جمع مستان

نویسنده

» تکرار تصنیف قمر، پنجاه سال پس از خاموشی

با حقوق مدنیت وطنی باید داشت

داوود رودسری

نام قمرالملوک وزیری برای نسلهای جوان جامعه ما که شاید هیچ‌گاه مستقیما به صدای او گوش نداده‌ باشند، تداعی‌گر خاطره‌ای دوردست است. خاطره‌ای که معهذا همواره با هاله‌ای از حرمت احاطه‌ شده است. چنین احترامی که هیچ‌گاه نثار صدها “هنرمند” نشده است، بیشک قضاوت خود نسلهای امروز نیست، قضاوت پدران و پدربزرگهای آنهاست. قضاوت مردم و تاریخ معاصر است درباره هنرمند و انسان بزرگی که به همان اندازه که بزرگ است، ناشناخته هم هست.

 

 

در این ناشناختگی و احترام، هم تلاشهای دستگاه عریض و طویل یک رژیم چندده ساله و هم شکست آن را می‌توان مشاهده کرد. هیچ‌کس به اندازه رژیم شاه در ریختن خاکستر گمنامی و فراموشی بر روی قمر و هنر او مسئولیت ندارد. شکفتگی هنری قمر با سلطنت رضا شاه و فوت او با دوران سلطنت فرزندش مصادف بود. بیشترین تلاش برای به فراموشی سپردن قمر در سالهای پس از درگذشت او انجام گرفت و آنجا که این کار میسر نبود، زیر پوشش “ستایش ” از قمر به بی‌ارزش کردن هنر او پرداختند تا این الگوی نگران‌ کننده را دگرگونه جلوه‌ دهند و مطابق با الگوهای مبتذل رایج وانمود کنند.

از آنجا که سکوت درباره وی میسر نبود، هر سال به مناسبت فوت قمر رنگین‌نامه‌های درباری با سیاست معینی به میدان می‌آمدند و به ظاهر به گرامیداشت خاطره او می‌پرداختند، اما گزارشهای آنها همواره مضمون معینی داشت: “هر چند قمر هنرمند بزرگی بود، اما جز به مغاک تیره بدبختی فرونیفتاد و فرجام او جز فقر و تنهایی و بیکسی، جز از دست دادن شور و اشتیاق و اقبال مردم نبود و هنگام مرگ نیز کسی از او یاد نکرد”.

شاخص‌ترین این رنگین‌نامه‌ها “تهران مصور” بود که همواره سخنان دیگران را با وقاحت ویژه‌ای ممزوج می‌کرد. درگزارش ویژه‌ای که با آب و تاب تمام به مناسبت سالمرگ قمر منتشر شد، “تهران مصور” زندگی قمر را با شعر زیر بیان می‌کند:

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم، پخته شدم، سوختم

این نشریه سپس نمایشنامه‌ای از زندگی قمر می‌سازد که در پرده اول آن قمر کودک خردسالی است که با مادربزرگش در مجالس هم‌آوایی می‌کند. در پرده دوم حجاب را به کنار می‌گذارد و در پرده سوم در ‎آغوش حضرت اشرف وزیر دربار غنوده است و برای او آواز می‌خواند و کیسه لیره بخششی او را به یک فقیر می‌دهد. در پرده چهارم در بزم مردم فقیر دوستدارش شرکت می‌کند و سرانجام در پرده پنجم پیرزن پنجاه ساله‌ای است که در کافه‌ها می‌خواند و از آنجا که از عهده برنمی‌آید، دشنامهای رکیک نثارش می‌کنند و… سرانجام مرگ!

وجالب است بدانیم که دستگاهی که این گزافه‌ها را منتشر می‌ساخت و زندگی قمر را در آنها خلاصه  می‌کرد، خود بیش از همه در عمل برای تحقق هدفی که از نشر آنها داشت، تلاش کرد. رادیو در یک اقدام بی‌شرمانه، کلیه نوارهای ثبت شده آواز او را که از شاهکارهای آواز ایرانی و از یادگارهای بی‌نظیر تاریخ آن محسوب می‌شدند و در اوج زندگی هنری قمر اجرا شده‌اند، پاک کرد[1] و پس از آنکه به علت بیماری از ادامه همکاری با رادیو بازماند، او را به دست فراموشی سپرد و فکر نکرد  که

قرار در کف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

چه کینه و نفرت عمیق و شگفت‌آوری!

