در جست و جوی “چهل کلید” - نامی که از کتاب شعر سیاوش کسرائی آمده است - رازهای شعریم. هر شماره شعر یا شعرهایی از شاعران ایرانی را می خوانید. این شماره را به شعرهایی از ویدا فرهودی و هوشنگ اسدی اختصاص داده ایم.
ویدا فرهودی
مهتاب خواهد شد
سـترون بسترت ای شب زمَـه سیراب خواهد شد
عقیم ِ وَهــم، آبستن از آ ن مهتاب خواهد شد
اگر یک چند در یغما، فروخفتند اخترها
قیامت گونه بالینت، مزار ِ خواب خواهد شد
ستاره با شهاب ثاقب و با مـَه چو آمیزد
پلاسین معجر یلدا، حریری ناب خواهد شد
به هر گامی که بر داری به سوی شهر هشیاری
بدین مژده، ترا فانوس ِ ره شبتاب خواهد شد
به تهدیدی مکن تمکین، ز محصوری مشو غمگین
که گر خواهی! رها سرداب از ارعاب خواهد شد
دمار از مکر ِزندانبان برآرد خسته ی زندان
قفس چون بشکند، باری، پریدن باب خواهد شد
و بی پروا به آزادی، کند پرواز چون شادی
دعای تک تک شوریدگان ایجاب خواهد شد
عبوس زُهـد در پستو، عطش ها را نخواهد کشت
به حکم عاشقان میخانه خود محراب خواهد شد
در این ابری ترین دوران،رها سازی اگر حرمان
دل سنگین ماتم هـم، به همت آب خواهد شد
و حتا در دل افسانه ها بینی که تهمینه
جوان از دیدن ِ بیداری ِ سهراب خواهد شد
بدین شکرانه پس ای شب، خموشی را مـده مهلت
بخوان مه را به بالینت! بخوان! مهتاب خواهد شد
تابستان 1387
ویدا فرهودی
شـب ( 2 )
می گـشاید روز را دروازه ی فردا شدن
تا که برهستی دمــَد عیسا دم ِ برنا شدن
روشن است او را مسیراستوار زندگی
گر چه گاهی می روَد تا ورطه ی یلدا شدن
خسته از قال و مقال کینه های بی دریغ
با سکوتش می رسد تا قله ی گویا شدن
مخملی بر دوش خود افکنده، اخترها بر آن
یک به یک تقـدیرشان ِ با لیدن و زیبا شدن
گه گداری با عروس مَـه کند هبستری
تا شود چون عاشقان، شوریده از شیداشدن
بشنود اما چو بانگ رنج جانکاه زمین
مـاه ِ رعنـا را دهد فرمان ِ نا پیـدا شدن
می خزد آن گه به تلخی در دل تاریک بند
تا ببیـند آدمـی را خالی از معنا شدن :
مرد زندانی هراسان از طلوع حکم صبح،
غول زندانبـان به کـار ِآیـت ِ یغـما شدن
آن یکی نامش شماره، همنشینش موش ها
این دگر مست ازهماره زحمت ِ جان ها شدن
شب رسد وقتی به زشتی های هستی بی نقاب
در سیاهی، چهره پوشـد، در پی تنها شدن
پرسه زن می پوید او پس کوچه ها را تا سحر
همچو رودی جانفشان با همت دریا شدن
تیرگی دارد اگر برصورت غمگین، ببین
چون صدف آبستن است از گوهر فردا شدن
پاییز 2008- پاریس
هوشنگ اسدی
نجوای ملافه ها
از مجموعه مرد گمشده
کسانی
در این ملافه های زرد
می میرند
وزنی جارو بدست
از راهرو می گذرد
کسانی
در این ملافه های فیروزه ای
بدنیا می آیند
و پشت شیشه ها باران می بارد
هنوز می بارد
کسانی
خون قی می کنند
دراین ملافه های سفید
و زنی در جاده مجاور
به صدای بلند می خندد
چرخها می دوند
زنها می روند
نبض ها می زند
و کسانی
خاموش می شوند
بر این نوارهای سبز
که نام و سال و شهر را
می نویسند
بر هراس ملافه های مرگ
ملا فه های سفید
ملافه های زندگی
بهار پاریس
می گرید
زنی چتر رنگینش را
بازمی کند
تهران اگر بود
غلغله می شد شاید
بر این کاشی های آبی
و سرخابی
تهران اگر بود
ماموران امنیتی
پشت در پچ پچ می کردند
و دوستانم
برایم گل
و ودکا
می آوردند
در بسترهای آشنا
زاده می شویم
و درملافه های غریب
می میریم
فردا- یازده صبح-
بوقت خاکستری پاریس
کسی دیگر در جایم
خفته است وملافه ها بوی دیگری دارند
زنی جارو بدست
از راهرو می گذرد
وخاطره مرا پاک می کند
ساعت یازده صبح
- بوقت خالی غربت-
مرد گمشده
در سفیدی ملافه ها
از کنار ایستگاه
متروکی می گذرد
که درآن هیچکس
در انتظار هیچکس
نیست
18 اسفند 1385
بیمارستان کشان- پاریس