نان را برای تنور چه کسی داغ کنیم؟

نویسنده
سها سیفی

‎ ‎همه روسیاهیم‎ ‎

یکی از خوانندگان “زاویه دید” وبلاگ محمد جواد کاشی، چنین متنی نوشته و برای او فرستاده است:‏

آقای دکتر سروش ناراحت نباشد که رادیو و تلویزیون و منابر علیه او سخن می گویند. ایشان هم اوایل انقلاب که ‏هنوز ارج و قربی داشت؛ در تلویزیون، یک طرفه و بدون حضور اندیشمندان، آنها را نقد می کرد. ایشان در ‏مناظره تلویزیونی همراه با آقای مصباح با حضور چپ آن زمان خواست که صراحتا بگویند به خدا اعتقاد دارند یا ‏نه. حالا خود حضرتشان باید همین اعتراف را از تلویزیون بکنند. ‏

مردم را نگاه کنید که چگونه با مشت های گره زده خواستار افشاگری و اعدام بودند و حالا از مشت ها بالا رفته ‏دیگران ناراحتند. همین نامه کانون نویسندگان را نگاه کنید که حرف نسبتا درست شان را با چه زبانی می‌گویند. ‏شما فرقی بین این زبان و زبان کیهان می بینید. تازه این ها هنوز تیغ در دست ندارند اگر داشتند روی پل پوت را ‏سفید می کردند. اگر به گذشته خود بازگردیم همه رو سیاهیم. بیخودی “آی دزد آی دزد” راه نیاندازیم که خودمان ‏را بی گناه نشان دهیم. همه باید اعتراف به گناه کنیم. فقط دکتر سروش نیست همه گناه کاریم.‏


‎ ‎در جنگل قاعده همین است‎ ‎

‏”گاهشمار انزجار” ازاوضاع اجتماعی و مناسباتی که بین شهروندان ایرانی حاکم است گلایه می کند:‏

ماشین‌ها، در هم فُرو می‌پیچند و من، در خودم فُرو می‌پیچم. خویی درّنده و وحشی را به نمایش گذاشته‌اند. با ‏بوق‌هایِ پیگیر و مُمتد، کوچک‌ترین فرصت، را وامی‌قاپند و از هم “سبقت” می‌گیرند. ردیفِ ماشین‌هایِ پشتِ چراغِ ‏قرمز، که سرخوشانه، به حریمِ خطِ عابرانِ پیاده تجاوز کرده‌اند، به مثالِ اسبانِ نا‌آرام، که منتظرند مسابقه آغاز ‏شود و در فضایِ پیست بتازند؛ گاهی حتا رنگِ سرخِ چراغِ را هم نادیده می‌گیرند و در بزر‌گ‌راهِ “قفل‌شده”، در ‏فضاهایی که به قاعده‌یِِ یک ماشینِ معمولی حجم دارد، می‌تازند و می تازند و می‌تازند.‏

همه، انگار، قصد دارند زودتر به مقصد برسند؛ رحمی در کار نیست؛ در “جنگل”، قاعده، همین است. در جنگلِ ‏تهران، تا گرگ نباشی، انگار، به مقصد و مقصود نخواهی رسید. باید بدرّی و بتازانی. باید در هیاهویِ شهر، گم‌ ‏شوی و پیدا شوی. نباید رحم کنی… راننده‌ها، “قفلِ فرمان” دارند و “چاقویِ ضامن‌دار”. پیاده‌ها (لاجرم؟) “تیغِ ‏موکت‌بُری” دارند و “پنجه بُکس”… رحمی در کار نیست!‏


‎ ‎رابطه من با دستغیب عاشقانه بود‎ ‎

عطاالله مهاجرانی در “مکتوب” پاسخ های کوتاهی به مصاحبه اخیر رضا رهگذر و انتقادهای او داده است که سه ‏نمونه از آنها چنین است:‏

برخی از دوستان مکتوب به مصاحبه جناب آقای رهگذر با خبرگزاری فارس اشاره کرده اند. در صدد پاسخ به ‏ایشان نیستم. اما ذکرچند نکته را لازم می دانم:‏