اما متاسفانه این سیاست به دقت طرح‌ریزی شده رژیم “اعلیحضرت و علیاحضرت قدر قدرت قوی‌شوکت هنرپرور” تنها در نشریاتی از آن دست که ذکر شدند، نشر نمی‌یافتند. حتی استادان عالیقدری چون نی‌داوود نیز که سالها با قمر کار کرد وتار او در بخش بزرگی از تصنیفهای قمر او راهمراهی می‌کرد، ناخواسته این کلیشه را تکرار می‌کند: “قمر در فقر مطلق و فراموشی و بیچارگی کامل مرد”( “بدری در کام خسوف”، “ تماشا”) و هنگامی که از او سئوال می‌شود: “بیچارگی؟ شما هم معتقدید که این بیچارگی است؟“، یکه می‌خورد و پاسخ می‌دهد: “هرگز، … قمر خود را فدای سخاوت و عظمت روح خود کرد… اما چه کسی می‌داند که او در منتهای فقر چه احساسی داشته است؟ زندگی او هنرش بود و هنر هم بر عاطفه و انسانیت استوار است. هرگز نشانه پشیمانی در چهره او دیده نشد. خودش از هر کار خودش احساس رضامندی می‌کرد. زندگی او هنرش بود که کسی نمی‌توانست آن را از او بگیرد- هنری که از عواطف انسانی مایه گرفته بود و به همین دلیل قمر آن همه جذاب و گشاده‌رو و بزرگوار بود”.

و اگر پس از گذشت پنجاه‌ سال از درگذشت قمر، نسلهایی که آن کلیشه‌ها و دروغها برای فریب آنها ساخته می‌شد، رژیم سلطنتی را ریشه‌کن کرده و به پاس عشق و احترام پدران و مادران خود، به قمر حرمت می‌نهند، باید اعتراف کرد که یک بار دیگر حقیقت پیروز از کار درآمده است.

به راستی علت آنهمه خشم و کین علیه بانویی که به ادعای دستگاه فرهنگی رژیم پهلوی، “تنها و بی‌کس و بی‌پناه ماند و درگذشت و کسی نیز از او یاد نکرد” چه بود؟ ثمین باغچه‌بان قطعه‌ای دارد تحت عنوان “قمر کی‌ آوازه‌خون بود؟” که به مناسبت هفدهمین سال خاموشی قمر منتشر شد. در این قطعه زیبا آنچه را که در وجدان و احساس توده‌های مردم نسبت به قمر نهفته بود و پس از قریب به پنجاه سال نسل به نسل به نسل امروز منتقل شده است، به روشنی تشریح شده است. او می‌نویسد:

“اسم قمر، وقتی بچه هفت‌ هشت ساله‌ای بودم و خانه‌مان در یکی از کوچه‌های خیابان شیخ‌هادی بود، به گوشم خورده بود. در آن روزها دایی مادرم، یعنی دایی بزرگم با مادرش، یعنی مادربزرگ مادرم در یکی از کوچه‌های خیابان باستیون منزل داشتند. بزرگ و کوچک، مادربزرگ مادرم را کبلایی خانم صدا می‌زدیم. کبلایی خانم پیره‌زنی بود در حدود هشتاد و پنج سال و نسبتا چاق. پاهای کبلایی خانم همیشه متورم و دردناک بود، نماز را نشسته می‌خواند. کبلایی خانم کلانتر قوم بود. دایم امرونهی می‌کرد. آبش با هیچ کدام از عروسهایش در یک جوی نمی‌رفت و هیچ‌یک از دامادهایش را داخل آدم نمی‌شمرد و بزرگ و کوچک را از دم انتقاد می‌کرد. وای به حال کسی که فضولی می‌کرد و می‌آمد یک کلمه حرف روی حرفش بزند… کبلایی خانم گنجینه فحش بود. مخترع فحش هم بود. من کمتر دوروبر کبلایی خانم می‌پلکیدم، چون که کبلایی خانم بددهن بود و من بچه‌ای تخس بودم. چون که کبلایی خانم با پدرم خوب نبود و پیله کرده بود که پدرم در کار و مصلحت خدا انگولک می‌کند. بله، پدرم تازگیها مدرسه‌ای برای بچه‌های کرولال باز کرده بود و به آنها خواندن و نوشتن و حرف زدن یاد می‌داد. کبلایی خانم یکی از متعصب‌ترین و مذهبی‌ترین و در عین حال یکی از بدقلق‌ترین و بددهن‌ترین پیره‌زنهای عهد خودش بود…”

