این فیلم غرور ملی را برمی انگیزاند
فرهاد توحیدی رئیس کانون فیلمنامه نویسان سینمای ایران که این روزها به دعوت آکادمی اسکار در امریکا حضور دارد، در متنی جلسه نمایش مستند «بانوی گل سرخ» به کارگردانی مجتبی میرطهماسب را توصیف کرد. میرطهماسب به همراه فاطمه معتمد آریا در آخرین لحظات در فرودگاه ممنوع الخروج اعلام شدند و از سفر به امریکا بازماندند. آنها هنوز دلیل ممنوع الخروج شدن شان را نمی دانند. معتمدآریا و میرطهماسب در ایام انتخابات از اعضای ستاد میرحسین موسوی بودند و حمایت خود را از کاندیداتوری او اعلام کرده بودند. به گزارش ایسنا توحیدی در این متن آورده است :
نه کسی پولی برایشان خرج کرده، نه شامی در کار است، نه قرار است بعدش هدیه یی بگیرند. با این حال آمده اند. پول هم داده اند و گوش تا گوش سالن بزرگ دانشگاه «یوسی ال ای» را پر کرده اند. مسن ترها و میانسال ها، آنها که پیداست مدت ها همدیگر را ندیده اند حال و احوال می کنند. فارسی حرف می زنند.
آن وسط ها یکی دو کلمه انگلیسی می پرانند و جوان ترها که ورجه وورجه می کنند و مثل گنجشک ها جیک جیک شان بلند است، بین گفت وگوی انگلیسی شان تک جمله های فارسی می پرانند. مسوول فعالیت های نمایشی دانشگاه پشت میکروفن اعلام می کند فیلم تا لحظاتی دیگر آغاز می شود. او توضیح می دهد کارگردان فیلم به دلیل توقیف پاسپورتش نتوانسته از ایران خارج شود به همین دلیل نامه کوتاهی را که خطاب به تماشاگران نوشته، خانم دولت آبادی تهیه کننده اجرای فیلم خواهد خواند. خانم دولت آبادی پشت میکروفن می رود و نامه ساده مجتبی میرطهماسب را می خواند. «متاسف است که در جمع تماشاگران نیست.» در نامه کوتاهش از همایون صنعتی تشکر می کند؛ «مردی که امروز در میان ما نیست». پرده باز می شود. عنوان فیلم بر پرده ظاهر می شود، «بانوی گل سرخ». صورت نجیب و مهربان همایون صنعتی بر پرده می نشیند. پیرمرد 83ساله یی که با بغض و اندوه مثل روح خوابگردی در اتاق های تودرتوی ساختمان نوسازی که به سبک معماری کویری ایران ساخته شده، پرسه می زند. یادگارهای باز مانده از همسر ازدست رفته اش شهین صنعتی را نشان می دهد و او را معرفی می کند. زنی که دیگران با صفت شیرزن از او یاد می کنند. همایون صنعتی خود اعجوبه یی است از خاندان صنعتی، نوه علی اکبرخان صنعتی؛ بنیانگذار پرورشگاه صنعتی در کرمان. فیلم درباره کارهای بزرگ همایون صنعتی نیست. از تحولی که او در صنعت نشر ایران ایجاد کرد، از کتاب هایی که ترجمه کرد، حرفی نمی آورد. فیلم درباره همسر اوست؛ شهین، زنی که هکتارها زمین را زیر کشت گل سرخ برد. آن هم در جایی که کشت خشخاش متداول بود. یک تنه، شب ها در دو اتاق وسط بیابان زندگی کرد، پشت وانت نشست، نهال و کود و مصالح برد و آورد تا بوته ها به بار بنشینند. تا به جای عطر تلخ تریاک، رایحه مست کننده گل سرخ و عطر گلاب در فضا شناور شود. پیرمرد عاشق جوری از شهین حرف می زد که هنوز می شود لرزش دست و دل را از پشت کلمات شفافش حس کرد… همه لرزش دست