این سال کهنه به سر می رسد

نویسنده

» 3 بهار....

احمد رضا احمدی

گل های ناتمام بهاری…

بهار 1370

به مسعود کیمیایی

شنیدن آن صدای باد

طلوع باران است

که در دستانم می بارد

رگ های دستم چه زود پیر شدند

بنفشه ای در کنارم جوان بود

قطره ای از عطر آن بنفشه

در کنارم می دوید

می پرسیدم:

مرا کجا دفن می کنید؟

در غروب روز 18 فروردین سال 1370 پرسیده بودم: مرا کجا دفن می کنید؟ تاریخ شعر مهر ماه سال 1370 بود. این بار در آن اتاق سرتاسر سپید بیمارستانی در تهران پرسیده بودم: مرا کجا دفن می کنید. طبیبم که همشهری من بود با قامتی افراخته و چهره ای افروخته که شهرتش دکتر اباذری بود. به چشمان من خیره بود و در اندیشه دفع مرگ بود، لبخندی زد و پاسخی نگفت. همیشه می پرسید: روزگارت چطوره؟- این بار نپرسید. دریافته بود که در زیر سفیدی ملافه ها دفن می شوم. ملافه ها دهان گشوده بودند که مرا ناتمام رها کنند. در این هنگام در دسته گل های ناتمام زمستانی و بهاری وسعت یافته بودم. دیگر می دانستم  که نمی توانم هیچ روزی را به آخر برسانم.

پرستاران پنجره رو به رو را گشودند. کلیدی همراه نداشتم. با چشمام پنجره را گشوده بودم. شبی که نام نداشت. شبی که در دستان من نبود. شبی که کامل بود و روی ملافه های سفید می چکید. سخن از دلپذیری یا نادلپذیری شب نبود. در این برهنگی شب این را خوب می دانستم که هر لحظه عمر پایان پذیرد. ما خواهیم گفت: عمر نیمه کاره گذشت و رفت. می دیدم در پنجره رو به روی من شاخه های درختان در تلاطم غرق شدند. در یاهایی از ملافه ها مرا با خود می بردند، توشه من تنها مردمانی بودند که از همه سال ها از سفرها آمده بودند و اکنون از پنجره بیمارستان به کنارم امده بودند، مردمانی که دیگر نمی خواستند به سفر بروند و چمدان ها را در اطراف تخت من رها کرده بودند. راه آهن هایی از کنار تخت من عبور می کردند ایستگاه ها مجهول و گمنام بودند. مردمان قطارها را رها می کردند، از لا به لای ملافه ها می تراویدند. دیروز صبح در خانه بودم.

دخترم را دیده بودم مشق ها را تمام کرده بود که مرا به بیمارستان آورده بودند. اکنون همه خفته بودند:

بیمارستان، پرستاران.

آیا حقیقت داشت که قلبم صدپاره می شد و مرگ با چه شکوه و آرامشی در زیر ملافه خفته بود. دریاهاهی پوشیده دیروز از تنم فلس می شد و تا ساحل این روز که نامش 18 فروردین بود رها می شد. در کنار این ساحل با مردمان راه می رفتم. من صدای آن هار می شنیدم، اما آن ها صدای مرا نمی شنیدند.

یادم بود همیشه در انعکاس مرگ در چشمانم آن جمله را با خود تکرار کرده بودم: “سه دفعه که آفتاب لب اون دیوار بیفته همه یادشون میره که ما کی بودیم و واسه چی مردیم.”

خاموش شدم. سپیده زده بود. پرستاران آمدند. یکبار دیگر این جمله را گفته بودم. روز تدفین مادرم بود. این جمله را همیشه در قابی مجلل به خانه آورده بودم. اکنون این قاب مجلل در کنارم در بیمارستان بود.

حافظه ام اکنون به دریا می ریخت. سال 1340 بود. ما در خیابان فرعی از میدان ژاله زندگی می کردیم. رویاهای ما در آسمان بافته می شد.

