نفرتی که استثنا بود، قاعده شد

نویسنده
سها سیفی

‏”همبستگی و ستیز” عنوان یادداشت تازه ای از محمد جواد کاشی در “زاویه دید” است:‏

پس از پیروزی آنچه همه بر آن وفاق داشتند آن بود که نظام شاهنشاهی و امپریالیسم حامی او، با انقلاب ریشه کن ‏نشده‌اند. انقلاب هنگامی به پایان خواهد رسید که این ریشه‌ها از بن کنده شوند. چنین بود که همه مشغول لخت ‏کردن دیگران شدند تا نشانگان وابستگی به امپریالیسم را در دیگری بجویند. از سوی نظام سیاسی، همه مخالفین ‏خواسته یا ناخواسته وابسته به امپریالیسم بودند، از نظر مخالفین نیز، نظام نماد و پایگاه امپریالیسم و سلطه جهانی ‏بود. بین خود مخالفین نیز این نزاع با حرارت جریان داشت، بین جناح‌های موجود در نظام سیاسی نیز.‏

ستیز از یک استثناء به یک قاعده همه جا حاضر بدل شد. به تدریج منطق مخالفین در اثبات وابستگی نظام به ‏امپریالیسم سست شد. اما در عوض امپریالیسم کم کم چهره‌ای دوست داشتنی پیدا کرد و زبان مخالفت دگرگون شد. ‏کسانی نظام سیاسی را با نامی جدید خواندند: فاشیسم و دیکتاتور و توتالیتر. ماجرا به همین حد خاتمه نیافت، ‏عرصه سیاسی ما در هر دوره نظم واژگانی تازه‌ای برای تولید ستیزهای تازه زائید. ‏

 

‎ ‎خدا کند دولت بو نبرد‎ ‎

حامد قدوسی در “یک لیوان چای داغ” از کاهش نرخ برابری دلار در برابر یورو اظهار خوشحالی می کند:‏

کاهش ارزش دلار در برابر یورو خیلی هم برای ما بد نشده است. حداقل فایده اش این شده که تا اندازه ای از ‏اثرات منفی سیاست تثبیت نرخ ارز در شرایط تورمی کاسته است. آقایانی که در راستای “حفظ ارزش پول ملی” ‏تلاش می کنند خوش حال هستند که نرخ برابری ریال- دلار را تقریبا ثابت نگه داشته اند و این در شرایطی که دلار ‏در مقابل ارزهای دیگر تضعیف شده است یعنی تضعیف ارزش ریال در مقابل سبد ارزهای بین المللی. ‏

صادرکننده هایی که به یورو جنس صادر می کنند یا تولیدکننده هایی که محصول خارجی رقیبشان با ارزهایی غیر ‏از دلار وارد می شود از این وضعیت خوشحال خواهند بود. فقط امیدوارم که دوزاری دولت در این قضیه نیفتد و ‏گرنه اگر قرار باشد به سیاست چندساله پایبند باشند باید نرخ ریالی دلار را کاهش دهند و دوباره همان آش و همان ‏کاسه!‏


‎ ‎وقتی منتقدان اینها باشند‎ ‎

علی معظمی در “اینجا و اکنون” معتقد است در جایی که منتقدان، حسین شریعتمداری و انبارلویی باشند، تکلیف ‏باقی امور روشن است:‏

بحث جنگ هنوز هم در میان. در ایران البته همه چیز را به همان سیاق معهود برگزار می‌کنند؛ جایی که حسین ‏شریعتمداری و کاظم انبارلویی به عنوان منتقد از احمدی‌نژاد جایزه می‌گیرند (و می‌گیرند!) عیار سنجش حقیقت. و ‏وقتی در مورد حقایق عینی چنین قضاوت می‌کنند، بی‌هیچ آزرمی و ترسی از این‌که به دلیل کردار و گفتارشان ‏خود قضاوت شوند، دیگر تکلیف سنجش احتمالات و حساب وقایع آینده روشن است. بگذریم!‏


