نگاهی به آثار کیوان باژن
از دالانهای ذهنی یک غریبه
نویسندهی جوان، “کیوان باژن” را بیشتر با آثار تحقیقی و پژوهشی او در عرصهی ادبیات و به خصوص تاریخ شفاهی ادبیات ایران میشناسند. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران را نشر ثالث و زیر نظر محمدهاشم اکبریانی منتشر کرده است و این پروژه تاکنون گفتوگو با نویسندگان و شاعرانی چون “عبدالعلی دستغیب”، “ضیاء موحد”، “علی باباچاهی”، “صمد بهرنگی”، “سیمین بهبهانی”، “شمس لنگرودی”، “عمران صلاحی” و… را شامل شده است. باژن در دو کتاب این مجموعه، با “عمران صلاحی” و “شمس لنگرودی” گفتوگو داشته و پیرامون زندگی و آثار صمد بهرنگی در کتاب مربوط به او با نزدیکان و دوستاناش مصاحبه کرده است. تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران در میان خوانندگان و منتقدان انعکاسهای متفاوتی داشته است. برخی آن را جذاب و خواندنی اما آشفته و بیارزش خواندهاند و برخی دیگر، این گفتوگوها را لازم دانسته و از اهمیت آن سخن گفتهاند. برای نمونه احمدرضا احمدی دربارهی گفتوگو با شمس لنگرودی گفته است؛ “شمس لنگرودی را از تاریخ تحلیلی شعر نو میشناسم. کتابی که در آن دروغ نگفته است. این ویژگی در کتاب تاریخ شفاهی نیز دیده می شود.” یا فرشته ساری دربارهی همین کتاب گفته است؛ “هنگام خواندن این کتاب احساس میکردم باید در طول یک هفته درگیر آن باشم اما در دو جلسه کتاب را خواندم. از ویژگیهای این کتاب این است که درست شبیه رمان میشود آن را خواند.”
و اما مهمترین اثر پژوهشی کیوان باژن کتابی است به نام “جان جاری جنوب” در شناخت احمد محمود. باژن برای گردآوری این مجموعه سالها وقت صرف کرد و طی سفرهای دور و نزدیک، با خانواده و دوستان احمد محمود و منتقدان و صاحبنظران ادبی به گفتوگو پرداخت. بخشی از این مجموعه نیز به مقالات و یادداشتهایی پیرامون زندگی و آثار محمود اختصاص دارد. “جان جاری جنوب”، شناختنامهی گرانسنگ و ارزشمند احمد محمود در سال ۱۳۹۱ از جانب ادارهی فخیمهی سانسور، غیر مجاز اعلام شد و مثل همیشه آب در دل هیچکس هم تکان نخورد.
باژن جدای از آثار پژوهشی دغدغهی اصلی خود را ادبیات داستانی میداند. او در سال ۱۳۸۶، نخستین مجموعه داستان خود را با عنوان “در کوچههای اضطراب” منتشر کرد. این کتاب ۸۲صفحهای از جانب نشر “آوای کلار” در۱۱۰۰نسخه منتشر شد. کتاب هشت داستان دارد به نامهای؛ “به همین سادگی”، “از دالانهای ذهنی یک غریبه”، “حکایت آن که به گردن نویسنده آویزان شد”، “درد مشترک”، هوای آزاد”، زنی که آنقدر نخورد تا ترکید”، “مقبرههای زئوس و قلب پرومته” و “فردا”.
نکتهی مشترک همهی داستانهای این مجموعه، ادبیات شک، تردید و تزلزل درونی کاراکترهایی است که در برزخ واقعیت و خیال سرگردانی میکشند و به معنای دقیق کلمه، از جنس کاغذ و جوهرند. داستان به همین سادگی، که درخشانترین داستان این مجموعه است، افتتاحیهی کتاب است و خواننده را به دنیای کلمات در هم تنیده، زبان پر پیچ و خم و اتفاقات وهمناک کتاب دعوت میکند. در این داستان، فاصلهگذاری نویسنده به عنوان تکنیک غالب، خواننده را در بازسازی وقایع سهیم میکند و در طول روایت، او را مورد خطاب قرار میدهد و گاه سوالی نانوشته را از جانب مخاطب پاسخ میگوید. این شیوه به داستانهای دیگر این مجموعه هم تسری پیدا میکند.