و دلم از آن بود/ که عشق پناهی گردد/ پناهی نه، تکیه گاهی گردد… طنز و نشاط پیرمرد بر تاریکی سالن غلبه می کند. جوری از ناملایمات، از پنج سال حبس بی جهت حرف می زند که انگار نیش پشه یی بیش نبوده. روستاییان از شهین می گویند؛ از رابطه چهره به چهره، از لطف مادرانه او. باغ مسری است، گل سرخ مسری است. حالا همه گل سرخ می کارند. در دهات مجاور کشت خشخاش ورافتاده و روستاییان گروه گروه با کیسه های گل سرخ می آیند تا به کارخانه گلاب گیری گل بفروشند. شیرزن بی هیچ اجباری شیوه زندگی هزاران نفر را دگرگون کرده است. پیرمرد خوش مشرب روی دور افتاده است. با نشاطی کودکانه از روغن گل سرخ می گوید که هر اونس اش را معادل طلا می خرند. از انگلیس و آلمان و هلند و… مشتری دارد. آدم ها از آنجاها می آیند تا از شیوه کارشان بیاموزند. دوربین سراغ روستاییان می رود. روستاییانی که از سر محبت عکسی از شیرزن در خانه دارند. همایون صنعتی کنار آتش بخاری دیواری (شومینه) نشسته، چیزی چون خشت را در آتش می اندازد. می گوید او و شهین دوست داشته اند در ایام سرد سال آتش زنده در خانه داشته باشند. در باغ و اطراف آن هم هیچ هیزمی وجود نداشت. به فکرشان رسیده که شاید با خشک کردن تفاله های گل سرخ بعد از گلاب گیری بشود از پسماند خشک برای افروختن آتش استفاده کرد. خشت خشک گل سرخ را دوباره در آتش می گذارد. آتش عطر می گیرد. همایون صنعتی می خندد و می گوید یک روز دوتا از این خشت ها را به خارجی ها هدیه داده، رفته اند و بعد نامه فرستاده اند که مشتری آن خشت ها هستند. صنعتی خوش طبعی می کند و می گوید لابد خشت خشک گل سرخ را می برند توی اتاق های مهمانخانه ها و کلی پول بابت اش می گیرند. آنها هم که عقل به کله شان ندارند، پول را می پردازند. تماشاگر با صنعتی قد می کشد. از سقف سینما بالاتر می رود. سینه اش با یاد ایران پر می شود. پیوندهایش با سرزمین مادری مستحکم تر می شود. عطر گل سرخ در سالن می پیچد و وقتی پیرمرد از تصادف و مرگ شهین می گوید و چانه مدورش زیر نرمه سفید ته ریش از بغض می لرزد، وقتی صحنه های مستند تشییع و تجلیلی روستاییان از شهین دیده می شود، اشک ها بی اختیار بر گونه می لغزند. صورتم گمشده، اشک بی محابا سرازیر شده است. کنار دستم رضا کیانیان و مجتبی راعی نشسته اند. چشم های آنان هم خیس است و ردیف های جلوتر را می بینم. فیلم تمام می شود. تماشاگران دست می زنند. سینه ها فراخ تر شده. احساس افتخار در سالن موج می زند.. افتخار از تعلق به ملتی چنین بافرهنگ و بزرگ. با مردان و زنانی بشکوه و عاشق. جای مجتبی واقعاً خالی است. او باید خود می بود و به علاقه مندانش که هر یک نسخه یی از فیلم را می خواستند، جواب می داد. کاش آن که گذرنامه او را گرفت فیلمش را می دید. کاش آن که دستور جلوگیری از سفرش را داده «بانوی گل سرخ» را می دید. کاش می دانست مجتبی با ساختن این فیلم چگونه غرور ملی را برمی انگیزاند و کاش لحظه یی می اندیشید که اقدام او چیزی به آبروی ملی اضافه می کند یا نه؟