احسنت بر زیکو!
اونجا زمینش میخ داره؟ این سوالی بود که آقا حسینی هر روز بعد از ظهر همانطور که دمپائی قهوهای “یکتا”یش را خش و خش روی زمین میکشید و مراقب بود که پیژامهی راه راهش که زمین را هم جارو میکرد از کمرش نیفتد، دست به کمر مقابل علی و رفقایش میایستاد و میپرسید. یک زمین کوچک چمن در محل بود که گویا قرار بوده روزی پارک بشود و بعد زده و انقلاب شده و بسکه همه مشغول تبدیل مسلسلها به قلم بودند، دیگر کسی وقت پارک ساختن نداشت و بچهها هم رفته بودند چهارتا رادیاتور شوفاژ پیدا کرده بودند و جفت جفت بعنوان تیر دروازه کاشته بودند و از مدرسه که برمیگشتند همانجا بساط فوتبال داغ بود.
و آن سر این “استادیوم” عظیم ختم میشد به دیوار خانهی آقا حسینی که ظهرها افتان و خیزان از اداره برمیگشت و چنان گشاد گشاد راه میرفت که آدم را به شک میانداخت که نکند در اداره کسی بهش نظر بدی داشته خدای نکرده. او از آن سر میرسید و تا بخواهد که لباسی عوض بکند و نهاری بخورد و همچی تا برسد به اینکه سر را روی بالشی بگذارد و برود به کار قیلوله، از این طرف بچهها هم از مدرسه رسیده بودند و از حرص فوتبال، نهارشان را ده لقمه یکی به حلق چپانده بودند و سرازیر شده بودند به “استادیوم”ی که هر توپی که از آن بیرون میرفت با صدائی که ده برابر میشد صاف میخورد به دیوار خانهی آقا حسینی که آنطرفش اتاق خوابش بود. بعد هم دوباره آقا حسینی بود و دمپائی قهوهای حمام “یکتا” و پیژامهی آویزان و سوال مهمش که: اونجا زمین میخ داره؟
“اونجا” زمین آسفالتی بود که از قضا آنهم در دوران “آن مرحوم” قرار بوده زمین تنیس بشود که دوباره شده ادامهی همان جریان انقلاب و مسلسل و قلم و بچهها در فرصت دیگری رفته بودند پایهی جایگاه ایستگاه اتوبوس را از قاب درآورده بودند و در دو طرف زمین کاشته بودند و چه دروازهای از آن درآمده بود. فقط مشکلش این بود که چون قاب جایگاه ایستگاه اتوبوس طوری تعبیه شده بود که ایرانیت سقف هم رویش قرار بگیرد، شیبدار بود و در نتیجه ارتفاع یکسر دروازه از آنطرفش بیشتر بود. اینهم “استادیوم مترکه”ای بود که از بس زانوها را به هر زمین خوردنی و به هر دلیلی زخم کرده بود، کمتر پیش میآمد که بچهها از آن استفاده بکنند.
آقا حسینی که غر میزد اتفاقاً بچهها هم بیشتر گیر میدادند که در همین زمینی که میخ ندارد بازی بکنند. از هر دهتا شوت هم حداقل پنجتایش را طوری میزدند که حتماً قایم به دیوار آقا حسینی بخورد که برای خودش تفریحی محسوب میشد. تا که کار به جائی رسید که آقا حسینی طی یک حرکت ضربتی و برای حل کردن مشکل از اساس به قوه قهریه متوسل شد.
در شرایطی که قدرت مسجد از پاسگاه بیشتر باشد، آدم شاکی هم بجای پاسبون میرود دنبال آخوند. این شده بود که آقا حسینی یکروز سر نماز ظهر میرود مسجد و لابد نمازی میخواند و دعای فرج و توسلی و بعد که ارادتش از اساس به حاج آقا ثابت میشود، شکایت بچهها را میبرد و شوتهای سنگینی که بعضاً حتی میتوانست دیوار استادیوم سنسیروی میلان را هم پائین بیاورد.
و این شد که یکروز در گرماگرم بازی بچهها سر و لهی “حاجی” در زمین پیدا شد. درست در روزی که از شانس آقا حسینی محلهی سرچاه و محلهی ته چاه با هم مسابقه گذاشته بودند و همه از دم برای جدیتر نشان دادن مسابقه با شورت فوتبال و پیراهن شمارهدار. خب حاجی را بفرستی وسط چنین محیطی که معنویت از در و دیوارش میبارد و “این جوانان عزیز” که بجای منکرات و فحشائی که بطور پیش فرض از بعد از انقلاب، سایر جوانان عزیز بهش مشغولند، حالا حاجی بیاید و بگوید اونجا زمینش میخ داره؟
و در حضور آقا حسینی خوش و بشی با تمام بچهها کرد و در آخر به نشانهی اینکه مثل سایر همکارانش از تمام علوم و فنون جهان سردرمیآورد با لحن پدرانهای به آل و خاندان محترم “زیکو” درود فرستاد و درحالیکه به بچهها لبخند میزد چند باری سر تکان داد و گفت احسنت بر زیکو! اسم زیکو را هم چه میدانم، لابد روی مارک شلوار بچهاش دیده بود. مد بود آنوقتها شلوار زیکو!