مسافر
حامد حبیبی
شهر کوچک آقای (ﻫ) یک هتل بیشتر نداشت. شهر از شمال به کوه میرسید و از جنوب در ماسههای بیابان فرو میرفت. آقای (ﻫ) هر روز هفته بهجز روزهای تعطیل از جلوی ساختمان هتل رد میشد، ساختمانی که بلندترین بنای شهرشان بود و اگر کسی از دور به شهر نزدیک میشد -کاری که آقای (ﻫ) فکرش را هم نمیکرد انجام بدهد- پیش از هرچیز حضور شهر را اعلام میکرد، انگار ساختمان هتل را حفظ کرده بودند تا همهچیز از دور عادی به نظر برسد. تعداد طبقات هتل از رونق سالهای گذشته خبر میداد؛ معدنی که یک روز صبح خبر اکتشافش را روزنامهای محلی در صفحهی داخلی چاپ کرده بود اما چندی نگذشته ته کشیده بود، انگار زمین نخواسته بود بیشتر از آن بذلوبخشش کند.
خانهی آقای (ﻫ) بیارتباط با معدن نبود، یک آپارتمان نقلی در مجتمعی که زمانی محل سکونت معدنچیان بوده و بعد از بیکاریِ آنها مدتی خالی مانده بود و سالها بعد آن را به اهالی فروخته بودند. برای همین آپارتمانهای مجتمع، نشانی از تجمل نداشتند. نمای بیرونیِ بلوکهای دو طبقهی مجتمع، خاکیرنگ بود. پلکانی تنگ و تاریک، میان واحدهای شرقی و غربی بالا میرفت که با پنجرههایی کدر از فضای غبارآلود شهر، نور میگرفت. در محوطهی مجتمع باغچههایی پر از خاک دیده میشد که در گوشهوکنارش خار روییده بود و تنها در روزهای آغاز سال، برق گیاهان سبز و ریزی اینجا و آنجا در باغچهها دیده میشد.
مثل همیشه از چندهفته مانده به شروع سال نو همکاران آقای (ﻫ) دربارهی تعطیلات صحبت میکردند و از نقشههایشان برای چند روز اقامت در اقامتگاه کوهستانی یا کمپی که در بیابان برای تفریح ساخته شده بود حرف میزدند. امسال خلافِ گذشته هربار از برنامههای آقای (ﻫ) میپرسیدند، شانه بالا نمیانداخت و از استراحت در خانه و شاید تعمیراتی جزئی در اوقات فراغت حرف نمیزد بلکه برقی در چشمانش میدوید و از میان کلمات درهمبرهمی که میگفت، همکاران میفهمیدند قصد سفر دارد. آنها با تعجب به همدیگر نگاههای کوتاهی میانداختند و آنقدر خودشان را سرگرمِ کاغذهای روی میز نشان میدادند تا آقای (ﻫ) پایش را از اتاق بیرون بگذارد. چشم او را که دور میدیدند،
نیمخیز میشدند و با احتیاط از نقشهی آقای (ﻫ) حرف میزدند. بعضی آن را لاف میدانستند ولی چند نفری مخالف بودند و عقیده داشتند لابد آقای (ﻫ) راهی برای این کار پیدا کرده وگرنه چه لزومی دارد با گفتن آن خودش را توی دردسر بیندازد، حتی دو سه نفری هم بودند که بعد از این ماجرا از او میترسیدند و میگفتند نکند گزارش بَدی از آنها به جایی که نمیدانستند کجاست بدهد. این گروه آن قدر از او حساب میبردند که یکی از آنها چندبار از سهمیهی قند هفتگی خودش به آقای (ﻫ) تعارف کرد. یکی از همان روزها آقای (ﻫ) یک ساعت زودتر از اداره خارج شد و به تنها مغازهی اجناس قدیمی و آنتیک شهر رفت. پیرمرد صاحب مغازه او را به پستو برد و آقای (ﻫ) از میان وسایل آنجا چمدانی جمعوجور و رنگورو رفته خرید که درش با دو تسمهی چرمی محکم میشد.