“دیروز تا بی نهایت صفر” عنوان تازهترین رمان باژن است که به تازگی برای اخذ مجوز به ناشر سپرده شده است. باژن دربارهی این رمان میگوید: “در این رمان صدو سی صفحهای، مسایلی چون شناخت، تردید و نیز دلواپسیهای این روزگار رنجور در قالب شخصیتی به نام نیما که منتظر آمدن سپیدهاش است، بازگو شده است. در این رهگذر، نیما با هر آنچه در پیراموناش است درگیر میشود. در این داستان از مفاهیم اسطورهای و همچنین قصههای عامیانه بهره گرفته شده است.”
داستانی از “کیوان باژن” از مجموعه “در کوچههای اضطراب”
به همین سادگی
پلهی سرآغاز
اگر بتوانی وقتی باید گریه کنی بخندی یا به وقت خنده اشک بریزی یا از تمام عقده هایی که خواسته یا نا خواسته تحمیل شده یا می شوند مثل حسد، طمع، مال اندوزی یا آن چه تورا به بند کشیده مثل سنت، جهل، خرافه بگریزی حتا اگربتوانی مثل “نیوبو” برای مرگ فرزندت آن قدر گریه کنی که به صورت صخره ای در بیایی که میان اش به جای آب اشک جاری باشد یا مثل “پیگمالیون” عاشق تندیسی بشوی که خودت ساخته ای و همین طور بروی وبروی و بروی تا باهاش عشق بازی کنی و مجنون وارببوسی اش واز این یکی شدن لذت ببری و اگر بتوانی و بخواهی که بتوانی، آن وقت بهترخواهی توا نست آنچه را به تو یاد آور می شوم باور کنی یا هر فاجعه ای را ترجمه کرده حشمت موهون اش را باز شناسی شاید با کمک هم، بهتر بتوانیم احساسات محسوس یا نامحسوس نجمه خاله و عمو یعقوب را بفهمیم و درک کنیم و بفهمیم چرا نجمه خاله گاه گداری که گذرش می افتد لب دریا بالا تنه اش می شود شبیه ماهی و روی گوش اش آبشش در می آورد و وقتی می پرسی چرا این جوری شدی آهی می کشد از ته دل و می گوید این بارون این باد لعنتی و… یا چرا جیب های عمو یعقوب همیشه پر از مورچه هایی است که سر ریز می شوند یا کاغذهایی که می خوردشان با ولع و وقتی می گویی این قدر نخور یعقوب جان دل ورودت پاره می شه نیشخند همیشگی اش را می زند و خیره به چشم هایت نگاه می کند و می گوید نمی تونم آق معلم و وقتی می گویی این قدرمورچه جمع نکن می گوید نمی تونم که این بار مجبورمی شوی بگویی پس تو چی میتونی که قهقهه ای می زند و دو کلمه ای را که همیشه ورد زبان اش است میگوید و می رود.
- یعنی ممکنه؟
و حتا بفهمیم چرا می گویند هوا خیلی عصراست یا همیشه یک اتفاق، به این سادگی ها هم نمی افتد یا چرا آن روز وقتی نجمه خاله برای اولین بارعمو یعقوب را دیده بود گفت تو رو خدا این تن بمیره وایسا می برمت یه جای خوب…
نجمه خاله؟ چه طورنمی شناسی اش؟ همان که تمام ده از بالا تا پایین محله از “ طالب آباد ” تا “ اردک محله ” تا “ سل ” تا “ شش کل ” تا “لشکام” می شناسندش و می دانند شوهرش را مدت ها پیش که رفته بود هرطور شده “ ماهی سیاه کوچولو ” را توی دریای خزر انگار پیدا کند تا به “ماهی سرخ ننه پیره ” بگوید هنوز نمرده، آن قدر خفه کردند تا مرد و… میدانند الان مدت هاست توی خواب و بیداری پسرش را که تانک ها دزدیده اند صدا می کند. کم که نیست. سال ها است انتظار می کشد و به لنگه ی در چوبی خانه اش نگاه می کند که چه وقت با دست های تنومند پسرش باز میشود.
