“پرسپولیس” فیلم انیمیشن مرجان ساتراپی، هنرمند و فیلمساز مقیم فرانسه، در بخش مسابقه فستیوال کن به نمایش در آمد. نگاهی داریم به این فیلم.
“پرسپولیس” در کن
جشنواره کن، در حالی که دو سال پیاپی هیچ فیلمی را از ایران انتخاب نکرده، امسال فیلمی از یک فیلمساز مهاجر در بخش اصلی خود یعنی بخش مسابقه به نمایش گذاشته است.
پرسپولیس مرجان ساتراپی، فیلم انیمیشنی است که او با همکاری ونسان پارانو در فرانسه ساخته است. پیش از این مجموعه کتاب های ساتراپی با همین عنوان در فرانسه بسیار مورد استقبال قرار گرفته بود.
فیلم زندگی فیلمساز از کودکی تا مهاجرت به فرانسه را در بر می گیرد. مرجان کودکی است که پدرش برای او از دیکتاتوری شاه و رضا خان حرف می زند و می گوید که به زودی اتفاقاتی خواهد افتاد. انقلاب اتفاق می افتد و مرجان برای اولین بار عموی کمونیست خودش را می بیند که از زندان آزاد شده و نوید دموکراسی در ایران را می دهد. مرجان در رختخواب با ذوق و شوق تکرار می کند که پدر بزرگ او هم کمونیست بوده و توسط رضاخان مورد آزار قرار گرفته. در دنیای کودکی اش قصد دارد که به یک پیامبر تبدیل شود و با خدا مکالمه می کند. مادر بزرگش بیش از همه به او نزدیک است و سعی دارد تصویر روشنی از وقایع به او بدهد. انقلاب که پا گرفته، شکلی شدیداً مذهبی به خود می گیرد و عمو باز به زندان می رود و اعدام می شود. جنگ در می گیرد و مرجان با صدای انفجار خو می گیرد. در خیابان و کلاس برای مرجان مشکلاتی پیش می آید. او در مقابل معلمش که معتقد است رژیم جدید زندانی سیاسی ندارد، می ایستد. خانواده که برای او نگران هستند، او را به اتریش می فرستند. در یک صحنه خداحافظی زیبا در فرودگاه، در آخرین لحظه مرجان وقتی بر می گردد، مادر غش کرده اش را می بیند.
غربت آغاز می شود.همه به زبانی حرف می زنند که او نمی فهمد. ناچار در یک پانسیون مذهبی زندگی می کند و یک بار که عصبانی می شود، به راهبه ها توهین می کند و از آنجا اخراج می شود. دوستانی پیدا می کند و گمان می کند که عاشق است. او می گوید: “در اولین نگاه فهمیدم که او مرد زندگی ام است”. یکی دو نما بعد پسر به او اعتراف می کند که فهمیده تمایلات همجنس خواهانه دارد! بعدتر دوباره عاشق می شود و زندگی شیرین می شود. همه فضای تلخ و سیاه و سفیدی که تا اینجا ترسیم شده بود، ناگهان رنگی می شود. همه چیز در عشق معنا می یابد. اما خیلی زود معشوق به او خیانت می کند. مرجان ویران می شود. دیوانه وار روزها و شب ها در خیابان ها سر می کند و بیمار می شود. او می گوید: “یک انقلاب و جنگ مرا از پا نینداخت، اما عشق…” بیهوش به بیمارستان می برندش و پس از به هوش آمدن فقط به یک تلفن فکر می کند و بازگشت به ایران.
در ایران کماکان حالش خوب نیست. خودکشی می کند، اما در آسمان به او می گویند که وقتش نیست و باید برگردد. سعی می کند با انرژی مضاعف معنای زندگی اش را دوباره پیدا کند. در دانشگاه هنر قبول می شود؛ جایی که وقتی استاد درباره نقاشی بوتیچلی حرف می زند، نیمی از نقاشی سانسور شده است و وقتی می خواهند نقاشی فیگوراتیو بکشند، مدل آنها با چادر است. مرجان کماکان دختر شیطانی است که قصد کنار آمدن با این شرایط را ندارد، اما پس از گذشت سالها از انقلاب، نوعی زندگی متفاوت درونی و متفاوت با بیرون در ایران به وجود آمده که مرجان تجربه اش می کند. او باز عاشق می شود، اما آنها را با هم در خیابان دستگیر می کنند. پدر از او می خواهد که با دوستش فقط در داخل خانه بماند، اما آنها حوصله شان سر می رود و تصمیم می گیرند با هم ازدواج کنند، ازدواجی که زیاد دوام نمی آورد. یک شب در یک پارتی که مرجان حضور دارد، پسرها از دست ماموران انتظامی می گریزند و یکی از آنها از پشت بام می افتد و می میرد. به نظر می رسد که اینجا دیگر جایی برای ماندن نیست. مرجان به فرانسه می رود؛ و فیلم با تصویری رنگی از فرودگاه اورلی پاریس پایان می گیرد.
ارزیابی غالب منتقدان بر این است که فیلم ساتراپی پیش از آن که سیاسی باشد، یک فیلم شخصی است که با وقایع و اتفاقات سیاسی ناگزیر آمیخته شده است. به نظر نمی رسد که فیلم قصد مبارزه یا شعار سیاسی داشته باشد، برعکس بیشتر تجربیاتی است که کسی متولد ایران و چند سالی بزرگ تر از انقلاب، تجربه کرده و به چشم دیده است. طبیعتاً اتفاقات تلخ و تکان دهنده هستند و یک زندگی را به سمت مهاجرت از وطن سوق داده اند؛ بنا بر این نظر مثبتی درباره شرایط حاکم بر ایران در فیلم وجود ندارد، اما به گمان خیلی ها فیلم صادقانه است.. ساتراپی از تجربیات و برداشت های شخصی خود- هر چه که هست و با هر زاویه دیدی- حرف می زند و قصد ندارد که الزاماً فیلمی سیاسی بسازد. بنابر این اتفاقات سیاسی نظیر انقلاب و جنگ همانقدر در فیلم او مهم هستند که یک شکست عشقی. او حتی روابط عشقی و احساسات درونی خود را بسیار راحت و صادقانه توصیف می کند و در فیلم شاهدیم که چطور یک رابطه عاشقانه او را ویران می کند. در هیچ نقطه ای از فیلم با تحقیر به فرهنگ ایرانی نگاه نمی شود، بر عکس در صحنه تلخی که او در جایی خود را غیر ایرانی معرفی می کند، سایه مادر بزرگ بر او ظاهر می شود و به عنوان وجدان، از او انتقاد می کند. جواب او تلخ است: “ایرانی بودن در اینجا سخت است و هزینه دارد” این جمله ای است که غالب ایرانی های مهاجر معنایش را می فهمند. در صحنه بعد اما او فریاد می کند که یک ایرانی است…