یکی از بدترین فحشهای او که به دخترها و زنها می‌داد، “آوازه‌خون”  بود. آوازه‌خون به معنی همه چیز بود، یعنی خیلی معنی داشت. آوازه‌خون بدترین فحش کبلایی خانم بود، اما هیچ‌کس جرات نداشت بگوید “قمر آوازه‌خونه”. وای به حال کسی که چنین جراتی می‌کرد، چونکه کبلایی خانم فشفشه می‌شد و تنوره می‌کشید که “اسم خودتو رو قمر خانم نذار آوازه‌خون!“و عقیده‌اش این بود که هر کسی به قمر بگوید آوازه‌خون، اول اینکه خودش آوازه‌خون است و دوم اینکه به اندازه موهای سرش هم آواز خونده!

کبلایی خانم موسیقی را حرام می‌دانست. از روز کشف حجاب تا روز مرگش جز برای رفتن به حمام از خانه خارج نشد، آنهم به چه تشریفاتی… که مبادا با چادر دیده شود و چادرش توقیف بشود و چشم نامحرم به روی بی‌حجابش بیفتد. غیر از این، کبلایی خانم گاه‌گداری هم به مجالس عزاداری و روضه‌خوانی می‌رفت. البته رفتن که چه عرض کنم! گفتم که او نماز را مجبور بود نشسته بخواند. او خودش را کشان کشان به این مجالس می‌رساند. آنهم با چه مشکلاتی! از کوچه پس کوچه‌ها که مبادا گیر آجان بیفتد و چادرش پاره شود… کبلایی خانم غیر از حمام و روضه‌خوانی چند بار هم با همین مصیبت به دیدار قمر رفته بود! کبلایی خانم، آن پیره‌زن مذهبی و متعصب و بدقلق و بددهن قمر را با آوازش نمی‌شناخت. او قمر را زن مقدسی می‌دانست!… شکی نیست که کبلایی خانم بالاخره بو برده بود که این شایعه( که قمر آواز می‌خواند) صحت دارد، اما هیچ وقت آن را به روی خودش نیاورده بود. کبلایی خانم که در سالهای آخر عمرش تقریبا زمین‌گیر شده بود و نماز رادر حال نشسته هم به سختی می‌خواند، چندین بار به دیدن قمر رفته بود تا گوشت قربانی یا پول و لباسی را که می‌خواست به دست فقرا برساند، با دست قمر برساند، تا شمعی را که می‌خواست در سقاخانه‌ای روشن کند، با دست قمر روشن کند. چرا کبلایی خانم این کار را می‌کرد؟ شاید می‌خواست از کار ثوابش سهمی هم به او برساند، به او که شاید در عمرش چند آوازی هم خوانده بود…

یکی از روزهای تابستان که کبلایی خانم لنگان لنگان و له له زنان از ترس آجان از کوچه پس کوچه‌های باستیون از روضه‌خوانی به خانه برمی‌گشته، سرو کله آجانی از ته کوچه پیدا می‌شود و کبلایی خانم می‌پیچد توی خانه‌ای که خانه قمر بوده است و از آن پس شیفته قمر شده بود..”

اگر برخورد کبلایی خانم نسبت به قمر را برخوردی نمونه‌وار در جامعه آن روز ایران تصور کنیم، به وضوح به عمق و گستردگی محبوبیت و احترامی که قمر نزد توده‌های مردم ساده داشته است، پی می‌بریم. این واقعیت همچنین ما را به منشا و ریشه‌های خشم و کین پیشگفته نسبت به قمر نیز هدایت خواهد کرد. برای آنکه از میزان توجه و علاقه مردم به قمر و آواز او درک درستی داشته باشیم، باید بدانیم که چند کمپانی خارجی درست به خاطر گستردگی این محبوبیت دستگاههای ضبط صفحه به ایران آوردند و از آوازهای قمر صفحه تهیه کردند تا به سودهای سرشار دست یابند.