چه فکر می کنی؟ می دانی که بعد از این کار تو تازه شروع می شود. اصلن بگو ببینم دانستن این که نجمه خاله نه پسر دارد و نه شوهر یا خانه اش کناربیجار است وهر وقت دل اش می گیرد می آید قهوه خانه ی کل شعبان یک استکان چای داغ را هورت می کشد و بعد قلیانی دود می کند و اگر چیزی ازش بپرسند نصفه نیمه جواب اش را می دهد. انگار با خودش باشد. اما وقتی میگوید انگار عقد ه ی دل توست، چیزی که سال ها منتظر شنیدنش هستی. حتا این که در این دو سه سال آخر با عمو یعقوب که تصمیم گرفته ببردش جای خوب، در ایوان خانه ی متروکه اش - کنار بیجار با صدای قور قور غورباغه ها و فش فش مارهایش - می نشینند و با هم “ نون بیار کباب ببر ” بازی میکنند چه قدر می تواند برای مخاطب مفید باشد؟ می دانی که چین و چروک صورت آن دو هم، دیگر نمی تواند سال های از دست رفته را به یادشان بیاورد. همان طور که عمو یعقوب دیگر نمیتواند غوز پشتش را از دید دیگران به خصوص بچهها پنهان کند…
عمو یعقوب؟ دیگر قرار نشد خودت را به آن راه بزنی! همان که مدتهاست در به در دنبال طنابی می گردد محکم و سرحال، حتا یک بار طنابی را که خریده بود هنوزازسقف آویزان نکرده پاره شد که دو پاره ی طناب را برداشت و برد دکان مش کریم و چه الم شنگه ای که مرد نا حسابی این چه طنابی است وسط کار پاره می شود و او را در بین جمع سنگ روی یخ کرد و آخرش هم گفت یعنی ممکنه و… رفت و تو و خواننده باید بدانید عمو یعقوب ازطرفی منتظر است یکی پیدا شود و ببردش جای خوب بل که دلش کمی باز شود و ازطرف دیگرهنوز نتوانسته طنابی باب میل اش پیدا کند یا بخرد.
پله اول
وضع راوی اما، به این سادگی ها هم درست بشو نیست و برای این که بتواند توقع تو مخاطب را بر آورده کند، باید توضیحات دیگری را هم بدهد اما پله به پله. همان طور که با هر دود نشئه تر می شود…
دود؟ ای بابا تو هم که داری مثل او سوال می کنی. همان که مدتی قبل وقتی توی قهوه خانه ی کل شعبان نشسته بود و خستگی راه شهر تا ده را درمیکرد و بساط چای جلویش بود وتازه نجمه خاله رفته بود و قهوه خانه که شلوغ شلوغ بود وصدای قل قل قلیان ها و به هم خوردن استکان های چای با صدای مشتری ها قاطی شده بود. همان هایی بودند که خستگی کار روزانه را با کشیدن یک قلیان یا نوشیدن استکانی چای درمی کردند وغلام شاگرد کل شعبان با آن سن کم اش فرزوچابک تن نی قلیانی اش را تکان می داد و شلوار پروصله و پینه اش را بالا می کشید و استکان های چای را ده تا ده تا به مشتری ها می رساند و آن ورترصدای دو جفت مرغ عشق که توی قفس روی سردر قهوه خانه بودند، با این که توی شلوغی گم شده بود می آمد که صفر پسر بزرگ سید ممد آقا آمد طرف اش و در گوش اش گفت تریاک می کشی؟…
صفر؟ همان که تنها کتاب فروشی ده را داشت و یک شب آن قدر سوزاندند که یک برگ از کتاب ها سالم نماند و مغازه هم با خاک یکسان شد- چون چوبی بود با سقف گالی - و از آن روز دیگر کسی رنگ کتاب را توی ده ندید و صفر که کلی ورزش کار بود و یلی بود واسه خودش و توی عروسی ها کشتی گیله مردی می گرفت و حقا که پشت همه را به خاک می رساند و دخترهای ده خیلی خاطرش را می خواستند اما او یک دل نه صد دل عاشق سکینه دختر کاس آقا میراب ده شده بود ورفته بود خواستگاری اش که جواب رد شنیده بود و از آن زمان بود که اهل دود و دم شده بود دیگر تریاک رهایش نکرد ولی کشتی چرا و کتاب هم…