روز اول تعطیلات از راه رسید. روز قبل در ساعات پایانی کار، همکارها سنگ تمام گذاشتند و هرکس چیزی گفت. یکی به آقای (ﻫ) یادآوری میکرد از دیدنیهای سفرش عکس بگیرد، دیگری سوغاتی میخواست، پیرترین کارمند اداره با پوزخند گفت که فرستادن کارتپستال را فراموش نکند، هرچند از شوخیای که کرده بود پشیمان شد چون مجبور شد نیمساعت برای جوانترها در مورد کارتپستال توضیح بدهد. وقتی آقای (ﻫ) در خیابان دور میشد همه از پنجرهی اداره، دور شدنش را تماشا کردند انگار نمیتوانستند از تنها ماجرای غیرعادی سال که خط صاف زندگی را بههم ریخته بود چشم بردارند. یکی دو نفر هم آه کشیدند.
صبح زود، آقای (ﻫ) از خواب بیدار شد. یک دست لباس که با لباس خاکیرنگِ همیشگیِ خودش و همکارانش مو نمیزد، داخل چمدان گذاشت، صابون را با احترام در کاغذی کاهی پیچید و روی لباس گذاشت. مسواک و خمیردندانی که مدتها بود با فشار، تهماندهاش را بیرون میآورد، کنار آنها چید. دوربین عکاسی پدرش را بادقت داخل چمدان گذاشت. نمیدانست فیلم داخلش فاسد شده یا هنوز قابل استفاده است. مادرش گفته بود آخرینبار عکسهای تولد دوازده سالگیاش را با آن گرفتهاند ولی هنوز چندتایی خالی دارد. اگر فیلم تمام میشد و راهی برای چاپ عکسها پیدا میکرد، میتوانست آخرین تصویرِ پدر و مادرش را ظاهر کند که سالها توی دوربین، چشم انتظار نور مانده بودند و میتوانست ببیند در دوازدهسالگی چه شکلی بوده است.
درِ چمدان را بست و تسمهها را محکم کرد. از قوطیِ زنگزدهی پودری که حروفی غریبه رویش حک شده بود پساندازش را بیرون کشید. روی قوطی، تصویر زنی بود که لبخند میزد و با یک دست به ماشین لباسشویی اشاره میکرد، با دست دیگر هم سبد رختهای چرک را به پهلو فشار میداد. آقای (ﻫ) وقتی بچهسال بود فکر میکرد تصویر روی قوطی، عکس جوانیهای مادرش است. پوزخندی زد و دستهی تاخوردهی اسکناسها را داخل جیب شلوارش سُراند. بعد فیوز را باز کرد و روی میز گذاشت، نگاه کرد ببیند چفت پشت پنجره را انداخته یا نه. بعد در را باز کرد، مکثی کرد، برگشت و نگاهی به میز و صندلی و شیرِ آب آشپزخانه انداخت. چمدان را بلند کرد و کیسهی زبالهی کوچکش را در دست دیگر گرفت. خارج شد و در را با پا بست. از کنار باغچهها که با رگبارِ شب قبل گلآلود شده بودند رد شد. کیسه را در سطل زبالهی ورودی مجتمع انداخت. از یک خیابان گذشت، وارد خیابان دوم شد و به سمت هتل پیچید.
وارد شد. مسؤول پذیرش هتل، پیشانیاش را روی پیشخان گذاشته بود و بیحرکت بود. آقای (ﻫ) به پیشخان نزدیک شد و با انگشت چند ضربه روی آن زد. مسؤول سرش را بلند کرد. خمیازهای کشید و با دیدن آقای (ﻫ) سری تکان داد که یعنی چه کار داری.
