روایت

لیلا سامانی
لیلا سامانی

فریدون فرخزاد به روایت فریدون فرخزاد

حرفِ من و صدای من، روزی دوباره می آید

 

 

“هنرمند معلم اخلاق اجتماعش نیست و وظیفه هم ندارد که تکلیف ملتی را روشن کند… ولی هنرمند، هنرمندی که بخاطر مردم بالا رفته، از مردم بهره مالی گرفته و با پول مردم، اگر چه با کار هنری اش، ولی با دستمزدی که از مردم به دست آورده، خوب زندگی کرده، وظیفه دارد که در زمانی که ملتی گرفتار می شود و کشوری در بند است راه بیفتد و حداقل کاری که میتواند بکند این است که حرف بزند… وظیفه یک هنرمند گفتن واقعیت هاست.”

اینها سخنان فریدون فرخزاد است، هنر مندی بود که از هنرش برای عیان کردن جراحات و دردهای جامعه بهره می جست و در عین حال با چهره ی بشاش و خندانش نوید شادی و امید می داد و آرزوها و آرمانهای ملتش را نقش خیال می کشید. فرخزاد پیش از آنکه هنرمند باشد، انسان بود، از همین رو بر خلاف بسیاری از هم پیشگان هم عصرش، سعی بر پوشاندن چهره و هویت حقیقی اش( با همه ی سپیدی و سیاهی هایش) نداشت.

در مسیر همین ایده و تفکر بود که هنرش، رنگ و بوی اعتراض و مبارزه به خود گرفته بود. تملق را تاب نمی آورد و سودجویی شخصی و خیانت به هم میهنانش را از سوی هرکه سر می زد به باد انتقاد می گرفت. فرخزاد از بی پروا ترین کسانی بود که جسورانه و هنرمندانه خرافات و جعلیات مذهبی را به سخره می گرفت و شاید از نخستین کسانی بود که دریافت ملعبه شدن دین در دست حاکمان سرزمینش، هویت و اعتبار میهن و هم میهنانش را خدشه دار می کند، او در یکی از کنسرتهایش در کانادا، با بغضی بر خاسته از سینه ی دردمندش چنین می گوید:

“من نمی گویم از کشور شاه یا امام می ایم. من از کشور حافظ، سعدی، مولوی، میرزاده عشقی، پروین اعتصامی، ملک الشعرای بهار و اینگونه آدم ها به اینجا آمده ام… از آنها یاد میکنم. برای اینکه آنها هستند که من را روزی به ایران برمی گردانند، یا بچه های ما را به ایران برمی گردانند… من از کشوری نمی ایم که رهبرآن کشور امروز باعث افتخار من باشد، من خجالت می کشم که بگویم ایرانی هستم، در حالی که ایرانی بودن باعث افتخار مردم بوده در طول تاریخ. چه بر سر ما آمده که مثل آلمان های زمان هیتلر خجالت میکشیم بگوییم رهبر ما آدولف هیتلر است…. “

شهامت آمیخته به خلاقیت او در مسیر پی گیری هدفش، رمز ماندگاری و جاودانگی او در اذهان مردم است. تا آنجا که حتی میزان علاقه و دلبستگی به آثار این هنرمند در سالهای اخیر، در بین نسل جوان ایران شتاب بیشتری یافته است. با وجود اینکه این نسل شاهد شوهای تلویزیونی و کنسرت های فریدون نبوده و در عصر او صدای آواز و ترنم شعرهای سروده شده اش را نشنیده اند، ولی به علت یگانگی جسارت او و تنیدن همین شهامت در هنر است که فرخزاد برای این جوانان نیز شناخته شده و ملموس است. ترانه هایش را همراه با او زمزمه می کنند و با خواندن اشعارش به فکر فرو می روند و همه ی تلاشهای مذبوحانه ای را که سعی در نمایش چهره ای غیر اخلاقی از فرخزاد داشتند را بی نتیجه گذارده اند چرا که دل نوشته های او را زبان حال خود می بینند