روزی از روزهای ماه مرداد که ما جوان بودیم و سرگردان از یکنواختی روز و تکرار همان آسمان دیروز از انتهای کوچه باغی که انبوه از درختان اقاقیا بود ونه قصری بود و نه روزی بزرگ، به سوی من می آمدی. صحت از شعر نصرت رحمانی بود که تو آن روزها شعر نصرت رحمانی را دوست داشتی. ما رنگ پریده و مهران کوچه ها را تا سپیده می رفتیم. من می خواستم کتا اولم را که طرح نام داشت چاپ کنم. ما تا سپیده در کوچه ها راه می رفتیم. بوی تابستان، بوی زمستان، بوی پاییز، بوی بهار در کفش های ما گم می شد. در آستانه ی سکوی خانه ها می نشستیم. سرانجام همیشه به خانه شما که انبوه از شمشادهای غریب در فصل زمستان بود می رسیدیم. یک سماور بود که در همه فصول سال می جوشید و من و تو هنگام که روز فرو می ریخت چای گرم را می نوشیدیم.

یکبار در کوچه ای در میان خانه ای که صاحبان آن برای همیشه از ان خانه رفته بودند تو یک “تار” یافته بودی. “تار” سیم نداشت و کاسه “تار” شکسته و دلگیر بود. از آن ساز قصری بیکران ساختیم. در کنار شمشاد ها دیگر ستاره ای می درخشید. ستاره “تار” بود که تو می نواختی.

روزها درخشان اما سریع السیر و زود گذر بودند. جوانی ما بود که به پایان بود. هراس از اینده بود. هنگامی به پهنای روز گریسته بودیم، دانستیم پسرعموی تو در دره ای گم شد و دیگر ما او را نیافتیم.

دیگر گمشدگان من و تو بودیم. من در روزتایی در کرمان معلم شد و تو به شهری شمالی رفته بودی.

خیلی زود آن شهر و آن حرفه را که کارمندی بود رها کردی. دوباره شیشه های تار بود و می بایست روزهای مبهم آینده را از انها نگاه کرد. دوباره همسایه نگرانی و دلهره بود. خانه انبوه از شمشاد را رها کردید. به خانه ای آمده بودی که زیرزمین های مه آلود داشت. ما در زیرزمین ها سفر می کردیم، خیال می بافتیم. دست های ما بی ثمر روز را طی می کرد. تابستان آن سال هم در سنگ فرش آن خانه گم شد.

دل ما در غروب گم شد. خانه های ما –من و تو- در شگفتی پاییز گم شد. پدرم در آن پاییز رفت.

از دالان های آجری ان خانه می گذشتیم. تو شیفته سینما بودی. در ان خانه بارها مهتاب را در کاسه ای خانه داده بودی. از روزگارمان ترسیده بودیم. در روز پرسه بود و در شب با بال های سوخته در زیر باران با لباس و کفش های تابستانی به ان طرف خیابان دویده بودی.

بر دل گداخته می شد اندوه، رویاهای ساختن فیلم توسط تو برای همه ما یک رویای جمعی بود، نه یک رویای فرعی. این رویا متعلق به من بود، به تو بود، به فرامرز قریبیان و دیگران بود. می خواستیم همه در این رویا پنهان شویم. غمگین بودیم. فیلم قیصر روز به روز ساخته شد. ما نمی دانستیم ایا فردایی هم هست که فیلم تمام شود یا نه. ما گرداگرد تو ایستاده بودیم. در آفتاب فقرمان ایستاده بودیم و خوشبختی ما را نظاره می کرد. فیلم قیصر سینمای ما را صدها صفحه ورق زد و ما دیگر می توانستیم تا خانه بدویم و به مادرمان بگوییم ما را بنگرید، روزهای ما دیگر شتابان است، ما بدبختی را گم کردیم. ما تازه آن روز دانستیم که گل های خانه ما عطر دارد. ما که سال ها از کنار آن گذشته بودیم. انسان در پیروزی است که رنگ گل را می بیند و عطر آن را می شناسد.