اول: رابطه من با آیه الله دستغیب عاشقانه بود. نمایندگی مجلس که متاعی نبود! البته آقای رهگذر سال هاست که ‏آرزوی نمایندگی مجلس دارند. امیدوارم به وصال برسند.‏

دوم: اینکه در وزارت ارشاد یک تیم قوی مذاکرات را می شنیدند و نکته ها را برایم می فرستادند.افسانه است.‏

سوم: کتاب استیضاح در اختیار است. می بایست آقای رهگذر و دوستان ایشان پیش از بحث به یاری و داد دوستان ‏استیضاح کننده می رسیدند. نه در آخرین لحظه.‏


‎ ‎ما که هیچ، حتی آن بالائی ها هم کاره ای نیستند!‏‎ ‎

‏”با وجود این” در یکی از آخرین پست هایش در زمینه توهم توطئه می نویسد:‏

پیرها همه یک حرف می زنند. فرقی نمی کند که استاد رو به بازنشستگی دانشگاه اند یا پیرمرد عامی روستایی در ‏دوردست یا پیرزنی بی حوصله در صف شلوغ بانک یا فروشنده ی پشت دخل بقالی در سر کوچه. پای صحبت هر ‏کدامشان که بنشینی به تو خواهند گفت آن که در سیاست این مرز و بوم مدخلیت دارد ما نیستیم. همه ی تصمیم ها ‏از یک جای دیگر می آید، ما که هیچ، حتا آن بالا بالایی ها هم کاره ای نیستند. ‏

پیشترها این برایم خیلی شگفت بود. نمی توانستم باور کنم استاد دانشگاهم که آن همه نکته سنجی های فلسفی دارد ‏یا آن یکی دیگر که ذهنی آنچنان نقاد دارد یا این یکی که جوانی اش را یا آن یکی دیگر که عمرش را سر پیشبرد ‏طرحی سیاسی گذاشته است به آنچنان ابتذال فکری رسیده باشد که به دانشجوهایش توصیه کند، ول کنید این حرص ‏و تقلاها را. این مملکت با این چیزها درست نمی شود. نمی گذارند. آنکه سرنوشت این کشور را تعیین می کند من ‏و شما نیستیم


‎ ‎شاید باید از خود آغاز کنم‎ ‎

‏”بوشهری” در سالروز تولدش چنین پستی نوشته است:‏

‏ امروز متولد شدم در دنیایی پر از زور و ریا و دروغ… زاده شدم در سرزمینی که میگویند زاده مهر است. در ‏ماه بهمن، چند وقتی بعد از سده، دورتر از یلدا، چهار مدت مانده به نوروز، و بعد از روز عشق، در روز بیست و ‏ششم… یا پانزدهمین روز فوریه!‏

آمدم در سرزمینی با تاریخ ۷۰۰۰ ساله با پیشنه ای از مردمی کهن… اما این روزها سخت در آزارم از لمپنیسم، ‏خرافه پرستی و تجدد مابی و رشد ویرانگر آن در سرزمین زاده مهر. هر جا که قدم بر میدارم، بی هویتی خود و ‏مردم سرزمینم شرمسارم. در کوچه پس کوچه های فرهنگ سرزمینم، صدای سکوت بی فرهنگی گوشم را کر ‏کرده و نجوای تاریخ آزارم میدهد! ایران؛ تو را دوست دارم اما فرهنگ بی فرهنگی را چگونه در تو نابود کنم. ‏شاید باید از خود شروع کنم! ‏


‎ ‎قبل از شروع بازی، مجلس ششم چند گل خورده بود‎ ‎

عباس عبدی در “آینده” نوشته ای تحلیلی دارد درباره مجلس ششم:‏

هنگامی که مجلس ششم در خرداد 1379 تشکیل شد، برخلاف سه ماه قبل از آن که انتخاب شده بود در این فاصله ‏چند گل خورده بود. در نتیجه از یک سو و براساس تصور پیشین، خود را برای اجرای راهبرد نهادینه کردن و ‏تثبیت مردم‌سالاری آماده می‌کردند، اما از سوی دیگر چند گام به عقب برداشته شده بود و باید آن چند گام را جبران ‏می‌کردند تا ابتدا وضع گذشته بازسازی شود. عملاً میان این دو هدف نوعی تعارض و ناهماهنگی بوجود آمد، و ‏نمود آن در انتخاب رئیس مجلس بود که از همان ابتدا کدورت ایجاد کرد.‏

