نقاش سرشناس ایرانی وانشا رود بارکی دومین نمایشگاه خود در پاریس را به آداب و رسوم ایرانی اختصاص داده است. این نمایشگاه دوشنبه 6 آذر(27 نوامبر) در باشگاه خبرنگاران افتتاح می شود. وانشا رودبارکی در مقاله ای که برای روز نوشته به ریشه و تاریخ هنر خود که از ایران مایه می گیرد، پرداخته است.
ریشه د رخاک وطن
وانشا رود بارکی
در آغازین کسب دانش سالهای دبستان زمانی که در وطن گرامیم ایران بسر می بردم به ادبیات و شعر علاقمند شدم. سپس به مطالعه زندگی بزرگان ادب پرداختم و خیلی زود متوجه آن شدم که آنان دانشمندانی بودند که هم علم میدانستند وهم هنر را میشناختند ویا اگر شاعر و فیلسوف وتاریخدان و غیره بودند دربسیاری ازموارد ریاضیدان منجم و طبیب هم بوده اند
من این را دانستم ولی به راستی نفهمیدم که چگونه این امکان بوجود میاید و آنها ازچه زاویه ای به هستی مینگریستند این موضوع سوژه ای شد دراندیشه من جاری و باقی تا به امروز….
در سالهای تحصیلم در دوران راهنمایی پس از ادامه مطالعاتم روی اشعارنوابغی چون ابوریحان بیرونی چون نظامی گنجوی و… تصمیم گرفتم که علیرغم تواناییهایم در رشته ادبیات و هنر به کسب دانش در رشته ریاضیات بپردازم. آخر چگونه ممکن بود ریاضیدان بزرگی چون عمر خیام بتواند اشعاری به این ژرفا با این همه لطافت از خود باقی گذارد. خدای من آخر او از چه زاویه ای به هستی مینگریست؟ نقطه عطف او کجا بود؟ او که به واقع مفهوم حد در اشعارش انسان را به بینهایت میبرد… همچنان مصمم و در پی چگونگی این فرایند تحصیلات دبیرستانی ام را در رشته ریاضیات به پایان رسانده و چون هنوز پاسخم را دریافت نکرده بودم پس از موفقیت در کنکور سراسری در دانشگاههای ایران برای تحصیل ریاضیات وارد دانشگاه شدم و در تمام دوران تحصیلاتم همچنان در رابطه تنگاتنگ با ادبیات و هنر نقاشی باقی ماندم.
نقاشی را نزد استادم سیاوش یحیی زاده در شهر رشت زادگاهم شروع کردم. در سال هزارو سیصد و شصت ونه (هزار و نهصد و نود میلادی) موفق به اخذ مدرک لیسانس از دانشگاه گیلان شدم. نقاشی را جدی تر از پیش دنبال کردم و اینبار سعی بر آن داشتم تا مفاهیم اساسی در ریاضیات را که خوب فهمیده بودم در نقاشی بکار برم.
مفاهیمی به مانند حد بینهایت و بخصوص نقطه عطف که در ریاضیات همواره به عنوان یک مفهوم اساسی و لازم از آن نام برده میشد. دیگر در آن ایام ریاضیات را فهمیده بودم. فهمیده بودم که در آن چقدر نسبت وجود دارد فهمیده بودم که در بالاترین و عالیترین مراحل همواره ضریبی نسبی ایفای نقش میکند و اینکار چقدر با ظرافت انجام میشود. فهمیده بودم که در ریاضیات چقدر هنر نهفته است. همان هنری که این همه ضریب اطمینان را برای دقت در محاسبات بکار میبرد. پس در هنر هم باید ریاضیات نهفته باشد و یا کلی تر بگویم هنر در علم و علم در هنر.
خواستم در نقاشیهایم حد را به تصویر کشم و چه زیبا بود زمانی که میدیدم در نقاشی هم به مانند ریاضیات حد بطور مطلق وجود ندارد و حد میتواند فقط به نقطه ای یا جایی میل کند. حد یک درخت را چه کسی میتواند نقاشی کند؟ درختی که ریشه هایش در خاک به ژرفا رفته اند و شاخ و بری که در آسمان بینهایت را نظاره میکنند! پس درختان من آنهایی شدند که نقطه عطفشان خاک است و حدشان از هر سو به بینهایت میل میکند. اما چگونه میتوان انسان را نقاشی کرد؟ آیا به واقع به تصویر کشاندن یک انسان تنها در یک تولید همراه با شبیه سازی خلاصه میشود؟ انسانهایی که هر چند با هم از نقطه نظر حقوقی برابرند اما نقطه نظرریاضی هیچ دوتایی به مانند هم نیستند و اینقدر تفاوت ظاهری و شخصیتی میان آنها وجود دارد.
