مانلی

نویسنده


از”درنگ“های پگاه

مهرانگیز رساپور (م. پگاه)


شهامتِ گُل را
به تقدیس بنشینیم
هنوز می‌‌روید !
آنقدر در قفس زنده ماند
                            پرنده‌ی صبور
که قفس
گِرداگِردش پوسید و فرو ریخت
و پرنده  پَر کشید… !
خار‌های زمستانی !
                     شرم‌تان باد این رویش
که می‌چکد همچنان
خون سپید گل‌های بهاران
از چنگ و دندانِ  زمستان !
هوشیاری آبشار را ببین
که در برابر سرسختیِ سنگ
سرش را  نرم
                 به زیر می‌اندازد و می‌رود
                 تا… به دریا بپیوندد !
اگر این است مذهب
                          سیاست
گل حق دارد
زیر پرچم خود بنشیند !
می‌کُشید و می‌گویید برای خداست
برای خدا
           خود را هم بکشید !
دیکتاتور، غرق شدنی‌است
به اقیانوس مردم بپیوند
                         که پیش رفتنی است
بهشتی که این‌ها وعده می‌دهند
جای ابلهان  و آدمخواران است
برای همین
            “ آدم” فرار کرده از آن !
شب می‌گوید: من نور ام !
خورشید می‌گوید:
                       تو کوری !
و چراغ می خندد…
هموطن!
            تو برایم تمامِ ایرانی
گربه‌ی ملوس زخمی من
بیا… تا نازت کنم
کلاغ، بلبلی می‌کند
قاتل قضاوت
                  ابله فقاهت !
 اما شب هنوز
                 هر پگاه، می‌میرد
از حسرت خورشید شدن !

 

 


با بی قراری که سهم بزرگ شب ها بود…

 سهراب رحیمی


با رویای تو بیدار می شوم تصویر تو بر شیشه ها
صدای توست قلبم را می لرزاند برگها میان پاییز دستهای تو در دوردست
شب همه شب هم خواب هستی و  هم در خواب جلوه می کنی پری وار
میان آغوشت درخت می بارد هنوز و من مست از عطر تو
پا بر سایه ام می گذارم تا با تو یکی شوم در آستا نه ی عروج
دستم میان دستهات گم می شود بیا بغل کنیم این لحظه را که سهم ما بود
برگردان عکس منظره ای که شکل یگانگی ی سایه های ما بود
شعری که می خواست نوشته شود بر پوست حک نامش بر دیوار
صندلی چوبی راهرو عبور تن میان تنهایی زرد از میان سیاه
 در سالگرد فرشته هایی که در ازدحام غم ها، گم شدند
و شهر، سرشار از ارواح  سرگردان به ِگرد بادها فواره وار
با خاطراتی از لحظه هایی که عین جنون بودند بنفش در خاکستری
و شیشه با مه و پرده ها بر منظره که می پوشاند برهنگی ی شاعر را
ترانه که طنین  تن می شد صدایی گم در دوردست پنهان
با بیقراری که  سهم بزرگ شب ها بود با  روزها.