دیگر از دیوارهای اتاق تو از روی پارچه ها نیلوفر روییده بود. دیگر تیرگی شب ما را خوار نمی کرد. در چشمان اندهناک ما اشک خوشخ بود. ما در گرداگرد تو شب را به پایان بردیم. شبی را به یاد دارم که اط مجلسی گریختیم. “مجلسی که برای تجلیل تو فراهم امده بود” تا سپیده در چمن فردوسی روی چمن ها بودیم. آسمان را دیدیم. آسمانی که متعلق به من و تو بود.

آن شب را با اشک اراسته بودیم. فیلم قیصر و همه فیلم های تو برای من همیشه حدیث دردی است که گرم می کند، اتش می زند؛ خاکستری به جای می ماند که هنوز گرم ایت.

بعد از موفقیت قیصر، فیلم هزار صاحب یافت، همه مردم این شهر معلم تو شدند. فیلم وسیله ای شد برای تصفیه حساب های خصوص روشنفکران با یکدیگر. فقط معلم بزرگ من و تو ابراهیم گلستان بود که چالاک بع میدان امد. او بود که اموخت مرعوب این تسویه حساب ها نشوی. بعد از این فیلم باز تو تنها شدی، تنهاتر شدی.

ای دوست یادمان باشد که پس از مرگ دوستی چگونه من و تو سر به شانه های یکدیگر نهادیم…

ما به خانه امدیم. یک بار دیگر هم تو ما را سراسیمه کردی. فیلم گوزن ها دوباره رویای مشترک ما شد. باز می سوزاند، خاکستر می کرد. انبوه مردمی که جلوی سینماهای تهران ازدحام کرده بودند. دوباره هشیار شده بودی. دوباره بینا بودی. دشواری زندگی را یافته بودی. یافته بودی که زندگی شور می خواهد- دوباره آواز می خواندی که “تحریر” تو را داشت، تحریری که نمی توان ان را به صورت نت دراورد و به دیگران آموخت که ان ها هم ان را بخوانند. دوباره هراسی که همیشه در چشمان توست، در چشمان آدمهای فیلم راه یافت. دوباره تو را در آینه دیدم که تکه های صورتت را می بافتی. دوباره بوی نرگس آمد. دوباره فاصله ی خانه ی تو تا دریا و رویا هزا پله شد. دوباره با هوش کهن می خواستی راه های نرفته را چراغان کنی. این همان چراغی بود که در فیلم رضا موتوری خون بر روی اگزوز موتور می ریخت.

آن روزها را یادم هست که مادرم را به بیمارستان بردیم. زندگی غنی نیست، مگر آن کسانی که از دشت به خانه بیایند با خود گل های نیلوفر و غزل را به خانه آورند.

تو یک بار غزل را به خانه آوردی. وقتی می خواهم از ته دل گریه کنم یاد فیلم غزل تو هستم. وقتی که از ته دلم گریه می کنم با خودم یکی می شوم دیگر با خود بیگانه نیستم.

آن شب فروردین که تا شپیده در بیمارستانی زندگی ام را بادپیما به باد می سپردم و ممکن بود در ان شب غروب کنمشعله ها در ذهنم دهان باز کرد که عمر خوبی بود. جوانی که خاکسترهایش بر شانه من و تو است، اما کنار این خاکسترها ظرفی از میوه منو و تو داریم. 17 فیلم از تو و چندین کتاب از من، چه غم من و تو را است که نام من در آن تذکره نیست که در ان نشانی از درد است و نه غم و آتش و خاکستر، تذکره ای که وزن و قافیه های استادان دارد. نه مرا باک است که نامم در آن تذکره نیست که “قافیه در باد گم می شود” و قهرمان تو در فیلم گوزن ها می گفت:

وقتی گریه ام می گیره می فهمم هنوز جون دارم.”

من و تو هنوز گریه می کنیم.

گریستیم.