سکینه؟ من چیز زیادی از این دختر نمی دانم که بگویم جز این که بالا بلند بود وخوش برو رو و چشم عسلی ومثل تمام دختران ده دوست داشت درساش را ادامه بدهد اما چون ده تا آخر دوره ی ابتدایی بیش تر مدرسه نداشت و باید می رفت شهر نتوانست ورفت کنج آشپزخانه و او هم البته عاشق صفر بود که قبلن ها ازش کتاب می گرفت اما از بد روزگار کاس آقا از روی لج بازی این که با سید ممد آقا سر یک تکه زمین پدر کشته گی داشت تلافیاش را سرصفردرآورد و اورا به این روز انداخت. می بینی، به همین سادگی به قول شاعر پرنده ای را…] آهای، کجای کاری، زدی به….. [ آخ، ببخشید! صفر که گفت تریاک می کشی گفت تو این شلوغی و چشم اش را گرداند دور قهوه خانه که کوچک بود و تنها قهوه خانه ی ده بود و آدم ها را می دید که یا از کار روزانه شان توی بیجار صحبت می کردند یا از کار شبانه شان توی خانه، وقتی با زنشان بودند و سختی کار مزرعه را در آغوش اش که خسته تر بود ولی مجبور به اطاعت به در می کردند و گاهی هم البته می خندیدند وقتی تجربه ی جدیدی ازهم می شنیدند و او که می دانست این، تنها تفریح شان بود به خصوص بعد از فصل دروی برنج که وقت بی کاری بیش تری داشتند، بعضی وقت ها مینشست پای صحبت شان و گاهی همراهشان می خندید و این بار میخواست بخندد به بذله گویی های مش کل رجب علی خان که هروقت مینشست جایی، دوره می گرفت.خیلی هم دوست داشت سر به سر نجمه خاله و عمو یعقوب بگذارد به حدی که کار به فحش و فحش کاری می کشید که صفر گفت باک ات نباشه آروم بیا بغل قهوه خانه توی نیسانی که پارک شده و او که رفت ونشست و پیک نیکی که آماده و میله اش سرخ شده و ساقیاش منتظر که گفت بفرما باز گفت تو این شلوغی که گفت ولش کن درعوض سیخ راگرفت واو که دود را می بلعید با تمام نفس اش. به همین سادگی و آدم ها که پشت سرشان می آمدند و می رفتند و کافی بود از توی آیینه مواظب شان باشند و… بودند. معلوم نشد چند دود گرفته بود که پرسید نجمه خاله و عمو یعقوب را چه قدر می شناسی و او که جوانی بود سی و پنج ساله با ابروهایی به هم پیوسته و چشمانی آهویی شکل با سیخ روی پیک نیکی ور می رفت که نیش خندی زد و گفت هروقت مفهوم سرگشته گی و حیرونی رو فهمیدی و حس کردی چه طورعزیزت رو فقط به خاطر این که می دونه جلو روت اون قدر میزنن تا بمیره و هر وقت فهمیدی چرا توی این ده، غیر از تلویزیون و مسجد هیچی پیدا نمی شه اون وقت می فهمی دنبال شناخت رفتن مفهومی نداره و بعد سیخ را گرفت روی تریاک و گفت بکش آق معلم، بکش و فراموش کن به دنیا اومده ای و او نفهمید که باید چند دود دیگر بگیرد تا فراموش کند به دنیا آمده و دیگر هم چیزی به این اندازه مسخره نپرسد. ولی من یک چیز را خوب فهمیدم.این که تریاک مغز آدم ها را به کار می اندازد. ببین این ساقی چه حرف حکیمانه ای زد… نزد؟ اما خب با همه ی این ها خوب نشئه شد ها!
پله دوم
تا آن جا که می دانم قبل از آن بود که برای آخرین بارنجمه خا له را دید. وقتی توی قهوه خانه نشسته بود وداشت خستگی راه شهر تا این جا را که دهی بود دورافتاده مثل خیلی از ده های دیگربه درمی کرد و… پیر و جوان روی صندلی ها ونیمکت های فرسوده ای که حصیر کهنه و رنگ رو رفته ای روی شان پهن شده بود لم داد ه بودند و قلیان می کشیدند و او که گوشه ای نشسته بود و چای را مزه مزه می کرد و به قلیان اش پک می زد که دید آمد تو با همان پیراهن مشکی و نیم تنه ی کهنه اش. از وقتی که از پسرش خبری نداشت سیاه می پوشید. پیرتر شده بود. گودی چین های روی پیشانی اش پیرترش کرده بود. به راحتی می شد غم را توی چشم های ریز و فرور فته اش دید که موج می زد و با هر موج انگارفریاد هم می کشید. پوست صورت آفتاب خورده اش تکیده ترشده بود. چادرنماز گل گلی اش را که همیشه به کمرش گره می زد سال ها بود که عوض نکرده بود. ساییده شده و پر وصله و پینه و چرک. کل شعبان همین که او را دید بلند شد و گفت چه عجب ایی طرفا که سلام نصفه و نیمه ای داد و از لای نیمکت ها رد شد. به او اشاره کرد و وقتی آمد و پهلوی اش نشست گفت چه خبر نجمه خاله؟ ومن که نمی دانم چرا یکهو چشم ام افتاد به تابلوی روی دیوار که عکس پهلوانی بود با چشم های ریز و بادامی. گفت چیه نجمه جان اوقا تت تلخه که آهی کشید و شانه هایش را بالا انداخت. مشتری ها همه اخلاق او را می دانستند و زیاد پاپی اش نمی شدند. جز مش کل رجب علی خان که آن روز نبود. سکوتی که با ورود نجمه خاله ایجاد شده بود لحظهای بیش تردوام نیاورد و بازهمان همهمه و گپ زدن ها. به غلام اشاره کرد که چای بیاورد. آورد. نجمه خاله دمغ بود. حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشت که اگرداشت از خیلی جاها صحبت میکرد حتا از عمو یعقوب و یه قل دو قل بازی کردن شان و… اما حالاحوصله نداشت. چند تارموی سفید، آشفته وپریشان از زیر روسری کثیف و پاره اش زده بود بیرون و او که پرسید چی شده و نجمه خاله که چای را به لباش نزدیک کرد و رویش را به طرف دیگری چرخاند و آرام و شمرده گفت دیشب خواب صفررو دیدم… باز همان غم همیشگی اش بود که توی چشم های فرورفته اش دیده می شد. داشت ازپسرش صحبت میکرد. هنوز منتظرش بود. بازچشم ام افتاد به تابلوی روی دیوار و چشم های پهلوان که مستقیم به ما خیره شده بود. انگار از داخل قاب حریف تازه نفس می طلبید. یک پایش جلو بود و کف دو دست اش را به آن تکیه داده بود و روی زانوی پای عقباش نشسته بود. نجمه خاله گفت صفر هم سن وسال ات بود… نه؟
خواب اش را بارها تعریف کرده بود. همیشه صفر رابا یک دست کت وشلوار دامادی می دید که دست توی دست سکینه…!
فکر کردم الان است که خواب اش را تعریف کند. نکرد. در عوض گفت اینا رو برای چی می نویسی آق معلم مگه من چه بدی ای بهت کردم گفت بدی… نمی دونم، شاید خواننده ها بدونن ولی من نمی دونم پرسید خواننده ها؟ گفت همونا که دنبال تفنن که مانده ی چای اش را هورت کشید ورفت. درست مثل یک سایه. همان طورکه آمده بود. آمده بود همین ها را بگوید؟ ولی من نرفتم. باید می نشستم و تک تک خواننده هایم را می دیدم و می پرسیدم. انگار خواباش برده بود.
پله سوم
خواب دیده بودم عمویعقوب مرده و او را برعکس روی تختی خوابانده اند. سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد. گفت چرا منو برعکس خوابوندین و خندید و گفت من که هنوز طناب پیدا نکرده ام. یادم آمد نجمه خاله وقتی کفری شده بود گفته بود جای خوبی که می خوام ببرمش بخورد توی سرش و نیش اش بودکه تابنا گوش بازشد. نجمه خاله لباس حریر سفیدی پوشیده بود که مثل نو عروس ها کرده بودش و مش کل رجب علی او را نگاه می کرد و میگفت یکی خرداشت پالون اش نبود پیدا کرد گرگه اونو خورد. صدای شر شر آب نهر را که شنیدم فهمیدم به خانه ی نجمه خاله رسیده ام. می دانستم از رو پل که بگذرم راه باریکی است و خودم را توی حیاط بزرگ و پر چمن خانه اش می بینم. وسط حیاط هم خانه ی چوبی با سقفی که از دسته های گالی درست شده بود قرار داشت. وارد حیاط شدم، همراه کل شعبان، غلام، سید ممد آقا، مش کل رجب علی خان و خیلی های دیگر از اهالی ده که تو خواننده نمی شناسی شان چون معرفی شان نکرده ایم. بعد در گوشه ای نجمه خاله را دیدم یا دیدیم که با زیر شلواری روی خاک ها نشسته و پاهایش را از هم باز کرده بود وبا گل کف حیاط ورمی رفت. انگار توی عالم دیگری باشد. مش کل رجب علی خان قهقهه زد و با صدای بلند خواند آشم نداره اشکنه، گوزم درختومی شکنه واز نجمه خاله خواست تا پنج بار تکرارش کند. نجمه خاله دوتا آدمک ساخته بود که نشان شان می داد و می گفت این صفره، اینم سکینه… خوب درستشون گودم؟ تبسم از روی لبان اش که دیگر کبودی می زد محو نمی شد. آدمک ها را خوابانده بود با مقداری خاک رویشان. گفت می عروس بهترین عروس دنیایه! همگی داشتیم به آدمک ها نگاه می کردیم که کل شعبان گفت او طرفو نگه کنین وهمه نگاه کردیم و تخت را دیدیم که دیگر رسیده بود وسط حیاط و ازکنارمان رد می شد. عمو یعقوب دمر روی تخت زمین را نگاه می کرد و تکه های کاغذ را از زیر کفن اش درمی آورد ومی گذاشت توی دهان اش که سوسک هایی را دید و فریاد زد صبر کنین مگه عالی جنابا رونمی بینین… سوسکه با زن و بچه هاش داره می ره پیک نیک. می خواست وادار شان کند پاهایشان را آن ورتر بگذارند که… گذاشتند.