اگر قرار بود شروع مجلس ششم با نقطه بازگشت‌ناپذیر دموکراسی قرین شود، طبعاً باید جناح‌بندی‌های گذشته به ‏دلیل تحقق هدف اصلی‌اش به جناح‌بندی‌های جدید متحول می‌شد، و لزومی به ائتلافی مشابه لیست انتخاباتی نبود. ‏در این صورت جناح پیشروتر می‌بایست محمدرضا خاتمی را رییس مجلس می‌کرد. اما اگر قرار بود که گام‌های ‏عقب افتاده جبران شود، باید مجدداً همان ائتلاف پیشین تداوم می‌یافت تا عقب‌نشینی‌های دولت جبران شود. در این ‏صورت باید شخصی ائتلافی یعنی آقای کروبی انتخاب می‏شد. مجلس ششم، نمایندگان خوبی داشت، شجاعت هم ‏داشتند، اما گویی که برای ثبت در تاریخ عمل می‌کردند، در حالی که مردم آنان را برای بهبود جغرافیای خود ‏انتخاب کرده بودند.‏


‎ ‎با برچسب خودکشی روی پیشانی!‏‎ ‎

‏”منبرو روانی پور” در یکی از آخرین پست هایش نوشته است که:‏

از فردا باید کفش کلاه کنم و راه بیفتم برای امضا جمع کردن و باکمال شرمندگی توضیح بدهم که درکشور من ‏نویسنده ای را به جرم نوشتن داستان به شلاق و زندان محکوم کرده اند و باز بگویم که این بار اول نیست. که ‏سالها پیش محمدرضا صفدری نویسنده سیاسنبو را، امام جمعه خورموج تکفیرکرد و نویسنده باهزار بدبختی ‏خودش را به تهران رساند. فقر و دربدری را به جان خرید تا جانش را ازجهالتی که دامنگیر عده ای شده بود ‏نجات دهد.‏

و بعدها عباس معروفی بود که محکوم به شلاق و زندان شد و توانست از دست جباران بگریزد. اما حالا زمانه ‏دیگری است. زمانه ای که زندانی زنده به زندان می افتد و مرده بر میگردد. بابرچسپ خودکشی روی پیشانیش. ‏این است که برای نادعلی می ترسم به هرزندانی که برود بخصوص زندان شهر خودش. باید ازکینه های قومی ‏قبیله ای حرف بزنم. از حسادت ها و از مردمی که اینقدر دور از شادیهای زندگی مانده اند که میل کشتن، در ‏دستهایشان هرگلویی را نشانه میکند. برای یعقوب یادعلی می ترسم.‏


‎ ‎امروز مهمترین مسئله ما، یعقوب یادعلی است‏‎ ‎

در همین زمینه مزدک علی نظری هم در “خبرنگاران صلح” می نویسد:‏

امروز مهم ترین مسئله این مملکت، “یعقوب یادعلی” است. امروز مهم ترین مسئله این نیست که فلان شخص ‏برای تصاحب کرسی مجلس تایید صلاحیت نشده. یا رئیس جمهور منتخب این ملت، درباره انرژی هسته ای چه ‏می گوید. یا اینکه دولت می خواهد دست از سهمیه بندی بنزین بردارد.‏

گران شدن آب و برق و گاز و تلفن و پیامک، مهم ترین مسئله ما نیست. کی اینجا کسی از گرسنگی مرده؟ اما نگاه ‏کنید که در سال های اخیر چقدر کشته داده ایم از بی فرهنگی. چقدر دختر خودسوزانده، چقدر زن سربریده از ‏تعصب، چقدر جوان و نوجوان کرم خورده از کراک و هروئین، چقدر تحصیل کردهء گریخته از خاک مادری، ‏چقدر مرد و زن و پیر و جوان ناامید، چقدر قربانی داده ایم ما؟ ‏