مسؤول پلک زد و درحالیکه سعی میکرد به اندازهی مسؤول پذیرش هتلی دورافتاده، مودب باشد گفت: “مشکلی برای خانهتان پیش آمده آقای (ﻫ)؟”
آقای (ﻫ) خودش را نباخت، به مسؤول گفت که مشکلی پیش نیامده و او فقط یک اتاق میخواهد که در طبقات بالا باشد با پنجرههایی رو به چشمانداز شهر.
مسؤول با آه و ناله از روی صندلی بلند شد و خَمخَم از درگاهیِ کوچک کنار تختهی کلیدهای آویزان، خارج شد. آقای (ﻫ) صدای پچپچی شنید و چند لحظه بعد مدیر داخلی که همزمان مسؤول تهیهی نیمروی صبحانهی مسافرهای هتل بود در درگاه ظاهر شد. داشت دستهای خیسش را با پیشبند خشک میکرد. به طرف آقای (ﻫ) آمد. مسؤول پذیرش هم از پشت سرش سرک میکشید. مدیرِ داخلی و نیمرو، شمردهشمرده گفت: “مطمئناید اتاق میخواهید؟”
آقای (ﻫ) سرش را تکان داد. مدیر آقای (ﻫ) را برانداز کرد، خودش را خاراند و زیرلب گفت: “فکر نکنم اشکالی داشته باشد.” و فرمی را از پشت پیشخان برداشت و جلوی او گذاشت و گفت: “پرش کنید.”
آقای (ﻫ) مدادی را که کمی آنطرفتر روی پیشخان افتاده بود، برداشت و نامش را در جای خالیِ فرم نوشت. مدتها بود مداد جایگزینِ خودکار شده بود چون اشتباهات با خودکار، قابل برگشت نبود و کاغذ به هدر میرفت. بعد به جای نام مبدا و مقصد، نام شهرش را نوشت. معلوم بود فرمها همان فرمهای گذشتهاند چون روی بخشی که شمارهی تلفن را پرسیده بود خط کشیده بودند. پایین فرم را امضا کرد و مداد را روی پیشخان گذاشت.
مدیر فرم را در یک دست گرفت و آن را به دقت خواند. به مسؤول پذیرش اشارهای کرد. پیرمرد کلیدی را از آویز برداشت، از پشت پیشخان بیرون آمد و دستهی چمدان آقای (ﻫ) را در دست گرفت. آقای (ﻫ) از این حرکت پیرمرد جا خورد. تا پیرمرد بخواهد راه بیفتد، مدیر داخلی و نیمرو، گاوصندوقی را که آقای (ﻫ) نمیدید باز کرد و یک لامپ از درون آن بیرون آورد و کفِ دستِ دیگر پیرمرد گذاشت.
در آسانسور باز بود. داخل شدند و پیرمرد چمدان را کف آن گذاشت و دکمهی شمارهی هفت را فشار داد. آقای (ﻫ) با علاقه روی دکمهها دست کشید و با لبخند به عددهای قرمزرنگی که بالای در ظاهر میشدند و جای خودشان را به بعدی میدادند نگاه کرد. احساس تازه و خوشایندی از کف پایش به سمت بالا میآمد. آسانسور که با ضربهای ایستاد آقای (ﻫ) ترسید و حس خوبش از بین رفت، در باز شد و راهروی درازی را قاب گرفت. پیرمرد اول بیرون رفت چون آقای (ﻫ) مردد ایستاده بود. بعد از چندلحظه بر تردیدش غلبه کرد و دستی به شانهی پیرمرد زد. چمدان را از دستش گرفت، روی موکت کف راهرو خواباند و تسمههایش را باز کرد و دوربین را بیرون کشید. پیرمرد یک قدم عقب رفت: “آقای… شما اجازه ندارید…” آقای (ﻫ) از جیبش اسکناسی بیرون کشید و کف دست پیرمرد گذاشت. دکمهی دوربین را فشار داد، امیدوار بود باتریها سولفاته نشده باشند. توی خانه جرات نکرده بود امتحان کند. دوربین را دست پیرمرد داد و خودش در درگاه آسانسور ایستاد. پیرمرد که گرمای اسکناس را در جیبش حس میکرد لامپ را در جیب گذاشت، دوربین را دودستی گرفت و انگار بخواهد ثابت کند زمانی به این کار عادت داشته، چند قدم عقب رفت، مکثی کرد و دکمه را فشار داد. وقتی صدای خشکی از دوربین بلند شد، آقای (ﻫ) لبخندش را خورد. خم شد، دوربین را توی چمدان گذاشت و دستهاش را گرفت. از کنار اتاقهایی که شمارههایشان همه با هفت شروع میشد رد شدند تا پیرمرد مقابل دری ایستاد و کلید را داخل قفل کرد.