حد یک انسان به کجا میل میکند؟ چرا ظاهر انسانها بنا به زادگاهشان از هم متفاوت است؟ چه شخصیت یا شخصیتهایی در یک انسان نهفته است؟ این همه تفاوت از کجا میاید؟ آیا این باز همان ظریب نسبیت است که در ریاضیات معادله را به واقعیت نزدیکتر میکند؟
پس انسانهای من انسانهایی شدند که قبل از همه چیزشخصیتشان ازظاهرشان پیداست و حتی شخصیتشان بر ظاهرشان غالب است وبرای به نقاشی کشیدن شخصیتها بازباید به دنبال نقطه عطف آن می گشتم و گشتم.
نقطه عطف انسان را در خاکی که در آن زاییده شده پرورش یافته و مهر ورزیده است دیدم به این واقعیت رسیدم که این حتی نقطه عطف خود من است! نقطه عطف خود من خاک من است. من دیگر فهمیدم که چرا خیام ریاضیدان فیلسوف شاعر آنچنان از خاک خود میگفت. آنهای دیگر را فهمیدم. حال دیگر نقاشیهایم “فعل” شده بودند و حرکت میکردند و این طبیعیترین و بدیهترین نوع تعادل است که بین انسان و خاک زادگاهش برقرار میباشد.
اینکه من و خیام و دماوند وفردوسی و بخارا وغیره همه و همه از یک خانمان و همه از آن خاکیم استقرار مرا در خود من پایدارتر میساخت چرا که من جزیی از آن کل بزگ بودم که وطنم ایران نام داشت و خود را تنها هنرمند نه بلکه ایرانی هنرمند میدانم. آنگاه دماوند را نقاشی کردم که بیصبرانه در انتظار آرش بود او گویی اگر آرش نمی آمد آتشفشان میکرد.
کهساران کردستان را نقاشی کردم که همه با عظمت و غرور میزبان آن پیر شهریاری بودند که به حق برگزیده شده بود و رنگها را دیدم که چگونه با هماهنگی و دلپذیری بین شخصیتها و طبیعت پیرامون سایه روشن میشد روح همان روح که در جان طبیعت و آدمی دمیده میشد. من نخل خوزستان را نقاشی کردم که سر بلند از جنگ راست قامت و سرافراز پای در خاک خود محکم ایستاده بود و پهلوانان زورخانه را که با افتخار شلوارهای پوشیده ازبته جغه برگرفته شده از سرو آریایی را به نشان فروتنی شرافتمندانه به پا کره و در گود زانو زده اند و زنان گیلک را نقاشی کردم که باران دلهایشان را از هر گونه کینه و بد اندیشی شستشو میداد و با خود به اعماق زمینی میبرد که آنان جوانه های برنج را در شالیزارانش وامینشاندند.
باز هم روح همان روح است که در جان طبیعت و آدمی دمیده شده است. سپس به نقاشی سنتها وآیین پرداختم و دیدم که چگونه کران تا کران این کل بزرگ را با هماهنگی به هم پیوند میدهد. دیدم که در این تابلو بزرگ چگونه فرهنگ “فعل” میشود و حرکت میکند و چگونه ازکوهها و دریاها و مناطق گوناگون که تنوع رنگ در آن فراوان به چشم میخورد عبور میکند ویک هویت مشترک راهویدا میکند و چقدر تک تک عناصر تابلولازمه این “فعل” میشوند و تابلو لازمه من می شود و من جزیی از تابلو…آنگاه دیگر نقاشی چرخ زدن درزورخانه چیزی می شود بسیار فراتر از یک ورزش روزمره. این چرخش و گردش که اینگونه ریاضیات و هندسه در آن دخیل است و سهم دارد نقطه عطف دارد واگر نه چگونه دوام آورد و ادامه یابد؟ این همان چرخش است که در تاریخ ما گردش دارد. این همه حرکت و انرژی چگونه دوام آورد اگر که ثبات ندارد؟ و اما ثبات دارد چرا که گرانیگاه داردو گرانیگاه دارد چرا که ریشه در خاک دارد و اصالت دارد.
… چرخ چرخ تا چرخ خورشید و چرخ گردون که در ارابه “میترا” خدای مهر ایرانیان گردش دارد همچنان روی یک مسیر دوار در تاریخ ما ادامه دارد هم بدانگونه که گردش تاریخ جهان را مینمایاند و انژی زاید وجان بیافریند و برد مردمانی را که دامنه شان یک خاک است به سمت والاترین پله های کیش مهری یعنی پارسا مهرپویا و پیر(یا پدر) روانه سازد.
سپس به نقاشی این دامنه و برد پرداختم… و چون نور را دیدم فهمیدم که چگونه در ابتدای این راه بی انتهاولی “حقیقی”به سمت بینهایت روانه شدمو جریان پیدا کردم همچون باران در خاک همچون ریشه در زمین همچون خون در رگها و همچون یک ملت در تاریخ خود.