در یگانگیِ شکست و پیروزی

نویسنده
نجف دریابندری

» شرح- مقدمه‌ای بر پیرمرد و دریا

با آفرینش سانتیاگو، قهرمان پیرمرد و دریا، همینگوی به مرتبه‌ی تازه‌ای از آگاهی می‌رسد. پیش از این او از ضعف و زخم‌پذیری آدم‌های سرسخت سخن می‌گفت، اکنون از سرسختی یک پیرمرد ضعیف سخن می‌گوید؛ پیش از این قهرمان او روشنفکر حساسی بود که از جنگ می‌گریخت، اکنون قهرمانش ماهیگیر ساده‌ای است که هر روز به جنگ طبیعت می‌رود؛ پیش از این قهرمان او می‌کوشید «فکرش را نکند» و احساسات خود را بروز ندهد، اکنون سانتیاگو مدام فکر می‌کند و حتی با دریا و پرنده و ماهی حرف می‌زند. بدین ترتیب کمابیش همه‌ی مشخصات «قهرمان همینگوی» وارونه می‌گردد. مرتبه‌ی تازه‌ی آگاهی نویسنده نفی کامل مراتب پیشین است.

اما این مرتبه‌ی تازه در عین حاب راه گریز همینگوی است از تضادهای دردناک بعد از جنک، راه پرهیز او است از کاوش جریان‌های جامعه‌ی معاصر – کاری که نویسندگان دیگر بسیار عالی انجام می‌دهند» - و رسیدن به یک کارمایه‌ی انتزاعی و ابدی که در یک درشت‌نمای دقیق و محدود از زندگی بشری، دورنمای گسترده و پرابهامی از وضع بشری را به ما نشان می‌دهد.

آن‌چه در این دورنما – یا در واقع در هر دورنمایی - می‌بینیم تا حد زیادی به طرز نگاه خود ما بستگی دارد. بدین ترتیب سانتیاگو را می‌توان کنایه‌ای از مسیح دانست، یا از طبقه‌ی کارگر، یا از ملتی در تلاش به دست آوردن و از دست دادن آزادی. این تعبیر تعارضی با هم ندارند، بلکه در واقع به موازات هم پیش می‌روند و به یک نتیجه‌ می‌رسند و آن این است که در جهان هستی عنصر شریف و مثبت راهش به هیچ وجه هموار نیست و سرگذشت آن همیشه سرگذشت شهادت است. با این حال به گمان من در زیر این گونه تعبیرها – ونه در مقابل آن‌ها – به لایه‌ی دیگری از معنی هم می‌توان رسید. اما پیش از پرداختن به این معنی باید این نکته‌ی کمابیش آشکار را باز یادآوری کنم که آن‌چه را ما عمق یا ابعاد تفسیرناپذیر داستان می‌پنداریم در حقیقت وهمی یا افسونی است که از صیقل سطح آن پدید آمده است و در تفسیر داستان نمی‌توان بدون برهم‌زدن این وهم یا باطل‌کردن این افسون به کالبدشکافی داستان پرداخت. بنابراین چند اشاره‌ی کوتاه و سریع بهترین کاری است که از دست ما برمی‌آید.