دیوارهای اتاق با کاغذ دیواری پوشیده شده بود. کنار دیوار، میزی بود که رویش آینه و کمی آنورتر تلویزیونی گذاشته بودند. پیرمرد پردهها را کنار زد، صندلی کنار میز را برداشت و وسط اتاق گذاشت و روی آن رفت و لامپ را توی سرپیچ چرخاند. صدای قژ و قژِ چرخیدنِ لامپ در سرپیچ، آقای (ﻫ) را به خودش آورد. به پنجره نزدیک شد. شهر، آرام و خاکگرفته زیر پایش خوابیده بود. کمی دورتر تا چشم کار میکرد بیابان بود، دریایی از شن و ماسه که تا افق ادامه داشت. پیرمرد درِ دستشویی و حمام را باز کرد، انگار میخواست با مسافری که از راه نرسیده به او پول داده بود، بیحساب شود. خواست بیرون برود ولی مکث کرد. به آقای (ﻫ) نزدیک شد، اسکناس را به طرفش دراز کرد و گفت: “امکانش هست وقتی میخواهم بروم بگذاریدش در دستم. انگار… دارید انعام میدهید.” آقای (ﻫ) اسکناس را گرفت. پیرمرد کلید در اتاق را روی میز گذاشت و گفت: “ساعت هشت، وقت صبحانه است. امری ندارید آقا؟”
آقای (ﻫ) به او نزدیک شد و ناشیانه اسکناس را در دست خیس او گذاشت و تشکر کرد.
در که بسته شد روی لبهی تخت نشست. کمی فشار آورد و نرمی تخت را امتحان کرد. بعد مدتی با دست و پای باز روی آن دراز کشید. بعد انگار از اثاثیهی اتاق خجالت کشیده باشد، خودش را جمع و جور کرد. چمدان را روی تخت گذاشت. لباسش را از چوبرختی آویزان کرد. مسواک و خمیردندان و صابون به دست، وارد دستشویی شد. آنجا یک مسواک باز نشده و یک قالب کوچک صابون پیدا کرد. آنها را توی چمدانش انداخت و وسایل خودش را به جای آنها گذاشت. پردهی حمام را چندبار کشید و دوباره باز کرد، شیرهای دوش حمام را باز و بسته کرد. سیفون توالت را فشار داد و با دقت به صدای چرخش آب و بعد پُر شدنِ منبع گوش داد. کشوهای میز را کشید. داخل یکی از کشوها، برگهی شمارهتلفن بخشهای مختلف هتل را پیدا کرد. تازه آن وقت بود که چشمش به تلفن افتاد که معصومانه بر میز کوچک پای تخت جاخوش کرده بود. گوشی را برداشت، آن را نوازش کرد و شمارهای گرفت که مقابلش نوشته بودند: چایخانه. پیرمرد نفسزنان گوشی را برداشت. آقای (ﻫ) سفارش چای داد. بعد گوشی را گذاشت. دوباره آن را برداشت و شمارهی خشکشویی را گرفت. اینبار چند بوق طول کشید تا پیرمرد گوشی را بردارد.