 

گیاهان از بیداری ما جوانه می زنند

بهار 1374

پس از انکه پدرم ما را از خواب ربود و بیدار کرد، بهار آغاز شد. پس نه عطر اطلسی های تابستان بود، نه عطر گل های یخ زمستان بود. سپس گیاهان از بیدار ما جوانه زدند. آسمان را دیدم سراسر آبی بود و لکه هایی از ستارگان شب گذشته بر آن مانده بود. در زیر آسمان آبی بسترهای ما بر کف خاکی زمین مقبره شاه نعمت الله ولی در ماهان گسترده بود. بادهای اسفندماه کرمان، ماهان را به فراموشی سپرده بود ما تحویل سال را در مزار شاه نعمت الله ولی دیدیم. سبک بود و شیفته بود و از اندوه رها بود. نسیم که بر بسترها وزید- بسترها را آرام آرام به زیر صفه بردیم. اتش افروختند که چای بخوریم. این چای گرم نخست عمر بود که با تحویل سال نوشیدیم. چای را در روشنایی صبح نوشیدیم- بهاری روشن بود که در فنجان چای در تلاطم بود. مرا سال پنج بود. خورشید در آسمان افروخته بود و ما چای را در صحن خوردیم- پدرم هر سال بهار را در کنار سروهای مقبره ی شاه نعمت الله ولی آفریده بود و آغاز کرده بود. نفخه ی بهار ناگهان در من دمید- زنده شدم- در زیر سروهای صبحگاهی در کنار جوی آب رها شده و رمیده می دویدم. خواهران مرا در کنار جوی آب در گندمزار خفته یافته بودند. دیگر ظهر ما را نظاره می کرد- دیگر شب ما را نظاره می کرد-آسمان ماهان در فواره های ستاره رخسار می باخت. بسترها را به شب آورده بودیم- ما صبح دیگر مسافر کرمان بودیم.

2

با خرمنی از گل نسترن بهار آمد- بسترها در بهار خواب در زیر شاخه های نسترن در آغاز جهان که از شاخه ها بر بستر می چکید گسترده بود. ما مهمان خویشان مادرم بودیم- ما شب را که سال در آن شب تحویل می شد در خانه ی آنها مانده بودیم. تا صبح گرامافون را کوک کرده بودند تا کسی در هنگام تحویل سال به خواب رها نباشد. ما تا سپیده فقط یک آواز را از گرامافون شنیده بودیم که آواز برای پاییز بود نه بهار. بسترها در بهار خواب بود و گرامافون دیگر می چرخید. صفحه ی گرامافون انبوه از خط بود- آفتاب سراسیمه آمد چشمان را بستم- بسترها را به اتاق بردند.باد کرمان بود. از دور همراه باد آواز پیرمردانی را می شنیدیدم که از دورهای دور سبزی صحرایی آورده بودند. از پله های بهار خواب به باغ رفتیم. به کنار قنات رسیدیم. ماهیان بودند- در قنات رها بودند- از قنات باغ صدای پر زدن کبوتران را شنیدیدم- سپس کبوتران از قنات پرواز کردند و ناگهان مردی را در قنات دیدیم که به صاحبخانه سلام کرد و تهنیت عید گفت. دیگر میدانستم که زن صاحبخانه سکه های نقره و شیرینی و پرتقال ها را که به همراه آورده بود برای مرد است که در قنات بود. صاحبخانه برای من گفته بود که این مرد هر روز خار و خاشاک قنات را می روبد و از خانه ای به خانه ای دیگر می رود. مرد بلند قامت بود. چشمان سوخته ی مهربانی داشت. به کمر طناب بسته بود و به طناب پارچه های الوان آویخته بود. سخن نمی گفت، لبخند بر لب داشت ما بهار را همراه سکه های نقره و میوه ها به او سپردیم که به اعماق زمین خاموش ببرد. در کرمان به این مردان که در عمق زمین می ماندند کشکشو می گفتند.

هم چنان که از شاخه ها باران می ریخت از کوچه ها از مهتاب بهاری به زیر سقفی رفتیم که در آن بهار نوازندگانی از شهرهای دور آمده بودند. هنگام که آن ها در باران نواختند سال در باران تحویل شد. همه ی ما سقف را نگاه می کردیم که چکه می کرد. کسی نوازندگان را ندید که از غروب آفتاب تا سپیده نواختند در پایان ان باران دانستیم که نوازندگان به باغی دور از شهر رفته اند. پدرم در آن باران بهاری به ما سکه های نقره داده بود که به نوازندگان هدیه کنیم. در پایان آن بهار نوازندگانی را در باغی دور یافتند که در کناری جوی آب به خوابی رفته بودند که مردم شهر می گفتند: خواب ابدی. ما در باران آن سال به دنبال یک بهار ابدی بودیم.