‎ ‎آخرین نفری که از شما رشوخ خواسته، که بوده؟‎ ‎

قاسم در “دانا” مدعی ست که فساد دولتی تا سطوح بالا نیز ریشه دوانده است:‏

چند روز قبل یکی از بالاترین مقامهای نیروی‌ی انتظامی‌ یکی از بزرگترین استانهای کشور صراحتآ به من گفت ‏که پیدا شدن پرونده‌ام نیاز به لطف او دارد. و انتظار داشت که من لطفش را جبران کنم. امتناع کردم و تصمیم ‏گرفتم که کل روند را دوباره در تهران شروع کنم.‏

حالا چند تا سئوال:‏

یک) چند تا از مراجعین چون من این امکان و حوصله‌اش را دارند که به سادگی در یک استان دیگر نیز روند ‏کاری خود را آغاز کنند؟‏

دو) بالاترین مقامی که تا به حال از شما تقاضای رشوه کرده است کیست؟ مورد چه بوده است؟

 

‎ ‎طبل توخالی، خود ما هستیم‎ ‎

“اعلی حضرت حاج آقا” معتقد است بلاگرهای ایرانی خارج کشور، بیشتر کسانی هستند که خارج گود نشسته اند و ‏می گویند لنگش کن:‏

اگر قرار باشه که یک نفر حال من را بهم بزند, آن یک نفر خود من هستم‎.‎‏ حالم از خودم بهم می خورد‎.‎‏ من که پشت ‏این مونیتور نشسته ام با اسم مستعار حرف های گنده تر از دهنم می زنم که فلانی را آزاد کنید و کسی هم نیست که ‏بگوید اگر واقعا دلت برای طرف می سوزد اگر ادعای فعال بودن می کنی و اگر جرات داری همین الان بلند شو ‏برو در خیابان های تهران با اسم خودت همین غلط های زیادی را بکنִ اون موقع است که من خفه می شومִاز دو ‏رو بودن خودم حالم بهم می خورد.‏

یکی از دوستانم یکبار گفت که وبلاگر ها آدم های شکست خورده ای هستن‎. ‎ما وبلاگرهای خارج از کشور، ‏بیشترمان یا از خوشی که زیر دل مان زده است وبلاگر شدیم و یا از تنهایی که بهمان فشار آورده وبلاگ نویسی را ‏وسیله قرار داده ایمִ واقعیت همین است‎. ‎کسی هم به ما توجه ای ندارد و پیش خودمان فکر می کنیم کسی هستیم و ‏سر و صداهای الکی می کنیمִ ‏

می دانید طبل های توخالی خود ما هستیم که راز واقعیت هایمان را در دنیای مجازی پنهان کرده ایمִ برای ایران ‏چه کار کرده ایم؟ واقعا ما در این بازار مکاره با چه کسی طرفیم؟ چه کسانی را جز خودمان را داریم مسخره می ‏کنیم؟ ‏


‎ ‎اوه مای گاد!‏‎ ‎

“بلوط” خودش را گذاشته جای کسی که تازه از ایران خارج شده و برای خودش وبلاگی هم راه انداخته که هر ‏روز آن را آپ می کند. یکی از این قطعه های او این است:‏

وای خدای من. نمی دانم ملت چطور می توانند در آن طویله زندگی کنند. اینهمه ترافیک. اوه مای گاد. هوای ‏کثیف. باورتان می شود در تمام طول سفر حتی یک سنجاب هم ندیدم؟ اینترنتش را که نگو. زغالی زغالی. اصلا ‏نمی توانستم آپ کنم. مردم همه کثیف و بی تربیت. انگار هیچ کس در ایران حمام نمی رود. ‏


می دانید در ایران چیزی به اسم گشت ارشاد هم وجود دارد که به خانم ها تذکر می دهد که حجابشان را درست ‏کنند؟ البته به نظر من هم کار خوبی می کنند. این دختر ها را که آدم در خیابان می بیند وحشت می کند. حتی در ‏خارج هم کسی اینطور میک آپ نمی کند. به نظر من حقشان است. بیل هایم عقب افتاده. آخر اکانت بانکها و ‏کردیت کارت ها در ایران فیلتر بود! اوه مای گاد! ‏