گوشی را گذاشت. تا این لحظه سعی میکرد به تلویزیون نگاهی نیندازد. دستش را روی دکمههایش کشید و سوراخهای ریز بلندگوهای دوطرفش را لمس کرد. بعد بزرگترین دکمه را انتخاب کرد و فشار داد و از صدای خشخش، به عقب پرید. در همین لحظه ضربهای به در خورد. پیرمرد چای را روی میز گذاشت و لباسهای آقای (ﻫ) را از چوبرختی برداشت و بیصدا بیرون رفت.
نیمساعت بعد، آقای (ﻫ) مقابل مدیر داخلی و نیمرو ایستاده بود. مدیر داخلی گفت: “اگر درست یادم مانده باشد یکی داشتیم.” و کشوهای پشت پیشخان را یکییکی کشید و زیر و رو کرد. بعد از چند کشو جستوجو، آخر سر نقشهی شهر را بیرون کشید؛ مستطیلی تاخورده. وقتی داشت آن را روی پیشخان باز میکرد، نقشه از دو سهجا جر خورد. این اتفاق خیلی وقت پیش هم افتاده بود و لبههای نقشه را چسبهای زردرنگی زده بودند که گذشتِ زمان، رنگش را زردتر هم کرده بود. مدیر، جاهایی را که ستاره داشت با انگشت به آقای (ﻫ) نشان داد. آقای (ﻫ) که اسم بعضی خیابانها را از پدرومادرش شنیده بود، مکانهای دیدنی شهر را با دقت از نظر گذراند بعد از در هتل بیرون رفت.
تصمیم گرفت آن روز از عمارت کلاهفرنگی دیدن کند. دوربین در جیبش سنگینی میکرد. خیلی زود عمارت را پیدا کرد. وقتی بچه بود هرروز صبح بهسرعت از جلوی آن رد میشد و به مدرسه میرفت. میدوید تا زودتر از بوی بد آنجا خلاص شود. آن سالها به فکرش هم نمیرسید آن ساختمان جایی دیدنی باشد. قسمت کلاهفرنگیِ عمارت از پشت دیوارها بیرون زده بود. از بچگی فکر میکرد لابد علتی دارد که سقفِ یک گاوداری را این شکلی میسازند. بوی پِهن از لای در بیرون میزد. آقای (ﻫ) چندبار به در زد. کسی در را باز نکرد. از دیوار و آن قسمت از عمارت که بیرون زده بود عکس گرفت و به هتل برگشت.
شب، آنقدر جلوی تلویزیون نشست و به برفکها خیره شد که خوابش برد.
فردا صبح وقتی در رستورانِ هتل، مدیر داخلی و نیمرو صبحانهاش را روی میز گذاشت، آقای (ﻫ) از او پرسید که چرا هتل اینقدر سوتوکور است. بعد گوشهی یکی از بستههای کوچک نمک را که روی بشقابی میان میز بود، کَند و به نیمرویش نمک زد. نیمرو بینمک نبود ولی آقای (ﻫ) دوست داشت از این بستههای کوچک نمک و فلفل که برایش تازگی داشت روی هر غذایی بپاشد. مدیر که حالا حسابی در نقشش جا افتاده بود، برای آقای (ﻫ) توضیح داد که بیشتر مسافرهای شهر برای کارهای بازرگانی یا اداری به آنجا سفر میکنند اما در تعطیلات همهجا بسته است و کسی به آنجا نمیآید. توضیحش کافی به نظر میرسید.
آن روز آقای (ﻫ) از آبانبار تاریخی شهر دیدن کرد که پر از جعبههای خالی میوه بود، چند پله که پایین میرفتی راه بسته میشد. آقای (ﻫ) دوربینش را دست پسربچهای داد تا از او و جعبههای میوه عکس بگیرد. نیمساعت با بچه کلنجار رفت تا به او یاد بدهد چطور عکس بگیرد.