‎ ‎مشاوران نگذارند حرف های رئیس جمهور عمومی شود!‏‎ ‎

محمدعلی ابطحی در “وب نوشت ها” از مشاروان رئیس جمهور میخواهد بعضی حرف های ایشان را نگذارند که ‏عمومی شود:‏

آقای احمدی نژاد با استفاده از تعبیر بازی ها و بهانه های هسته ای از سوی مخالفان خود گفته اند: “همه فهمیده اند ‏موضوع هسته ای ایران تمام شده، اما جرأت بیان آن را ندارند؛ اگر این مسأله را عنوان کنند، همه متوجه می ‏شوند قدرت اول جهان ایران است”. ‏

این روش برای روحیه دادن جامعه در دورانی که رسانه ها فراوان نبودند و کشورها بر روی رادیوهایی که ‏خلاف نظر آنان حرف می زدند، پارازیت می فرستادند هم مفید نبود، چه رسد به دوران فعلی که عصر انفجار ‏اطلاعات است. مهم ترین دلیل سلب اعتماد عمومی از سخنان مسئولان همین روش های تبلیغاتی یک بار مصرف ‏است. کاش مشاوران رئیس جمهور این سخنان را که احیاناً در جلسات احساسی به تناسب گفته می­شود، اجازه ‏نمی دادند در رسانه های عمومی منتشر شود.‏


‎ ‎ضربه اصلی را مشروعیت نظام می خورد‏‎ ‎

‏”جمیله کدیور” می گوید در دوران جدید تعرف ملت دچار تغییراتی شده است که گویا فقط منحصر به مسئولان و ‏رهبران حکومت می شود:‏

از زمانی که امام خمینی (ره) مجلس را عصاره فضایل ملت نامید تا به امروز مفهوم ملت و به تبع آن فضایل ملت ‏به اقتضای سلیقه و سیاستهای دست اندرکاران امر نظارت و اجرای انتخابات، چنان تقلیل و تنزل مفهومی پیدا ‏کرده که به تفسیر آنها هر صاحب صلاحیتی را نمی توان مجاز به ورود به دایره رقابت های انتخاباتی و طبعا ‏نمایندگی مجلس دانست. ‏

طبیعی است که وقتی میزان رد صلاحیتها از چارچوب قانون فراتر رود و رنگ انتقام گیری سیاسی بگیرد، آسیب ‏اصلی به ملت و اعتماد عمومی وارد می شود و وقتی مردم را به عنوان یک کل، با تنوع گرایش های سیاسی و ‏فکری نتوانند نمایندگانی متناسب با خواست و سلیقه خود انتخاب کنند، مشروعیت نظام نیز آسیب خواهد دید. عملا ‏ضربه اصلی را نه به کاندیداها و تفکری که آن را نمایندگی می کنند بلکه به مشروعیت نظام سیاسی می زند ‏


‎ ‎مارکسیسم، بزرگترین خیالپردازی قرن بیستم‎ ‎

مطلب “خسرو ناقد” برای شهروند امروز که در وبلاگش هم منتشر شده، اینطور آغاز می شود:‏

مارکسیسم بزرگترین خیال‌پردازی قرن بیستم میلادی بود. با پایان گرفتن این خیال‌پردازی، وظیفه‌ای نیز که ‏ایدئولوژی مارکسیسم برای روشنفکران در نظر گرفته بود، پایان گرفت. روشنفکران در آستانه‌ی هزاره‌ی سوم ‏میلادی، نه برای تغییر جهان، نه برای رهبری طبقه‌ای خاص، نه برای حکومت کردن و نه برای خدمتگزاری ‏به‌حکومتگران فراخوانده شده‌اند. آنان اکنون فراخوانده شده‌اند تا با حفظ ذخیره‌ی عظیم فرهنگی و فکری بشری، ‏به‌سهم خود بر این ثروت همگانی بیافزایند و این مجموعه را به‌نسل‌های آینده واگذار کنند. ‏