“کمپانی هیزماسترزویس مخصوص قمر دستگاه صفحه‌پرکنی به تهران آورد تا صدای او را ضبط کند. بعد از آن هم کمپانی پلی‌فون آمد و آن‌هم فقط به خاطر قمر. سپس بدافون از آنها پیروی کرد”(بدری در کام خسوف)

 از این تعداد صفحات، تعدادی که حتی امروز نیز شگفت‌آور است، به فروش می‌رسد. سالنامه پارس به مدیریت امیرجاهد، در مورد وقایع سال 1308 شمسی می‌گوید:

“تا چهار سال قبل از گرمافون و صفحه اثری نبود و هر کسب گرامافونی داشت، به گوشه‌ای افکنده بود تا پس از 4 سال متارکه اولین نماینده پلی‌فون در تهران ظاهر شده و حیات گرامافون را تجدید کرد… با حساب دقیقی که از فروش صدهزار صفحه حداقل در دست است…”(  تاریخ تحول ضبط موسیقی در ایران، دکتر ساسان سپنتا، صفحه 199)

 فروش این صفحات آن قدر گسترده و اقبال مردم ( که در اکثریت قاطع خود بیسواد بودند) به آوای قمر آن قدر وسیع بود که بحثهای گوناگونی را در مطبوعات آن زمان برانگیخت. روزنامه اطلاعات مورخ هفتم اردیبهشت 1306 شمسی پاسخ قمر را به اعتراضاتی که ظاهرا زیر پوشش “خیرخواهی” به عمل می‌آمد، چاپ کرد:

“اعلان قمرالملوک وزیری تحت عنوان بدبختی. لایحه‌ای به طور اعلان به امضای قمر‌الملوک وزیری در جواب اعتراض یکی از جراید که نوشته است حبس صوت قمرالملوک وزیری از طرف یک کمپانی خارجی با پرداخت سی تومان موجب شده است که چندین هزار صفحه را یکی دو تومان بفروشند و پول ملت به این وسیله مصرف جنس تجملی برسد، می‌نویسد: موقعی که کمپانی گرامافون نماینده به تهران فرستاد و من حاضر شدم مجانا و نه در مقابل سی‌تومان یک سری از آوازهای ملی را با تحریرهای مخصوص در چند صفحه برای جاوید ماندن نواهای ایرانی حبس کنم و بانماینده کمپانی هم شرط کردم که صفحه‌های مرا فقط به قیمتی که تمام می‌شود در ایران به فروش برساند، ولی به خرج کسی نرفت واین امر بااولیای دولت  است نه من و امثال من، اما اینکه می‌گویند تجملی است، در یک مملکت بی مدرسه که افراد آن در هر هزار نفری یک نفر هم باسواد ندارد، پس کتاب هم جزو لوازم تجملی است”.

سورن آراکلیان که بعدها استاد هنرستان عالی موسیقی شد، راجع به رواج موسیقی بر اثر پخش و فروش صفحات گرامافون مذکور می‌نویسد:

“پر کردن صفحات گرامافون که از چندی قبل شروع شده است، عامل مهمی برای پیشرفت و ترقی موسیقی ایرانی می‌باشد. متاسفانه بعضی از جراید ایران در این مورد رویه مضری اتخاذ کرده‌اند. البته بر علیه شیوع گرامافون در ایران و یا برای منع ورود گرامافون شایسته نیست نگارشاتی درج بشود، چه این قبیل نگارشات بی‌شباهت بدان نخواهد بود که از منع ورود رادیو و ماشینهای لازمه الکتریکی و یا لامپهای الکتریکی وغیره گفتگو کنیم… اگر خود وزارت معارف ایران دستگاهی برای پر کردن صفحه وارد می‌کرد… در این صورت ممکن بود که ما در تهران صفحات ملوک خانم و قمر خانم و سایر ارباب موسیقی را در مقابل سه قران تحصیل کنیم”.( تاریخ ضبط موسیقی در ایران، ص200)