فریدون فرخزاد، تا پیش از جلای وطن حتی در سخت ترین شرایط مالی کمک به خانواده های بی بضاعت و کودکان چشم انتظارهم وطنش را همیشه در اولویت اول و مقدم بر سایر مخارج خود قرار می داد و حتی پس از خروج از میهن و در جریان جنگ ایران و عراق، با سفر به اردوگاه اسرای ایرانی در عراق، شرایط انتقال کودکان اسیر ایرانی به اروپا را فراهم کرد تا بتوانند در آغوش خانواده های طالب این فرزندان، به آسودگی و با آرامش خیال زندگی کنند. بازی او در فیلم “وین عشق من”، ساخته ی “هوشنگ اللهیاری” و ایفای نقش یک مرتجع خشکه مذهب در آن فیلم و همچنین اظهارات بی واهمه و جنجالی او در کنسرتی در لندن، عداوت و کینه ی مقامات جمهوری اسلامی را نسبت به او دو چندان کرد، او در کنسرت مذکور بی محابا اظهار کرد:

“برای ملتم می ایستم، سینه ام را سپر میکنم. در مقابل مذهب، ملیت را قرار میدهم. در مقابل الله اکبر، زنده باد ایران را میگذارم…. فرهنگ همیشه غالب میشود بر زور و ستم و قلدری….”

عباراتی که در اشعارش هم نمودی بارز و پر جلوه داشتند:

تلاش می کنم و دست بر نمی دارم

اگر چه خسته و دلمرده گشته پندارم

مرا چه غم اگر از خفتگان خبر نرسد

که من سپیده ی صبح همیشه بیدارم

صدای گرم و دلنشین او، ترانه های ماندگاری را از او برجای گذاشته، ترانه هایی که زمزمه ی آنها، شور و حسرت تو ام را در دل شنونده بیدار می کند، نوایی که آرزوی نزول “ باران” شادی، آرامش و عشق را در گوشهای شنوا نجوا می کند:

حرفِ من و صدای من، روزی دوباره می آید

در گوش شهر ِ عشق ِ تو، دروازه می گشاید

روزی صدایِ آزادم، در هر ستاره می پیچد

با من، تو وُهزاران من، مثل شکوهِ یک تن

آن روز، دوباره می خوانیم، خشم صدای توفانیم ما.

“میخک نقر ه ای” شو ی ایران در اوایل سال ۱۹۸۹ مجموعه شعری به زبان فارسی در لس آنجلس منتشر کرد بنام‌ “در نهایت جمله آغاز است عشق”:

از سخن چون عشق می ماند ز ما / پس رها کن خویشتن را در صدا

چون صدا عشق است و پرواز است عشق / در نهایت جمله آغاز است عشق

فریدون فرخزاد در اشعار این مجموعه قدرت و هیبت عشق را تصویر می کند و در مقابل با ظرافت و ریز بینی دنیای پوچ و خالی از عشق امروز را اینگونه نشان می دهد:

دیگر عشقی عیان نمی بینم / عاشقی در جهان نمی بینم

در سراپرده قساوت ابر / ذره ای آسمان نمی بینم

قهرمانان شبانه پژمردند / سروری قهرمان نمی بینم

زین غزل های روزگار خزان / وصف ملک کیان نمی بینم

در جهانی که بعد می آید / جز غم این زمان نمی بینم

سرانجام، سرنوشت کابوس واری که فروغ برای برادرش پیش بینی کرده بود، محقق شد. سرنوشتی که در آن شب تابستانی مخوف رخ نمود و پیکر فریدون فرخزاد تیغ آجین برجای گذاشت. پیکری تندیس گونه که دشمنی ابدی جهل با هنر را تجسم بخشید.

شعر سنگ مزار فریدون که خواهرش “پوران فرخزاد”، سروده است، خود به تنهایی بیانگر دغدغه هایی ست که او جانش را فدای آنها کرد:

“ای شمایی که دلم پیش شماست / غم ایران همه تشویش شماست

تا فریدونم و فرخزادم / شعله‌ی آتشم و فریادم

دل من آتش جاویدان است / زنده و مرده‌ی من ایران است”