مش کل رجب علی خان گفت هی یعقوب… این قدر کاغذ نخور… دل ورودت پاره می شه ها ! عمو یعقوب کاغذی از زیر کفن اش درآورد. مچاله کرد و چپاند توی دهاناش و گفت نمی تونم کل علی، گفت حداقل نصف اش رو بخور گفت نمی تونم کل جان که گفت پس تو چی می تونی، ها؟ بعد او را بردند توی اتاقی که دو تا تخت داشت. هیچ کدام اندازه اش نبودند وهمه که دور تخت جمع شده بودیم وهلهله… زنی کل می زد. کل شعبان توی آن شلوغی گفت بس کن مش کل رجب علی گفت من که چیزی نگفتم شعبان چای پز، اونی که گفتم مال نیم ساعت پیش بود تو الان شنیدی؟ مردی که لباس سفیدی پوشیده و یک طرف تخت را گرفته بود به عمو یعقوب گفت برای این که اندازه بشی چاره ای نداریم جز این که یا اون قدر بکشیمت تا قد این تخت کوچیک بشی یا پاهات رو ببریم تا اندازه ی اون تخت… که تعجب کردیم یا فکر کردیم تعجب کرده ایم. غلام گفت تو که عوضی گفتی؟ آن که طرف دیگر تخت را گرفته و لبا سفیدی پوشیده بود نیشخندی زد و گفت عیبی نداره… مگه اون پایین همه چی عوضی نبود؟ و بعد دو نفری یکی سرش را گرفت وآن یکی پاهایش را و شروع کردند به کشیدن. آن قدر کشیدند و کشیدند تا…
پله چهارم
در پله ی چهارم افکار، بعد از سه تا دودی که گرفته بود سوالی به ذهناش رسید. راستی فکر می کنی دانستن این که نجمه خا له و عمو یعقوب را مش جنگل به عقد هم درآورده چه قدرمی تواند به جست و جوی ما کمک کند؟ همان که یک روز وقتی آسمان آبی و صا ف بود و گرمای بهاری زور داشت و دل خیلی از دخترکان و پسرکان ده گرومپ گرومپ مثل این که روی طبل بکوبند برای هم می تپید و وقتی عطر و بوی برنج از توی بیجار می آمد وهمه را مست می کرد و بیجار عریان بود و تازه برنج ها را نشاء کرده بودند و وقتی دخترکی لچک به سر همراه مادرش سرگرم نشاء کردن بودند با پاهایی که تا زانو در آب فرو رفته بود و دخترک که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد:
- تی تی بود هلی دار/ طبل و شیپور و بهار/ کوت کوتوعطر بده/ گل شیپوری خو شیپور بزه/ کی خوته / کی بومه / کی بشو
حتا وقتی اگرهرکسی ازراه باریکه ی میان بیجارمی گذشت قورباغه ی سبز و کوچکی را می دید که از کنارپایش رد می شد و تالاپی می افتاد توی آب بیجار یا بارها می دیدی گوشه ای مار باریک و خوش خط وخالی پای غورباغهای را گرفته و زور می زند ببلعد ش و غورباغه که با صدای ریزش قور قورمی کرد یا صدای نهر با شر شر آب اش که گوش را نوازش می داد و باد بهاری با سقف خانه هایی که با دسته های گالی ساخته شده بود بازی می کرد یا خیلی چیزهای دیگر که همین طورمی شود ردیف کرد… آمده بود توی رویاهای نجمه خاله و عمو یعقوب را به عقد اودر آورده بود و به عنوان جهیزیه گفته بود من خیلی ها را توی دلم جا داده ام، از چریک ها گرفته تا میرزا کوچک خان جنگلی و دکتر حشمت و… خیلی های دیگر، مطمئن باشین از پس شمام بر می آم و بعد آن ها را با خود برده بود وازهمان وقت بود انگار نجمه خاله صبح که میشد می آمد جلوی خورشید هی تعظیم می کرد و ازهمان وقت هم بود که عمو یعقوب وقتی دنبال طناب می گشت مورچه ها را از زیر پاهایش جمع می کرد و می گذاشت یا توی جیب اش یا کنار جاده تا زیر دست و پای الاغ ها و آدم ها له نشوند و ازهمان وقت بود که وقتی بچه ها عمو یعقوب را در راه مدرسه دوره می کردند می گفتند هی عمو، دفتر دیکته مون تموم شده، آوردیم بخوریش! یا جعبه شیرینی هم داریم ها، نمی خوری؟ و او هر بار میشنید آن قدر میخندید که اشک توی چشم هایش جمع می شد و تو فکر می کردی دارد گریه می کند…