اما نه گستردگی علاقه و توجه مردم نسبت به قمر و نه خشم و کین رژیم پدر و پسر، هیچ یک را نمی‌توان صرفا به دلیل زیبایی و عمق صدای قمر، که در جای خود بدان خواهیم پرداخت، توضیح  داد. علت این هر دو موضع‌گیری که بی‌تردید دو روی یک سکه‌اند، زمانی روشن می‌شود که جایگاه اجتماعی قمر، زمانه او، مضمونی که او در انتخاب اشعار و تصنیفها به آن اهمیت می‌داد و… همه را درنظر بگیریم و این بحثی است که تا به حال کسی به طور جدی بدان نپرداخته است.

 

قمر و جنبش مشروطه‌خواهی

تاریخ تولد قمر را اغلب 1282 شمسی گفته‌اند، اما در این مورد اتفاق نظر وجود ندارد و برخی حتی آن را تا اواخر دهه هفتاد عقب می‌برند. به هر حال، روشن است که تولد قمر در دوران تدارک انقلاب مشروطیت صورت گرفته است و هنگام انقلاب قمر در سنین اولیه عمر به سر می‌برده است و درست در همین ایام است که به همخوانی مادربزرگ خود خیرالنسا در روضه‌خوانی‌های درباری می‌پرداخته است. کسی نمی‌داند که چرا این کودک خوش قریحه و خوش‌الحان که آوایش همه را مسحور می‌کرد، راهی غیر از خوانندگان سلفش انتخاب کرد، آینده ” روشن و خوشبخت“ به عنوان خواننده دربار را به کنار گذارد، به اقبال خود پشت‌پا زد و ”بدبختی“ را برگزید.

دکتر خرومی از دوستداران موسیقی ایرانی که خانواده وی در دوران شکوفایی قمر با او حشرو نشر داشته‌اند، در این مورد می‌گوید:

“پیش از قمر زنان خواننده در دربارها زندگی می‌کردند و کارشان فراهم آوردن انبساط خاطر درباریان و میهمانان دربار بوده است. یکی از اینها بلوچ‌خان خانم است. او در کاخ گلستان در حضور ناصرالدین‌ شاه آواز می‌خوانده است”.

قمر کوچک در دوره‌ای از دربارهای پر عظمت گذر کرد که زلزله‌ای عظیم آرامش را بر اندرونیها و بیرونیها حرام ساخته بود و حکومتهای “ابدمدت” به نیستی تهدید می‌شدند. شاید حتی قمر کوچک نیز می‌توانست به غریزه دریابد که قدرت و سطوت نه در اینجا، بلکه در جای دیگر است. توده‌های به‌جان آمدهء مردم که سلاطین قجر آنها را “عوام کالانعام” می خواندند، طلسم قرون را می‌شکستند و دربارها دیگر نه مشحون از اعتماد به نفس، قدرت و هیبت، بلکه آکنده از تزلزل، بیم و وحشت بودند.

و قمر می‌خواست از حنجره این مردم بخواند. صدای قمر را نیز مانند فریاد مردم نمی‌شد در دربارها محبوس کرد و قمر هنگامی که سالها بعد با شوری تمام در “مارش جمهوری” عارف، رژیم قجر را نفرین می‌کرد، آوای همان مردم را سر می‌داد:

نیســت دوران قجر باد

این شجر بی‌بارو بر باد

 

و وقتی در ابیات دیگر می‌خواند که :

سلطنت کو رفت گو رو

نام جمهوریت از نــــــو

همچو خور افکند پرتـــو

دور شاهی را چو دجــال

واژگون گشته‌است احوال

تا قیامت دادگر بـــــــــاد

بازوی پرزور جمهـــوری

در واقع پا را فراتر گذارده، آنچه را که خیلی بعد یعنی در سال 57 تحقق یافت، فرا می‌خواند و این امر(جمهوری‌خواهی) هر چند در آن روزگار به مدت کوتاهی توسط رضاخان، یعنی موسس سلطنتی دیگر، پشتیبانی شد، اما سرانجام هیچ‌گاه بر قمر بخشوده نگشت.