در ادبیات غربی، از اودیسه گرفته تا موبی دیک، دریا جایی است که واقعیت‌های ژرفی را درباره‌ی انسان و جهان در بر دارد؛ هیولایی است (به معنای فلسفی کلمه) که اشکال گوناگون هستی از آن بیرون می‌آید؛ انسان سرنوشت و هویت خود را در میان امواج این هیولا (این سیاله‌ی بی‌شکل و بی‌کران) جست و جو می‌کند. سانتیاگو در آغاز داستان اشاره می‌کند که بعد از هشتاد و چهار روز تلاش بیهوده می‌خواهد راه دریا را در پیش بگیرد و به جای دور برود – جایی که نمی‌شناسد؛ صید در ژرفای آب پیش می‌رود و ماهیگیر را با خود به جاهای دورتر و دورتر می‌برد، تا جایی که از حد می‌گذرند. در این جای دور، آن سوی حد، معمایی که سانتیاگو را به دنبال خود می‌کشد، از دل آب بیرون می‌آید و پیرمرد می‌بیند که شکارش موجود شگفت و زیبایی است که مانندش را تا کنون هیچ‌کس ندیده است. همچنان که داستان پیش می‌رود تلاش سانتیاگو ابعاد دیگری پیدا می‌کند. آن‌چه سانتیاگو می‌کوشد به زیر فرمان خود درآورد دیگر صرف یک ماهی نیست، بلکه موجودی است که به مرتبه‌ی دیگری از هستی تعلق دارد. سانتیاگو با گرفتن ماهی به نوعی واقعیت برتر از خود، یا هستی فراتری (ترانساندانتال) دست یافته است. اسیرشدن این هستی فراتری در دست انسان خاکی چیزی نیست که طبیعت آن را به آسانی بپذیرد. سانتیاگو باید بهای کار خود را بپردازد؛ چنان‌که با طلوع آگاهی، با عروج انشان به مرتبه‌ی انسانی، تاریخ دردناک انسان آغاز می‌شود. عروج انسان همان هبوط آدم است، زیرا که هبوط مکافات «گناه نخستین» (فطری) است و گناه نتیجه‌ی آگاهی است.

به عبارت دیگر، آگاهی در لحظه‌ای که بر ضد طبیعت – و بر ضد خود که جزو طبیعت است- شورش می‌کند؛ لحظه‌ای که پاره‌ای از طبیعت را به دست می‌گیرد و با آن به رام‌کردن و دیگرگون‌کردن باقی طبیعت می‌پردازد. این کار را انسان در تلاش معاش خود انجام می‌دهد. بنابراین آگاهی فراورده‌ی این تلاش است. اما این فراورده چیزی است که انسان آن را از چنگ و دندان درنده‌ی نیروهای واپس‌گرای طبیعت وحشی ربوده است؛ نتیجه‌ی دستبردی است که به ناموس طبیعت زده است؛ شکاری نیست که بتواند بدون دغدغه‌ی خاطر آن را به توبره بیندازد و به خانه ببرد؛ چنان‌که آن ماهی سیمینی که سانتیاگو پس از آن تلاش عظیم به دست می‌اورد؛ صیدی نیست که صیاد بتواند آن را به بازار بندر برساند و پاره‌پاره بفروشد. این گنجی است که دریا «موکلان» تیزدندانی بر آن گمارده است و صیاد باید برای دربردنش از آن دندان‌های درنده گام به گام از جان خود مایه بگذارد. وقتی که خورشید آگاهی انسان برمی‌آید ناگهان فضای تاریک هستی روشن می‌شود و در سراسر پهنه‌ی طبیعت تنها موجودی که زیبایی و شگفتی این خورشید را می‌بیند انسان است. به نظر می‌آید که با برآمدن این خورشید، با انسان‌شدن انسان، دوران زندگی بهیمی به پایان رسیده است؛ زیرا که اکنون در پرتو آگاهی، به حکم «عقل»، می‌توان زندگی را سامان داد. سانتیاگو نیز گمان می‌کند با صدی ماهی بزرگش قوت زمستانی خود را تامین کرده است. اما این سرمستی لحظه‌ی فریبنده‌ای بیش نیست؛ چنان‌که انسان خیلی زود پی‌ می‌برد که در برابر تعارض‌های عینی و خارجی زندگی از «عقل» تنها کاری ساخته نیست و آن‌چه در کش‌مکش زندگی ازاین «عقل» زیبا بر جای می‌ماند، پیکری است از هم دریده و خفته در آب‌های آلوده.