هنوز داشتم نگاه می کردم که یک هو موج بلندی آمد پشت سر نجمه خاله. گفتم وای الانه که آوار بشه روش و آوار شد و دیگر ندیدمش ومن که متوجه شدم فاصله ای را صد بار رفته و آمده ام. کار دیگری ازم ساخته نبود، بود؟ بود یا نبود فرقی نمی کرد. من که اولش همه چیز را گفته بودم. نگفته بودم؟
آخرین باری که اورا دیده بودم روی موجی سوار شده بود وآمده بود بالا. آن قدر که فکرکردم الان است برسد به ساحل ولی نرسید و رفت و شاید هم رسید و من فکرمی کنم نرسیده باشد. از وقتی که برای آخرین بار توی قهوه خانه ی کل شعبان دیده بودمش شاداب تربه نظرمی رسید. دور و برم یک پرنده هم جیک نمی زد. وقتی می خواست برود گفته بودم چه طورچنین چیزی ممکنه نجمه خاله؟ انگار تعجب کرده بود که نفهمیده بودم. گفت اگه می دونستی هیچ وقت این حرفو نمی زدی؟
داشتم عصبانی می شدم. فهمیده بود انگار. سیگاری آتش زدم. گفتم چه خوب بود یه دونه یه تومنی می ذاشتن کف دستت! دست اش را گذاشته بود روی قلب اش بعد خیره شد در چشم هایم. لبخند کم رنگی روی لبان اش ماسید. هوا نا آرام بود. می دانستم. او هم گفت انگار داره می خنده… ببین… خنده هاشو می شنفی؟ و آهی کشید. یک هو نصف بالای تنه اش شد شبیه ماهی و روی گوش اش آبشش در آورد. چشم هایم را مالیدم. گفت چشات قرمز شده… داری گریه می کنی؟ نفهمیده بود. گفتم نمی دونم چرا بعضیا کپه ی مرگشونو نمی ذارن؟
انگار یاد چیزی افتاد… گفت اون که مرد فهمیدم…!
و یاد چیزی افتادم انگار… به بیجار که رسیده بودیم رفته بود حیاط خانهاش و چمباتمه زده بود جلوی باغچه اش و گفته بود این بارون… این باد لعنتی و من که چتر را انداخته بودم گوشه ای و باران که شلاقی می خورد تو صورتم و چتر که افتاده بود آن ورتر روی گل ها…
آمده بود دم خانه ام که اول ده بود. گفتم چیه… نصفه شبی زیر این بارون اومدی این جا چی کار؟ دست ام را گرفته بود و می لرزید. گفت داره میمیره آق معلم… ! چین های روی پیشانی اش عمیق تر شده بود گفتم بیا، بارون اذیت ات می کنه ها و کشانده بودم اش طرف ایوان خانه. زیر بغل اش را که گرفته بودم شاخه ی شکسته ی گل سرخی افتاده بود روی زمین. از باغچه برداشته بودش انگار. دلم آشوب شده بود. به خودم گفتم یه دیوونه ی… ولی به این سادگی ها هم نبود…
سید ممد آقا بود که گفته بود مثه قارچ می مونه… بی پدر و مادر و جون سخت… هر جا نمی بوده به خودش کشیده و یه جور ته وتوی زندگیو به هم آورده…
این را توی قهوه خانه ی کل شعبان بود که گفته بود و گفته بود معلم بوده… از اونایی که کله شون بوی قرمه سبزی می داده… حبس ام کشیده انگار…
نمی دانم این سید ممد آقا دیگر چه گفته بود… نجمه خاله لباس اش را که در آورد اصلن خجالت نکشید. بدنش سفید سفید بود وبرخلاف صورت اش چین و چروک نداشت. گفته بود دلم هوای صفر روکرده وقتی می اومدم گفت می خوای بری برو حرفی نیست ولی مواظب خودت باش دریا آشوبه بهتره یه خورده به فکر من و سکینه هم باشی که می خوایم عروسی کنیم گفتم به دلت بد راه نده صفرجان و بعد اونو بغل کردم و من که می دانستم نجمه خاله کسی را ندارد. یعنی همه توی ده می دانستند این را…
دریا عصبانی بود. ته سیگار را انداختم دور. داشت خنده ام می گرفت. به زور خودم را نگه داشتم.