قمر کمی دیر به دنیا پا گذارده بود. زمانی که او به خواندن آغاز کرد و به سوی مردم روی آورد و آوای آنها را سر داد، دیگر از جنبشی به آن عظمت اثر کمی باقی مانده بود. لشکریان تزاری در تبریز پیشقراولان انقلاب را قتل عام کرده بودند و باقی‌مانده‌های آنها نیز اندک اندک از میدان خارج می‌شدند، پسیان‌ها، خیابانی‌ها و کوچک‌خان‌ها به قتل می‌رسیدند و رضاخان حکومت خود را شکل می‌داد. قمر هنگامی که دهان گشود، دوران دیگر شده بود. استبداد مسلط بود، خفه می‌کرد و حنجره‌ها رابا سرب می‌آکند. قمر درباره سال 1310 می‌نویسد:

“روز بعد کنسرت خاتمه یافت. به فکر افتادم جوانی را که از همدان برایم نامه می‌فرستاد و به آوازم اظهار علاقه کرده بود، ملاقات کنم. معلوم شد به علت اینکه یکی از صفحات مراکه “مارش جمهوری” را خوانده بودم نزدش یافته‌اند و او را به جرم جمهوری‌خواهی زندانی کرده‌اند. در آن موقع دستور داده بودند صداهای جمهوری‌خواهی را خاموش کنند و صفحه مرا هم که مارش جمهوری خوانده بودم، جمع کردند و هر کس که آن صفحه را نگه می‌داشت، تحت تعقیب قرار می‌دادند”.( ماهنامه موزیک ایران، سال هشتم، شماره 4، شهریور 1338)

قمر در نوشته‌ای سلطه آن استبداد سیاه و دهشتناک را در بیان چگونگی احضار خود به کمیسری توصیف می‌کند:

“سخت هراسان شدم. خدا می‌داند که چه اندازه ترسیده بودم. به خاطر داشتم که زمانی سرتیپ درگاهی مرا احضار کرده بود و اندرز داده بود که از خواندن تصنیف معروف مارش جمهوری و تصانیف مشابه آن خودداری کنم.منهم به عهد وفا کرده بودم. دیگر برای چه مرا به کمیسری خواستند، به عقلم نمی‌رسید. به هر حال، با ترس و لرز فراوان به کمیسری رفتم… به اطاق مجاور رفتیم. اتاقی بود تاریک که هیچ روزنه‌ای به خارج نداشت… استشمام هوای دم کرده آن با تاریکی مخوفی که حکمرانی می‌کرد، مرا از حال طبیعی خارج می‌کرد، ولی به زحمت تعادل خود را حفظ کردم…” ( همانجا)

او بیهوده هراسان نبود. در جامعه آن روز ایران این “احضارها” اغلب معنی مشخصی می‌داد و چه بسا بازگشتی درپی نداشت. با تحکیم دیکتاتوری صداهای مردمی نیز خاموش می‌شدند. یکی از پرشورترین اینان میرزاده عشقی شاعر جوان و مردمی بود که از دوستان قمر محسوب می‌شد و بر قمر تاثیر بسیار داشت و قمر برخی اشعار او را به ویژه در رابطه با سیه‌روزی‌های زنان، از زبان زنان و در بیان خواستهای آنها اجرا کرده بود:

 اکنون که مرا وضع وطن درنظر آمد

دیدم که زنی با کفن از قبر درآمــد

……

غصـــــــــــــــــــه شما قوم رنجور

مرده‌ام برون کـــــــــــرده از گور

قمر خود از آشنایی با عشقی یاد می‌کرد و می‌گفت که گاهگاه به دیدار او می‌رفته است. در یکی از این دیدارها درحالی که زیلوی مندرسی کفپوش اتاق عشقی را تشکیل می‌داد، شاعر از قمر معذرت می‌خواهد که وسیله پذیرایی از خواننده مشهور را ندارد و از روزگار و تنگی اوضاع که بر او حاصل شده بود، لب به شکوه می‌گشاید. عشقی به قمر گفته بود: روزگار آن قدر بر من تنگ گرفته است  که قوطی سیگار خود را نزد عطار سرکوچه گذاشته و سیگار و کبریت گرفته‌ام. عشقی در همان روز به قمر اظهار داشته بود که حکومت وقت با او میانه‌ای ندارد و از آینده‌اش بیمناک است و گویا درهم‌پیچیدن طومار زندگیش را در آینده نزدیک پیش‌بینی می‌کرد. قمر می‌گفت:” دیری نگذشت که حدود 12 تیرماه 1303 شمسی که در منزل نشسته بودم، خبر کشته شدن عشقی را شنیدم، بی‌اختیار آخرین جلسه ملاقات من و عشقی و حزن  و اندوه و قیافه و چشمان او در نظرم مجسم شد.

رژیم جدید که با قتل نظایر عشقی راه خود را به پیش می‌گشود، نشان می‌داد  که تحمل آن اندیشه‌ای را که همچنان منادی آرمانهای یک انقلاب مغروق در خون و توطئه است، ندارد. برای قمر و دیگران آشکار بود که عشقی به واسطه بی‌پروایی و پیگیری در پیشگویی یک دیکتاتوری سیاه و افشای آن :

من قائد جمــــهورم

هی‌هی جبلی قم قم

قلدرم و قلــــــدرم

هی‌هی جبلی قم قم

مامــورم و معذورم

هی‌هی جبلی قم قم

بیان سیه‌روزی‌های محرومان:

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته پرتاب

ساغر اغنیا پر می‌نــــاب

جام ما پر ز خون جگر شد

و بیان سیه‌بختی‌های مضاعف زنان این کشور:

«زنان کشور ما زنده‌اند و در کفن‌اند»

به قتل رسیده است. و قمر که خود تصنیفهایی سرشار از مضامین مردمی دارد، بی‌شک تهدید این خفقان، که جوانان عاشقی چون عشقی را به کام مرگ می‌فرستاد، متوجه خود نیز می‌دانست. قمر خوب می‌دانست نوای زیبای او که معترضانه طنین می‌افکند:

« تا به کی دسته‌ای صاحب سیم و زر

قومی در بندگی

گرسنه گروهی به قرص جوی جان سپارند

گروه دگر حاصل رنج آنان شمرند»

یا

« با سر زنده برازنده تنی باید داشت

تا تنی هست به‌جا، پیرهنی باید داشت

مردم خانه به دوش از بشریت دورند

با حقوق مدنیت وطنی باید داشت

تن با فر وسر بارور و حب وطن

حق آزادی و نیک انجمنی باید داشت

همه اسباب سعادت چو فراهم آمد

صحبت از بلبل و طرف چمنی باید داشت»

یا

« عصری که دنیا در انقلاب است

با نور دانش در پیچ و تاب است

تو ای بیچاره ملت

غریق جهل و غفلت

ز جای خود خیزید

به هم بیامیزید…»

نیز بی‌شک همچون « مارش جمهوری» از نظر زمامداران نامطلوب است.

قمر در همین دوران شاهد به گوشه انزوا افتادن عارف نیز هست. روح‌الله خالقی در مورد عارف می‌گوید:

«عارف اولین تصنیف سازی است که مضامین اجتماعی و افکار سیاسی و انتقاد از اوضاع زمان خود را در لباس شعر و آهنگ تجسم کرد و موسیقی را وسیله نشر و تبلیغ عقاید و افکار خود نموده است. عارف محبوبیت بسیاری در میان مردم داشت.  شدت تاثیر تصنیف‌های عارف به اندازه‌ای بود که حتی بعد از سروده شدن  این تصنیف‌ها مدت‌ها بر سر زبان‌ها بودند و مقداری هم توسط خوانندگان معروف آن زمان در صفحه گرامافون اجرا و ضبط گردیدند».

