ازجمله موضوعات شعرهای این شاعر ۸۷ ساله هستند. مصاحبهها، شعرها و سخنرانیهایش چنان به مذاق حکومت خوش نیامد که او را در اسفندماه ۸۸ وقتی که قرار بود برای سخنرانی درباره فمینیسم در روزجهانی زن راهی پاریس شود، ممنوعالخروج کردند.
سیمین بهبهانی ۲۸ تیرماه ۱۳۰۶ در تهران و در خانوادهای فرهیخته چشم گشود. مادرش از فعالین برجستهی حقوق زنان بود و علاوه بر اشنایی با زبان فرانسه، علاقهی ویژهی به شعر و ادبیات داشت. سیمین که هم زیر دست چنین مادری بزرگ میشد، خیلی زود با دغدغهها و علائق مادر آشنا شد و راه او را پی گرفت. او که سالها به عنوان معلم مشغول به کار بود، در سال ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی درآمد و در سال ۱۳۵۷ هم عضویت کانون نویسندگان ایران را پذیرفت. از این بانوی غزلسرای ایران، شعرهای زیادی برجای مانده است، شعرهایی که نزدیک به بیست عنوان کتاب را به خود اختصاص دادهاند.
شعری برای روزهای اعتراض به نتیجه انتخابات
خون دل و گلوله و باروت
با آن سه رادمرد چه کردند
آن هر سه ایستاده آزاد
اینک اسیر تربت سردند
مرد خدا و مصلح و استاد
هریک زبان مردم خاموش-
رفتند و چون تعرض فریاد
دیگر به سینه باز نگردند
ای زادگاه پاک من ای خاک
ناگاه تخت سینه گشودی
در خون خود تپیده درونت
بسیار کودک و زن و مردند
این جاهلان که دست به کارند
گوش سخن نیوش ندارند
رنج است این ! به سود چه راحت
باصلح پیشگان به نبودند
خودرو سوار و لوله افکن
با تندباد مرگ بتازد
چون باره گسیخته افسار
برمردمی که راهنوردند
برگرد آبگیر پر از اشک
با قامت خمیده و لرزان
تمثیل لاله های سیاهند
این مادران که دختر دردند
شاید بهار سبز ببارند
شاید گیاه سبز بکارند
دلزندگان سبز که بیزار
از این خزان مرده زردند
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی.
درخت تشنه
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و، دیوانگی شمار من است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه، از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و، مردار کی شکار من است؟
دریغ، سوختم از هجر و، باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنه ام و، رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟
به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذاردْ به جای خاکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است
به مناسبت هشتم مارس
چابک دوید و پنجره را بگشود
بر پهنه مشبک چشم انداز
فریاد زد که آی بپاخیزید
خفتن به کارزار نمی باید
دیوان به خیره، خون مرا خوردند
تنها نه من، بسا چون مرا آزردند
با این ستم که رفت بر زن
آیا با خلق حق گذار گواهی هست؟
طومار دادخواهی ما اینک در پیش روست
تا چه بفرمایید
تصدیق کن حقیقت مطلق را
ای سرنوشت ساز غلط در غلط