روز بعد به تماشای بادگیری رفت که حالا به کل فروریخته بود. آقای (ﻫ) از آسمانِ غبارآلود که زمانی پسزمینهی بزرگترین بادگیرِ آن سرزمین بود، عکس گرفت. شاید بعدها علم آنقدر پیشرفت میکرد که میتوانست عکس بادگیری را بر این پسزمینه بچسباند.
هرروز عصر آقای (ﻫ) صندلی را روبهروی تلویزیون میگذاشت، روی آن مینشست و مدتها به برفکها چشم میدوخت. کمکم توانسته بود در حرکتِ بیوقفه و خشخش آرامنشدنیِ آنها ماجراهایی را دنبال کند. هرشب هم چنددقیقهای زیر دوش میایستاد و از ریزش آب روی صورتش لذت میبرد. بیشتر از همه از کشیدن پردهی حمام خوشش میآمد، انگار آن پرده او را از شهر و هر آنچه برایش آشنا بود جدا میکرد و او میتوانست مدتها در گوشهی دنجی که دارد، آسوده زیر باران بایستد.
روز آخر روز پرکاری برای آقای (ﻫ) بود. از چشمانداز شهر، از برفکهای تلویزیون، از دوش و پردهی حمام و از رختآویز کمد عکس گرفت، حتی دوربین را روی صندلی گذاشت و از خودش و تلفن، عکسی دو نفره گرفت. چندبار بیدلیل سوار آسانسور شد و سعی کرد حس بالا رفتن و پایین آمدن را به خاطر بسپارد. باید سوغات میخرید. از مدیر پرسید که سوغات شهرشان چیست. مدیر مدتی فکر کرد، پشت پیشخان نشست و فکر کرد، جلوی ماهیتابه ایستاد. به روغن داغ نگاه کرد و فکر کرد، روی میز دستمال کشید و فکر کرد. آخر سر به آقای (ﻫ) گفت که شهرشان سوغات ندارد. آقای (ﻫ) تصمیم گرفت از بستههای کوچک نمک و فلفل چندتایی برای همکارها سوغات ببرد.
یک ساعت مانده به زمان تحویل اتاق، گوشی را برداشت و شمارهای را گرفت که قید شده بود برای تحویل اتاق باید زودتر به آن تلفن بزند. پیرمرد چندلحظه بعد از گذاشتن گوشی، به در زد. مدتی طول کشید تا آقای (ﻫ) در را باز کند چون وقتی میخواست آخرین نگاه را به حمام بیندازد دلش گرفت. آقای (ﻫ) شک نداشت دلش برای پردهی حمام تنگ میشود. مدتی پیشانیاش را به پرده مالید و اشک ریخت و بعد در را به روی پیرمرد باز کرد. پیرمرد صندلی را وسط اتاق کشید، لامپ را باز کرد و لخلخکنان چمدان را برداشت و از در بیرون رفت. وقتی چمدان را جلوی میز پذیرش زمین گذاشت، آقای (ﻫ) با او دست داد و اسکناسی در دستش گذاشت. پیرمرد دست آقای (ﻫ) را فشرد بعد دستش را مشت کرد ولی داخل جیب نبرد تا بتواند مدتی این حس را با خودش اینطرف و آنطرف ببرد.
آقای (ﻫ) اسکناسها را شمرد و روی پیشخان گذاشت. مدیر نگاهی به پولها انداخت، از پشت پیشخان بیرون آمد، دستش را با پیشبند خشک کرد و آرزو کرد آقای (ﻫ) سالم به مقصد برسد. آقای (ﻫ) دستهی چمدان را فشرد و سریع به سمت در رفت. اگر اتاقی رو به کوه گرفته بود میتوانست مجسمهی چند بز کوهی را ببیند که روی سنگها خشکشان زده بود. بزهایی کوهی که سالها پیش در آن کوهستان زندگی میکردند و آزادانه از سنگی به سنگی میپریدند.
آقای (ﻫ) قدم به خیابان گذاشت.
منبع: مجله داستان همشهری