‎ ‎الو. آقای امین پور!‏‎ ‎

معصومه ناصری در “کافه ناصری” نامه مفصلی به قیصر امین پور نوشته که بخشهایی از آن را می خوانیم:‏

الو سلام آقای امین‌پور! من این پایینم به اینها بگویید بگذارند بیایم بالا، حجابم درست است اما گیر داده‌اند به این ‏دسته گل نرگس، چرا به خاطر یک دسته نرگس که برای آقای شاعر می‌برم باید توضیح بدهم؟

الو آقای امین‌پور نگو نا امید نباش، دلداری نده، هی به اتفاق‌های خوبی که در آینده‌های نامعلوم قرار است بیفتد ‏اشاره نکن، نگو شماها زیاد سخت می‌گیرید، سخت است آقای امین‌پور‎.‎

الو آقای امین‌پور! هفتمین سیگارت را روشن کن، تا در این فاصله کمی حرف بزنم، شعر تازه‌ای در کار نیست، ‏خیلی وقت است غزل از دستم می‌گریزد، عموزاده خوب نیست، خودم عکس‌هایش را دیدم که سرش را تکیه داده ‏بود به دیوار و گریه می‌کرد، من خوب نیستم، کار و بار خوب نیست، روزگار هم.‏

الو آقای امین‌پور! من فارسی‌ام بد نیست اما چهارده روز است دارم این جمله را می‌خوانم و نمی‌فهمم، همه جای ‏اینترنت نوشته قیصر امین‌پور درگذشت، بیا به این فعل “درگذشت” بخند، تا ما گریه کنیم.‏


‎ ‎حق در کجاست؟ حق با کیست؟‎ ‎

‏”گوشزد” از طریق روایت یک ماجرای واقعی از مرگ مغزی یک بیمار در حین عمل جراحی و مشکلاتی که در ‏پی این اتفاق برای پزشکان و بیمارستان رخ می دهد، سیستم اجتماعی و اقتصادی حاکم بر مناسبات انسانی را به ‏چالش می کشد:‏

مردی به جرم قاچاق مواد مخدر دستگیر می شود و به 8 سال زندان محکوم می شود و خانواده اش درتنگنای شدید ‏اقتصادی قرار می گیرند. پدر و مادرش به ملاقاتش نمی آیند و زنش درخواست طلاق می دهد خانواده اش در ‏آستانه فروپاشی است. موقعی که برایش چنین حادثه ای رخ می دهد، چنان از نظر همه خانواده بی ارزش بوده که ‏تا هفته ها کسی از اقوامش نه به زندان و نه به بیمارستان مراجعه نکرده تا بداند که چه برایش پیش آمده است.‏

در طرف دیگر ماجرا مردی هم پس از طی سالها مدرسه و دانشگاه و امتحان و گذراندن طرح در شهرهای دورو ‏رد شدن از سد گزینش، به سختی برای شغلی در یک بیمارستان دولتی انتخاب می شود که برای دریافت ماهانه دو ‏میلیون تومان باید ده شبانه روز کامل در این بیمارستان کاری چنین مشکل را انجام دهد و برای آنکه درآمدشان از ‏اینکه هست کمتر نشود با همکارانش قرار می گذارند که همه کار را خودشان 3-4 نفری انجام دهند.‏

به خیال خود برای حوادث غیرمترقبه نیز بیمه شده است. اما در یک حادثه که بیشتر تقصیرمتوجه سیستم است او ‏باید درآمد چند سال آینده اش را بابت تاوان اشتباه به کسانی بپردازد که گویی گنجی یافته اند.‏


‎ ‎جیک جیک مستان و یاد زمستان‎ ‎

شیوا مقانلو در “کازابلانکا” روایت های تازه ای از افسانه های قدیمی ارائه می کند که “آمبروز بیرس” آنها را ‏آداپته کرده است:‏