4.

بهار در ما دمیده بود و ما غافل از زمستان به سوی میدان می رفتیم. از کوچه ها که به میدان می رفتیم جمعیت از کوچه ها به میدان می آمدند، بر پای من کفش های نوروزی بود که سیاه بود. آن ها را در سپیده ی صبح واکس زده بودم. بهار در این کفش دمیده بود. مرا پهراس آن بود که کفش ها را جمعیت لگدکوب کنند. با نخستین هجوم سربازان جمعیت به کوچه های اطراف میدان سرازیر شد. گریسته بودم و کفش های من در جمعیت گم شده بود. سال در کوچه های اطراف میدان تحویل شد.

5.

به هنگام بودم. کودکی گذشته بود. شمشادهای دبیرستان دارالفنون تهران را سراسیمه در پایان ماه اسفند می دیدم که در حوض سنگی نسیم اسفندی را می آفریند. تازه دانسته بودیم که معنی کلمه ی “نفخه” را می دانیم. بهار بر شمشادها دمیده بود. آن آموزگار همیشه(محمد شیروانی) از شیشه های الوان شمشادها را می نگریست و کلام پیر هرات را می خواند: “الهی! مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را” آن آموزگار بزرگوار از اتاق درس رفته بود. ما مانده بودیم و پیر هرات و جوانه های شمشاد و بهار که در غروب ان روز از راه می رسید. من چه دانستم که بهار در راه است و دیگر تنهایی همیشه در خانه.

6.

خرمن، خرمن گل نه- اما یاد دارم شاخه های گل نرگس خریدیم- لباس نو خریدیم کفش ها سیاه بود و نو بود- آینه بر سفره بود و شمع ها افروخته- خیره به ساعت دیواری- در آن غروب سال تحویل شد. اما ما در بیمارستان بودیم-مادرم از خانه از همه ی سفره هفت سین گل های نرگس را به بیمارستان برد. راه بیمارستان تا خانه بسیار دور بود- مادرم در جهان ما نبود-ما بیدار- مادرم خواب- خواب و چهره از روز و شب رها بود و رسته بود- در روزهای دیگر که چشم گشود گفته بود: پس سفری دراز بود. اما ما میدانستیم مادرم فقط چند ساعت در اغما بود. در آن بهار از پنجره ی اتاق مادرم کودکان را در خیابان دیدم که با کفش های نو به دنبال ماه فروردین با سبد می دوند. پنجره را بستم. کادرم من را صدا کرده بود که اب گلدان نرگس را نو کنم.

7.

پس میدان نقش جهان اصفهان در آن فروردین پریده رنگ در رویای جوانی ما گم می شد. سرانجام در مدار آب ها و عطر اب ها و میدان کهن نقش جهان ماندیم- جوانی بود و قدمت میدان ما را می پوشاند. چنان جوان بودیم که از سرفه ی پیرمردان در میدان به هراس آمدیم- پیرمردان نام ما را پرسیدند. از جواب طفره رفتیم. در میدان نه سفره ای بود نه سیب سرخ درون کاسه ای، نه ساعتی بر دیوار که تحویل سال را ببینیم. از خنده ی کودکان و پیرمردان دانستیم که سال تحویل شد. ما می دانستیم سرانجام این روز کهن به پایان می رسد. پس کودکان را صدا کردیم که روز کهن به پایان نرسد و ابدی باشد.

در غروب به مسافرخانه بازگشتیم.

8.

