نگاهی به معانی استعاری زمستان در ادب دنیا
زمستان است…
“زمستان” ؛ این واژه ی غریب و ملموس بامفاهیمی چندگانه. گاه سیاهی و اختناق گاه سوز و سرما و نومیدی و گاه سپیدی و بی پیرایگی و سکوت؛ اینها همه از جمله معانی و تصاویر همیشه همراه زمستان اند.
می گویند که این واژه ریشه ی پهلوی دارد و در همه حال معنای فصل سرد می داده. هر چه هست تکرار زمستان به کرات در ادب ایران و جهان رایج است؛ از همان دوردست ها تا هم امروز.
شاعران کلاسیک، بیشتر به توصیف ظاهری و زیباییهای طبیعی این فصل پرداخته اند و از چیره شدن همیشگی بهار بر خشونت زمستان برای ستودن ایستادگی در برابر جور و ستم ایام بهره گرفته اند. علاوه بر این، زیبایی و سکوت ناشی از برف هم جوری به اشعار و استعاره های زمستانی سنجاق شده. نمونه ی یک از هزار آن شعرای کلاسیک، “منوچهری دامغانی” شاعر قرن پنجم است که به توصیف هنرمندانه ی مظاهر طبیعت شهره است. شاعر ستایشگر زیبایی توده ی ابر را با آرایه ی تشخیص به مادری زنگی مانند کرده که نوزادان زال گون می زاید، نوزادانی به نام برف:
به سان یکی زنگی حامله / شکم کرده هنگام زادن گران
جز این ابر و جز مادر زال زر/ نزادند چونین پسر مادران
همی آمدند از هوا خرد خرد / چو پنبه سپید اندر آن دختران…
استعاره هایی از این دست تنها به شعر ایران ختم نمی شود. مشابه این توصیف را می توان در شعر شاعران کلاسیک غرب هم دید. چنان که “ویلیام شکسپیر” در شعر مشهور “زمستان” اش با بهره گیری از تخیلی ژرف و واژگانی جادویی فصل زمستان و پیامدهای آن را در یک خانه ی روستایی انگلیسی تشریح کرده و به زیبایی تمام و بدون استفاده از صفات مطلق، خصایص یک زندگی زمستانی را بر شمرده است:
وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد،
و “ دیک ” شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند
و “تام ” کنده های هیزم را به تالار می کشد
وقتی سطل شیر، یخ زده به خانه می رسد،
وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند،
جغد با چشمان خیره،آواز شبا نه اش را می خواند
” هو،هو!
آوای خوشی است
وقتی “جو آن” چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد
و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد
وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند،
و نوک بینی “مریان” سرخ و ملتهب به نظر می آید
وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند
جغد با چشمان خیره، آواز شبانه اش را می خواند
هو، هو!”
آوای خوشی است
وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
با گذر تاریخ اما به نگاه تازه تری می رسیم چه نگرش شاعران معاصر در این باره به کل آیینی دگر دارد. با گسترده شدن مسائل سیاسی و اجتماعی در آثار شاعران معاصر به شکلی متفاوت از توصیف زمستان بر می خوریم. شاعران عصر ما با بهره گیری از ماهیت آمیخته با سکون و رخوت این فصل، خفقان حاکم بر جامعه را به تصویر در آورده اند و از نومیدی های پیاپی گفته اند. بهترین نمونه ی این تصویر سازی را می توان در شعر معروف “زمستان” سروده ی “مهدی اخوان ثالث” مشاهده کرد. او در این شعر اختناق سیاه و طاقت فرسای حاکم بر جامعه در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را به تصویر می کشد و خروش بر می آورد که سرخی آسمان برآمده از خون سرکوب و کشتار مردم است. او از مردمی سخن می گوید که در سرمای وطن از ترس جان خود، سر به گریبان فرو برده اند. آزادگانی را یاد می کند که چون درختان یخ زده بی تحرک و منفعل بر جای مانده اند. شاعر، در هم آن شعر خورشید آزادی را غبار آلود و پنهان توصیف می کند. اخوان از زمانه ای سخن می گوید که در آن تمامی روزنه های امید مردم به بن بستهای یاس بدل شده و زمستانی سرد، سخت و سوزان بر هستی جامعه چنگ انداخته است.
برودت و بیرحمی این اختناق زمستانی تا آنجاست که کسی را زهره ی همراهی با دیگری نیست و هیچ کس دست خود – که شاید در اینجا نمادی از باور باشد - را برای همفکری و ابراز اندیشه اش در دست دیگری نمی فشرد… چونان چون حال و هوای جامعه ی ما در روزهای رخوت زده ی پس از کودتا:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
تصویری که اخوان از نفسهای برآمده از سینه های مردمان به دست می دهد، به غایت بدیع و ماندگار است، نفسهایی که با هر آمدن فضای اختناق را تنگ تر می کنند و بعد دیواری مه آلود را پیش روی اندیشه بنا می کنند:
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…
در شعر اخوان برف دیگر نشانه ی سپیدی و پاکی نیست، بلکه کفن سپیدی ست که بر پیکره ی این جامعه ی مرده کشیده شده است
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان ست.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است…
نظیر این تمثیل ها پس از دهه ی سی و با شکل گیری فضای اختناق سیاسی و انقباض اندیشه در شعر شاعران این نسل وسعت بیشتری پیدا کرد، در این دوره از زمستان برای تداعی مفاهیمی نظیر رکود، سکوت و رنج حاصل از جبر، استفاده می شود. از هم این گونه اند سروده های “منوچهر شیبانی”، “سیاوش کسرایی”، “فریدون توللی ” و “هوشنگ ابتهاج”… آثاری ماندگار و بی نظیر که هرچند گاه مایوس کننده، حسرت بار و غم انگیزند اما همگی روایاتی هستند حقیقی و تاریخی از تلاش چندین ساله ی سرزمینی برای نیل به آزادی و رهایی.
چنان که اشاره اش در آغاز مقال هم رفت، “برف” نیز واژه ای ست که نمی توان آن را از زمستان گسست، واژه ای که شاعران از آن با تعابیر گوناگونی یاد کرده اند، برای نمونه “احمد شاملو” در جایی برف را موهبتی می خواند که تمامی پلشتی ها و رنگ ها را با سپیدی یک دست خود می پوشاند:
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید!
همه آلودگیست این ایام
اما همین شاعر در جای دیگر از برف به عنوان نشانه ی کهولت سن و سالخوردگی در زمستان به عنوان آخرین فصل سال یاده کرده است:
نه، این برف را
دیگر سر باز ایستادن نیست.
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بردوزی.
و یا صائب تبریزی می گوید:
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما / که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
این نگاه البته در شعر دیگر شعرای معاصر هم نمود پیدا کرده است. التقاط این دو کاربرد را می توان در این سروده ی اسماعیل خوبی رصد کرد:
“در این پولکافشان
جهان، ناگهان، بار دیگر جوان است:
چه اندوه اگر میگذارد مرا همچنان پیر؟
چه برفی!
چه برفی!
چه پاکیزه آرامشی، با چه ژرفای ژرفی!”