با افسانه های کهن ازوپ اکثرمان آشناییم. حکایات تمثیلی و شیرینی که غالبا از زبان حیوانات نقل می شوند و ‏حکم ضرب المثل را هم یافته اند. اما آیا گاهی به فکر نیفتاده ایم که این نتایج اخلاقی و پندآموز بیش از حد کلیشه ‏ای اند و جای چون و چرا دارند؟! آمبروز بیرس نویسنده با استادی روایت های دیگری از این افسانه ها نوشته ‏است, چندیشان را ترجمه کرده ام که دوتا را اینجا می آورم. ‏

‏(ملخ و مورچه)‏

در یک روز زمستانی, ملخی از مورچه ای طلب کمی از غذایی را کرد که او اندخته بود. مورچه گفت: چرا به ‏جای این که تمام مدت آواز بخوانی, خودت چیزی ذخیره نکردی؟! ملخ گفت: کرده بودم, ذخیره کرده بودم؛ اما ‏رفقایت به زور وارد شدند و همه اش را بردند!‏


‎ ‎منافع اسرائیل مقدم بر منافع آمریکا‎ ‎

آخرین پست “آق بهمن” مربوط به کتاب تازه ای ست که در مورد لابی اسرائیلی ها در امریکا نوشته شده و پیشتر ‏به شکل مقاله ای جنجال برانگیز منتشر شده بوده است:‏

حدود یک سال و نیم پیش مقاله‌ای در مجله نقد کتاب لندن (‏London Review of Books‏) چاپ شد که کلی ‏جنجال به راه انداخت. ماجرا این بود که دو استادعلوم سیاسی شناخته شده آمریکایی مقاله‌ای نوشته بودند درباره ‏لابی طرفدار اسرائیل در آمریکا (که از این به بعد بهش می‌گویم لابی اسرائیل) و نقش آن در سیاست خارجی ‏آمریکا. حرف نویسندگان مقاله این بود که نفوذ این لابی بر کنگره و دستگاه سیاست خارجی آمریکا به حدی است ‏که اگر قانونی خلاف منافع ملی آمریکا ولی مورد نظر لابی باشد، تصویب می‌شود.‏


‎ ‎چرا باید صریح بود؟‎ ‎

محمد فرجامی در “باران در دهان نیمه باز” می خواهد بداند چرا باید برای مخاطب ایرانی رک و راست و صریح ‏نوشت تا مقصود اصلی ات را دریابند. سپس به جند نمونه از سوء تفاهم های رخ داده در مورد مطالبش اشاره می ‏کند:‏

نمی‌دانم چرا باید هر حرفی را در رک‌ترین و صریح ترین شکلی که ممکن است گفت تا بعضی از خواننده‌ها ‏بفهمند منظور آدم چیست. به خصوص اگر موضع آدم در قبال یک مساله‌ای خیلی خطی و بسیط نباشد سوتفاهم ها ‏هم بیشتر می‌شود. مثال قبلی‌اش همان داستان اعتراض من به بعضی از فیمینیست‌ها بود که با قاطی کردن راست و ‏دروغ و مسایل سیاسی و سکسی می‌خواهند مثلا از زنان ایرانی دفاع کنند، اما در واقع فقط از خودشان دفاع ‏می‌کنند و در نهایت کارهایشان به ضرر زنان ایرانی است؛ اما خیلی‌ها اینطور برداشت کردند که انگار من با ‏جنش های زنان یا دفاع از حقوق زنان مشکل دارم‎.‎


‎ ‎نسل تازه ایرانی‎ ‎

‏”آزاده عصاران” عکسهایی از “الکس تهرانی” را روی وبلاگش گذاشته که نسل جدید ایرانی را به تصویر می ‏کشد. نسلی که خواسته ها و تمنیات شان را در خانه های شان بروز می دهند اما در کوچه و خیابان، همان شهروند ‏دلخواه حکومت اند. برای دیدن عکس های الکس تهرانی در وبلاگ آزاده، روی این لینک کلیک کنید. ‏


‏ ‏