در تاریک و روشن ان غروب روان در آب جوی آن نقاش پیر که جوانی من در نگاه او به یغما می رفت و چون می دیدیم که ما پیر می شویم در قلمرو اندوه آن غروب تاریک و روشن به کافه ی گوشه ی میدان رفتیم. ما زمستان را فراموش کرده بودیم- ما برف را فراموش کرده بودیم- ما حتی آوارگی را هم فراموش کرده بودیم- نقاش پیر به من گفت: سال چه زود به پایان آمد. گفتم: چگونه، 365 روز گذشت برای مداوای اندوه کم نبود- انگور داشت و تابستان- برگ زرد داشت و پاییز- گل سخ داشت و زمستان- نقاش پیر گفت: به سلامت از تلاطم روزها گدشتیم- اکنون در امان سیب و گل هستیم- تقویم را بر اب های جاری بسپار تو هنوز بسیار جوان هستی- در آینه های دیوار کافه نگاه کردیم- نقاش پیر جوان شده بود- نخستین ساعت سال نو را در آواز پرنده ای شنیدم که بر درختان کنار کافه نشسته بود و آواز می خواند- پیرمرد نقاش بر آینه های دیوار کافه تصویر پرنده را کشید- پیرمرد نقاش گفت: بهار جاودانه شد.

9.

خیره از پنجره به کوچه که آواز کودکان را شنیدیم. بیداری کامل شد. مادرم پیرهن را می دوخت برای سال نو برای من. از اواز کودکان پیرهن ناتمام را به تن کردم به کوچه دویدم.

از میان شاخه های درختان دیدیم که کودکان همسایه در کنار آتش که از هیمه های افروخته به آسمان می رفت سال نو را بر شاخساران می آویختند. چنان سرگرم آتش و هیمه تحویل سال بودند که ندانستند پیرهن من یک آستین دارد.

10.

برف آب می شود. مادرم سماور زغالی را از آب پر می کند. در خواب شب سال تحویل دیده بودم که مردی روستایی در کنار رودخانه اسبش را می شوید. خواب را به مادرم گفتم. کرمان رودخانه نداشت. مادرم گفت: سال تحویل می شود. بر سفره خالی که نگاه کردم ناگهان انبوه از سیب شد. در سال های دیگر در جوانی در روزی که سال در صبح تحویل می شد از کتار رودخانه ای گذشته بودم. همان مرد روستایی را که در خواب دیده بودم در کنار رودخانه اسبش را می شست. در کنار رودخانه سفره ای بود انبوه از سیب. نگاه کردم در کنار سفره سماوری زغالی می جوشید اما مادرم نبود.

11.

باد بهاری وزید- مادرم نیست- بادهای بهاری وزید در کنار دخترم ساز می نوازد. کنار آن جاده در کودکی که با مادرم از شهرستان به پایتخت آمدیم نرگس ها دمید- نرگس های پایان زمستان- در اتوبوس سال تحویل نشد- ان روز در اتوبوس دانستم که سال می تواند همه جا تحویل شود. در کودکی دانستم که سال همه جا می وزد.

12.

این سال کهنه به سر می رسد. دریا لبریخته از کاسه ی چینی قدیمی بر سفره می ریزد- یک کشتی در انتهای راهرو ایستاده است. بار و کالایش سال نو است- در آینه سفره سیب درون کاسه رشد می کند- بادها در آینه، سفره هفت سین دلتنگی را از خانه به کوچه می برند- نگاه کن در آینه  شکوفه های گیلاس میوه شدند- گیلاس ها را به سفره بیاور. زمین پوشیده از گندم های سبز است- قطرات باران بر آینه می بارد- اندوه ابر می شود- باران می شود بر آینه می بارد- در آینه می توانم کلمات بی نقطه را بخوانم- امسال هم هنوز آن خواب را می بینم که سال تحویل شده بود و ما سفره ی هفت سین را در انتهای پله ها پهن کرده بودیم که آن پله ها به آسمان می رفت.

 

کاش باران

بهار 1375

برای علی عباسی

1.

