و دمهای اسبیات را تکان بده / میخواهم کمی هوا بخورم، پایان شعری است از کبوتر ارشدی همراه 5 شعر کوتاه از ناصر زراعتی، شعری از صالح دروند که چنین شروع می شود : بالقوّه سپید است زن اما زن این شعر/موزون و مخیل شده و قافیه¬مند است، و چندشعر دیگر را د راین شماره مانلی می خوانید….
کبوتر ارشدی
چیز عجیبی از زن در خیابان راه می رود
چیز عجیبی از زن در خیابان راه میرود…
این تصویری از ماست وقتی تو به دنیا میآیی
و در حوزهی اختیارات ما نبود که بازت پس بگیریم
وقتی از یک سنگسار نابجا به دنیا میآمدی
موهایمان را با سیاهی شالی یکی میکنیم
یعنی هم هست هم نیست
هر دو روی یک سکه پا در هوایی انکار شده
بازیچههای کوچک دودلی
و تشویق هربارهی زنی دیگر که دعوتمان میکند به آش دور همی
تو که به دنیا آمدی
در خیابان چیزی عجیب از شکل زن
میدوید نفس میکشید
و صحنههای مجازی را مثل شلیک نهایی تجربه میکرد
و گاهی میدانها را با مشت
به شکل هر چه که ممکن بود
این چیز عجیت
شکل تک سلولیهای تو بود
وقتی که به دنیا میآیی
برای من سهمی بگذار از منشورهای به نامت
و دمهای اسبیات را تکان بده میخواهم کمی هوا بخورم
اسفند 1387
خسرو باقرپور
طرحی از هراس نیمه تمام
”عجب کلنگ مزخرفی است”!
می گوید گورکن پیر.
”کلنگ بدی نیست”!
پاسخ می دهدش
گورکن تازه کار.
”دست بجنبان! شب شد”!
”این ردیف را هم تمام می کنیم تا شب”
آنسوترک
در بهت هراس آلود سردابه
صفی دراز از مردگان
که دراز تر می شود
هر دم.
دور ترک
سواد شهر است
(گر این حریر گریزان
فرصتم دهد که ببین)
و خیمه ابری سیاه و زمستانی
سیاه
در بهاری که
سبزینه را و سبزی را
به ننگ سیاهی آلوده ست.
و صیحه و هلهله
و “دشداش” های خاک آلود
”چفیه” های خون آلود
و شورابه های حسرت
بر گونه های خون آلود
دستان خون آلود
خون
خون
خون
گروم
گروم
بوم
بوم
ضجه
صیحه
هلهله
خدای من
و آتش بازی بی پایانی
که تمام چراغ ها را فرو کشته ست
و دستان لرزان و خون آلود زنی
که دراز کرده است
نان کهنه وحشت را
به سوی کودک تنهای همسایه
گروم
گروم
بوم
بوم
و جهان است
که فرو می رود
در طرحی از
هراس نیمه تمام.
صالح دروند
این روسری آشفته¬ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه کننده¬ ست
بالقوّه سپید است زن اما زن این شعر
موزون و مخیل شده و قافیه¬مند است
در فوج مدل¬های مدرنیته هنوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ¬ست
دل غرق نگاهی¬ست که مابینِ دو پلکش
یک قهوه¬ای سوخته¬ی خیره¬کننده ¬ست
با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان ¬زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشمِ مسلّح
انگار که سنگی تهِ شیئی شکننده¬ ست
شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا
نسبت به میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است
ناصر زراعتی
پنج شعرِ کوتاه
(یک)
پیراهنی از مَلمَل پوشانده
بر درختانِ عُریانِ اسفندماه
این مِهِ بامدادی.
(دو)
کدام زوجِ عاشق
برفِ نشسته بر این نیمکتِ سنگی را
پاک خواهند کرد
در خلوتِ زمستانی این باغِ دوراُفتاده؟
(سه)
این درختِ پیر
خُشک نخواهد شد:
میخواهد نامِ دو عاشق را
ـ حکّشده بر تنهی خویش ـ
زنده نگهدارد.
(چهار)
منتظر نمان تا باران بند بیاید
از خانه بیا بیرون!
چتری اگر داری بردار
وگرنه، نهایتش خیس میشوی.
(پنج)
بوی خوش قهوه
در این بعدازظهرِ سرد آفتابی
مرا به سالهای جوانی پرتاب میکند
از این خیابانِ خلوتِ غُربت:
تهران، پیادهروِ آشنای خیابانِ منوچهری.
سیما یاری
فصلی دیگر
شاید گلی را که به چشم تو سرخ می آمد
زرد دیده باشم من..
شاید راهی را که در چشم تو راست می آمد
چشمان من پُر پیچ و خَم می دیدند.
شاید صدایی که تو آن را با صدای آوای بال فرشته
یکی می دیدی
در گوش من غژغژ سوهانی بود
روی یک پیچ فلزی؛
شاید همیشه
چنین فاصله هایی
میان نگاه من و تو
باقی بمانند
اما
هیچ کدام از ما
با دیدن گنجشک یخ زده ای پای درخت
پایکوبی نکرده ایم.
شاید همیشه،
پشت فاصله ها
فصلی بوده است
که در آن فصل
ما یکدیگر را دوست می داشته ایم.
بیان
اصلا نمی شد که بگویم
”دوستت دارم”
اما گفتم.
گفتم:
- دسته کلیدت یادت نرود.
- پله ها لیزند.
- باید مراقب باشی.
- صبر کن تا چراغ قرمز
سبز شود...
عابر عزیز
دست ها در جیب
کوله پشتی بر دوش
سر
بالا
تماشاگر بازی های ابر و نور
در افق پیش رو،
سوت زنان
بی تفاوت
انگار به همه چیز،
می روی.
تنها رونده
و تنها
روی برگردانده
از سیاهی های پشت سرت ؛
با نگاهم
انگار پیوسته به تو
می آیم
دنبال تو
روی برگردانده
از تاریکی..