پله پنجم یا یکی مانده به آخر
نمی دانم راوی چه قدر توی قهوه خانه خوابیده بود که با صدای کل شعبان بیدار شد.
- چرتی شدی؟
پرسید صفر نیومد گفت هرجا باشه الان پیداش می شه.
نجمه خاله همیشه می گفت آدمی شیر خام خورده اس، نمی شه بهش اعتماد کرد و من که می دانستم عمو یعقوب یک روز کاردست خودش می دهد رفتم تو کوک غلام. یکی می گفت غلام تی دست قوربان، او قلیان چاق کن و دیگری که غلام جان، پس امه چایی چی بوبو؟ وغلام که می گفت چشم کبلا یا چشم مشتی و من می دانم که برای مطیع کردن آدم ها فقط باید سرشان داد کشید. چه قدر ساده است نه؟
و حالا توخواننده که همهاش سوال میکنی این بار گوش کن. یک روز توی شهرسر چهار راهی دو نفررا دیدم که سر نوشتن شمارهٔ پلاک ماشینی به سروکول هم پریده بودند. یکی میگفت تهران دال بود، مدل ۵۷ و آن دیگری میگفت خیلی خری، اون تهران الف مدل ۸۴ بود. بعد پریدند به هم و شروع کردند به زدن یک دیگر تا ثابت کنند درست دیدهاند که دخترکی گل فروش آمد جلوشان. هر دو دست از کارشان برداشتند با سرو رویی خونی و خیره شدند به دخترک یکیشان با لبخند گفت یه گل تهران دال بدین لطفن مدلش ۵۷ باشهها و آن یکی غمزهای رفت و همان طور که دماغ خونیاش را با لبهٔ آستین کتاش پاک میکرد گفت نه، لطفن یه گل تهران الف مدل ۸۴ بدین و گفت خوشگله و آن یکی هم گفت آی خوشگله و خریدند و بعد هر کدام گلشان را به دیگری تقدیم کردند و روی هم را بوسیدند و رفتند. به همین سادگی یا… ماندند و شروع کردند به یادداشت شماره پلاک ماشینهای دیگر. بقیهاش را نمیدانم. چون خودم هم رفته بودم.
پله آخر
حالا این قدر کشیده بود که چنین خاطراتی را به یاد بیاورد. این که هنوز که هنوز است نجمه خاله از دریا برنگشته و عمو یعقوب دیگر کسی را ندارد تا باهاش نون بیار کباب ببر بازی کند و به جای کاغذ ومقوا کارتن ها را از گوشه و کنار ده پیدا می کند ومی خورد و طناب هایی را هم که می خرد هربار پاره تر می شوند. دیگر واقعن فقط یک چای داغ می چسبد و بس. به قول نجمه خاله همیشه وقتی چای داغ را هورت می کشی یا سیگار را فرت فرت می کشی یا به قول عمو یعقوب هر بار کارتن ها را قرچ قرچ می خوری بیش تر کیف می کنی. انگار این ها تو را به یاد موزیک زمان جنگ جهانی سوم که چو افتاده بود به زودی اتفاق افتاده می اندازند… اما تمام این ها نا تمام ماند… باید می رفت و جای اش را به جوانکی که بیرون نیسان منتظر بود میداد و… داد.
جوانک؟ ای بابا او را دیگر نمی شناسم… تو هم کلافه ام کردی با این سوالهایت.
درخت آلوچه شکوفه داده است / بهار با صدای طبل و شیپور آمده / گل ریحانه عطرافشانی کرده است / گل شیپوری به شیپورش دمیده/ چه کسی خوابیده است / چه کسی آمده است / چه کسی رفته است