برگریزان- برگریزان- خاموشی پاییز- گم شدن پاییز در انبوه برگ ها. فرصت نبود(یاد دارم) برگ ها را از کف کوچه ها- بستر روده- به خانه آوردیم- هراس آن بود که خانه در انبوه برگ ها گم شود- آواز پرنده ها در آواز برگ ها گم شود. برگ های زرد. برگهای قرمز- در راهرو ایستاده بودیم. ما و همه همسایه ها در انتظار بودیم. در دستان همه ی ما کاسه های تهی چینی بود و در دستان کودکان ما کوزه های خالی از آب. گلدان های نرگس را بر پله های خانه نهاده بودیم. یک تار قدیمی بر دیوار آویخته بود. همسایگان گاهی به تار آویخته بر دیوار خیره می شدند. در راهرو سفره ای پهن بود- یادگاری بود از پایان سالی و پایان ماه اسفندی. همسایه ها مدام خیره به ساعت دیواری انتهای راهرو بودند. کوک ساعت دویار به پایان بود. یکی از همسایه ها گفت: باید دیگر برسد. در راه است. یکی از همسایه ها گفت: خواهد آمد- باید صبور بود. یکی از همسایه ها گفت: باید صبور بود. برگریزان- برگریزان به پایان است. ما پاییز را طی کردیم ما هنوز زبان روزهای برگریزان را داریم. کاش باران- کاش باران- زمستان هم که طی شد. در اسمان کاه کهنه اسفند است. بر شاخه ها کاش یاران. همسایه ها هنوز در راهرو- ما نمی داینم که شب چگونه به راهرو خواهد آمد. همسایه ها شمع ها را در راهرو تاریک دیدند. همه ی ما باور داریم قطاری در راه است. همسایه ها به دستان یکدیگر خیره می شوند. همسایه ها می گویند: چه دستان کهنه ای- دستانی که باید نو شود کودکان همسایه ها پنجره را به کوچه ها می گشایند. مادران می گویند: پنجره ها باز شد ما باید چهره و رخش را ببینیم.

2.

این زنان- آن مردان. همه ان کودکان این هزاران شاخه گل را در خانه تنها نهاده اند به کوچه ها رهسپار شده اند پس پرستار این هزاران شاخه گل در خانه چه کسی خواهد بود؟ این زنان- آن مردان- همه ی آن کودکان با نجوا می گویند: پرستاری در راه است: خواهد آمد کاش باران- کاش باران.

3.

ما سمت کوچه را گم کرده ایم- ما سمت باد را گم کرده ایم اکنون فقط ماندن در این خانه نیست. اکنون فقط انتظار است. پس ما در خانه خواهیم ماند. همه ی این روزها از دور صدای قطارهایی را شنیده ایم که در ایستگاه ها توقف نمی کنند به سوی ما می ایند همسایگان می گویند: ما صدای قطارها را در صبح قبل از صرف صبحانه می شنویم. کوکان می گویند: ما صدای قطارها را در بعد از ظهر می شنویم. ما از دور عطر چند گل نایاب را از واگن قطارها می شنویم. در میان راهروها که ایستاده ایم صدای قطارها باید برسند همین قطارها بودند که ما با صدای آن ها جوانی را طی کردیم.

4.

به درختان انگور و انار چراغ ها آویخته ایم. تنها در غروب ها بر شاخه ها خیره می شویم که جوانه ها ی فراموش شده را بیابیم. صدای تو- جوانه ها را در کنار صدای قطارها می شنویم. بادها بر خانه چیره می شوند کاش باران- کاش باران.

5.

ناگهان کاسه های تهی چینی در دستان ما انبوه از شبنم شد. کوزه های خالی کوکان از رویا پر شد. گل های نرگس شکفتند. تار قدیمی بر دیوار ها در دستگاه ماهور گم شد.

همه در راهرو در اطراف سفره نشستیم. در سفره سبزی بود- آینه بود- قرآن بود- سکه بود- پیران سکه ها را به کودکان سپردند- ساعت دیواری را کوک کردیم- ماه کهنه ی اسفند گم شد- ماه نو فروردین را در آسمان دیدیم.

6.

شمع ها را در راهرو روشن کردیم. دستان کهنه ی ما نو شدند قطارها در کنار خانه های ما ایستادند در ایستگاه ها چمدان ها را دیدیم. سمت عطر را یافتیم از قطار ها گل های نایاب را به خانه آوردیم- پیران گل های نایاب را شناختند در گلدان نهادند- گلدان را به سفره آوردیم، پیران گفتند: نام گل نایاب که  مسافر قطارها بود بهار است.