بدین ترتیب انسان ظاهرا در مصاف خود با طبیعت شکست می‌خورد و نمی‌تواند آگاهی یا عقل خود را از چنگ و دندان پاسداران طبیعت وحشی صحیح و سالم به در برد؛ اما این شکست عین پیروزی است. به گفته‌ی سانتیاگو «انسان برای شکست ساخته نشده.» شکست و پیروزی مانند سایر تقابل‌های هستی ملازم یکدیگرند و تجزیه‌ی آن‌ها به دو قطب جدا از هم نشانه‌ی بینش سطحی و انتزاعی است. شکست سانتیاگو پیروزی اوست، زیرا که پیروزی او صورتی جز شکست نمی‌تواند داشته باشد. تقارن ساختمانی داستان او چنین حکم می‌کند: سانتیاگو از همه‌ی ماهیگیران دیگر دورتر می‌رود و صید او از همه‌ی صیدها بزرگ‌تر است. برنده‌ی بازی اوست؛ به همین دلیل باخت او هم ناگزیر است؛ زیرا که بازگشت او به سلامت از آن را دور در آن دریای پر از بمبک‌های گرسنه ممکن نیست. برنده کسی است که به جای دور برود؛ اما هرکس به جای دور برود، ناگزیر بازنده می‌شود. پس برنده همان بازنده است و بازنده همان برنده. سانتیاگو می‌داند که بمبک‌ها نخواهند گذاشت که او ماهی‌اش را سالم به بندر برساند، اما چون ماهیگیر است، چاره‌ای جز این ندارد که تا آخرین نفس از ماهی خود دفاع کند؛ فقط وقتی از پای می‌نشیند که تمام توان و امکان خود را به کار برده است. او ماهیگیری است که از «حد» گذشته است؛ از جای دورتری می‌آید، پس معیار پیروزی و شکست او این نیست که از این راه دور چه آورده است؛ معیار این است که با مخاطرات این اه چگونه روبه‌رو شده است. او بازنده‌ای است که در عین حال، و به همین دلیل، برنده است؛ شکست خود را وقتی می‌پذیرد که به پیروزی کامل رسیده است.

اما این سرگذشت شهدا است، زیرا که شهید نماینده‌ی ملازمت پیروزی و شکست است؛ شهید آن کسی است که از راه شکست به پیروزی می‌رسد. به عبارت دیگر، او حقیقت تعارض‌آمیز یکی‌بودن شکستو پیروزی را با جسم و جان خود مجسم و محقق می‌سازد.

بدین ترتیب سرگذشت سانتیاگو در حکم نوعی سمفونی است که با کارمایه‌ی (تم) طلوع خورشید آگاهی در روند کار و سرمستی انسان از دیدار آن آغاز می‌شود و آن‌گاه این کارماه با گذشتن از کش‌مکش‌های  دشوار به اتحاد و شکست و پیروزی مبدل می‌گردد، و این نیز پرورش و تحول به کارمایه‌ی شهادت می‌انجامد. اما شهادت به معنای مرگ جسمانی قهرمان داستان نیست. زندگی سانتیاگو، انسان محرومی که هر روزی که دست خالی از دریا بازگردد باید بدون ذره‌ای تلخی سر بی‌شام زمین بگذارد، شهادت مدام است.

صحنه‌ی آخر آرامش بعد از توفان است: غرش و بارش پایان یافته و آب در گودال‌ها زلال شده است. سانتیاگو با این امید به خوابرفته است که به زودی زخم دست‌هایش خوب می‌شود وباز با شاگردش مانیلو، که دوستش می‌دارد، راه دریا را در پیش می‌گیرد. باز شیرهای بازیگوش ساحل افریقا را به خواب می‌بیند، که خاطره‌ی روزهای نوجوانی او است. ضمیر ناهشیار پیرمرد فرسوده همیشه خود را نوجوانی می‌بیند که عمر درازی در پیش دارد.