ازهمه جا

نویسنده

گزیده ی فیس بوک به انتخاب تحریریه هنر روز

فرزندان زندانیان سیاسی و طفلان مسلم…

 

یک –  مریم شبانی :

ظرف غذای نذری همسایه را نگرفتم، هاج و واج نگاهم کرد. گفتم غذا پخته ام و این زیادی است… به او نگفتم که اگر فقط ده دقیقه سرکوچه بایستد حتما یک نفر را می بیند که سطل آشغال بزرگ را می کاود برای یافتن لقمه ای نان… اصلا هیچ سالی مثل امسال دیدن نمادهای محرم عصبی ام نکرده بود… وقتی دوروبرم پر است از فرزندان زندانیان سیاسی دیگر چه دلیل دارد که برای طفلان مسلم بر سرم بکوبم…

 

دو -  امین احمدیان: این دستمال کاغذی امروز بهم رسید..

گفتم : این باغ ار گلِ سرخ بهاران بایدش ؟

گفت‏ :‏ صبری تا کرانِ روزگاران بایدش

تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست‏‏,‏

 گر نسیم و بوسه های نرمِ باران بایدش

گفتمش :‏ ‏خالی ست شهر از عاشقان , وینجا نماند,‏

مرد راهی تا هوایِ کویِ یاران بایدش

گفت :‏‏ چون روحِ بهاران  آید از اقصای شهر

‏مردها جوشد ز خاک‏

  ‏آنسان که از باران گیاه

و آنچه می باید کنون

صبرِ مردان و دلِ امیدواران بایدش”‏”

“شانزدهم آذر گرامی باد”

زندان اوین-آذرماه نود

بهاره هدایت

 

سه – علی توکلی :

دلم گرفته نمی دانم برای اینکه وارد ماه آذر شدیم یا که مادر منتظر که هروز به امید شنیدن صدای مجید ساعاتهای زیادی وقت می گذارد و هر جا که می تواند زنگ می زند تا شاید اجازه دهند مجید به او زنگ بزند . تقریبا 10 ماه است که صدای مجید را نشنیده و دو سال که او را ندیده است . دو سال پیش مجید این تاریخ برای اینکه چند روز به مناسبت عید قربان تعطیل بود آمده بود خانه و حالا 2 سال از آخرین باری که مادر مجید را دید می گذرد . عجب عدالتی داریم در مملکت اسلامی

 

چهار – عاطفه خلفی :

بازگشتم به این زندگی مجازی انگار گریزی نیست چرا خودم را اذیت کنم!!!!!!!!! ولی حالا آمدنم با یاد چند نفر است که دوستشون دارم ، عزیزند و ….حسن عزیز و مهربانم ، علی ملیحی دوست داشتنی، عبدالله استوار ، محمد و میلاد عزیز و علی جمالی که در این عروسی بود ولی نمی دونم چرا تو این عکس نیست
عکاس هم خودم هستم و اینجا هم عروسی یکی از دوستان خوبمان (فرهنگ) بود. از آخرین بارهایی که از ته دل خندیدیم.


پنج – حمزه غالبی :

این جا مهدکودک نیست ………… این جا سالن انتظار زندان اوین است

این بچه ها هم واسه این خوشحالن که میخوان برن باباهاشون رو ببینن… محمد امین پسر آقای طاهری، کاهن داشاب پسر بابک داشاب و محمد عرفان پسر اقای دلیرثانیاین

 

شش – اکرم خیرخواه:

دل نوشته ای برای سعیده اسلامی، سلطان مترو…

از خانه خارج می شود… کیفش سنگینی میکند بر شانه هایش…مثل هر روز سوار مترو میشود، تا برسد به مقصد کیفش خالی شده…

با کیفی خالی و سبک از مترو خارج میشود… نفسی عمیق میکشد، شاد است از اینکه این صبح نیز آنچه خواسته در مترو انجام داده…می خواهد نفس عمیقش را با قورت دادن آب دهانش کامل کند اما دهانش خشک است… خشک خشک بس که در مترو با زنان حرف زده… توضیح داده… درد دل کرده و دردها شنیده است…

برای زنانی که همسفر چند دقیقه ایش بودند از کشوری گفته که قانون اساسی  اش زنان را در کنج آشپزخانه، اتاق خواب و زهدان شان خلاصه کرده و این کارگران آشپزخانه ها و زایشگاه ها چه حقوق انسانی می توانسته اند داشته باشند جز آنچه قانونگذارن در این قانون اساسی برای زنان مملکت اش نوشته اند…

سعیده  هر روز با شانه هایی درد گرفته از سنگینی کیفی که پر بود از دفترچه ها و فرم های  کمپین یک میلیون امضاء از خانه بیرون می آمد و….

همه ی زنان و مردانی که عضو کمپین بودند می دانستند متروی تهران با همه ی عظمت اش قلمرو سعیده است برای جمع کردن امضاء …اغراق نیست اگر بگویم آن روزها آوازه ی سعیده و امضاهایی که در مترو جمع میکرد به تبریز هم رسیده بود… دختری تورک، سلطان کمپین است در متروی تهران… چقدر به خود می بالیدیم  از شنیدن نام این  سلطان هرگز ندیده…

این روزها شانه های سعیده دیگر سنگین نیست… دهانش از حرف زدن ها و توضیح دادن های بسیار خشک نمی شود اما  قلبش آکنده از درد است… درد زندان… خودش در ظاهر زندانی نیست اما محبوس است از غم زندان همسرش “سعید نعیمی” که اتهامش آزادی و آزاده گی است….

سعیده اسلامی که تا دیروز سلطان مترو بود برای آگاهی دادن به زنان هموطنش امروز با قلب دردمندش کلنجار میرود…اما لعنتی سر سازگاری ندارد… وقتی که نیمی از این قلب در زندان تبریز به اتهام واهی مورد خشونت قرار میگیرد و هم بند دزدها و قاچاقچی ها میشود چه انتظاری میتوان داشت از نیم دیگرش که در بیمارستان های کرج و تهران بیهوش می شود و …

سعیده اسلامی عضو فعال کمپین یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیض آمیز، نیازمند دعاهای من و توست تا دوباره سلامتی اش را بازیابد