 کسروی نیز می‌نویسد:» آنچه در شعرهای عارف ارجدار بود و می‌توان نام سخنی زنده به آنها داد، تصنیف‌های او است. تصنیف‌هایی را که عارف ساخته و خود در کنسرت‌ها می‌خواند و به زبان‌ها می‌افتاد… آوازه‌خوانان می‌خواندند، بچه‌ها می‌خواندند، دختران خانه می‌خواندند و همین حال را می‌داشت تصنیف‌های دیگر او»( « تاریخ تحول ضبط موسیقی در ایران»، ص 252)

قمر علاقه ویژه‌ای به عارف و تصنیف‌ها و اشعار او داشت و بسیاری از تصنیف‌های او را خود اجرا کرده بود. از جمله مهم‌ترین این تصنیف‌ها، مارش جمهوری و تصنیفی است که عارف به یاد دوست شریف و وطن دوست خود کلنل محمد تقی خان پسیان سروده بود:

« گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله‌ای که ناید ز نای دل اثر ندارد…

شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه دزد

دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد

دامنی که ناموس عشق داشت می‌درندش

هر سری که سّری ز عشق داشت می‌برندش

کو به کوی و برزن به برزن همچو گوی برندش

ای سرم فدای همچو سر باد…»

در سال 1310 که قمر به همدان می‌رود، عارف شاعر « از خون جوانان وطن لاله دمیده « مغضوب و در همدان در حال انزوا به سر می‌برد. او می‌گوید:

« به مجرد ورود به همدان خواستم به سراغ عارف شاعر عالیقدر ایران بروم، ولی آنهایی که او را می‌شناختند، مانع رفتن من نزد او شدند و بهانه‌شان این بود که عارف کسی را نمی‌پذیرد و کنج انزوا اختیار کرده است… من عارف را ندیده بودم و تنها اسما او را می‌شناختم، اما بادیدن وی مهرش در دلم جای گرفت و فهمیدم که مرد بزرگ‌ و آزادمنشی است و شاید کمتر مانند داشته باشد. اینجا بود که ارادتم به وی فزونی یافت. از عارف دعوت کردم که در کنسرت من حاضر شود و او با کمال میل دعوت مرا پذیرفت. کنسرتی که آن شب دادم، مورد توجه حضار واقع شدو چندین گلدان نقره به من اهدا گردید. منجمله شاهزاده نیرالدوله یک گلدان بزرگ به من داد که من آن را تقدیم عارف کردم. روز بعد شاهزاده نیرالدوله از من گله کرد که چرا گلدان اهدایی او را به عارف داده‌ام… د رآن موقع حکومت وقت با عارف مخالف بود…»

قمر تعدادی از تصنیف‌های ملک‌الشعرای بهار را نیز اجرا کرده بود که از دوران مشروطیت شعرهایی متناسب با اوضاع روز می‌سرود. بهار همچنین تصنیف‌هایی نیز سروده بود که گاه منعکس کننده اوضاع سیاسی و اجتماعی آن زمان بود. هنگامی که بهار به زندان می‌افتد، تصنیفی می‌سازد( « ای دل آواره…») و تقاضای آزادی می‌کند، ولی جرات نمی کند نام خود را در تصنیف بگذارد. قمر به نام خود این تصنیف را می‌خواند و به آزادی بهار کمک می‌کند.

 

قمر و زن

جنبش مشروطیت توده‌های وسیع مردم را با خواست‌های ویژۀ خود به میدان مبارزه کشاند. مردم پس از قرن‌ها خفقان، سرکوب و ستم، این امکان را یافتند که نسبت به محرومیت‌های خود زبان به شکوه گشایند و خواست‌ها و حقوق انسانی خود را طلب کنند. زنان در میان اقشار مختلف مردم جای ویژه‌ای داشتند. فداکاری‌ها و جانبازی‌های زنان در نبردهای بی‌امان تبریز و در چند جنبش مردمی در سال‌های متصل به انقلاب مشروطیت، به همراه تحولات مهمی که در جهان به وقوع پیوسته بود، شعرا و نویسندگان مردمی را که از زبان توده‌های مردم به بیان دردها و خواست‌های آنها می‌پرداختند، به توصیف محرومیت‌های وحشتناک زنان و ستایش از فداکاری‌های آنها کشاند. قمر به عنوان یک زن این دردها را به خوبی درک می‌کرد و این محرومیت‌ها را در زندگی خود و در پیرامون خود آشکارا مشاهده می‌کرد و از آن‌جا که زن بسیار با شهامتی بود، علی‌رغم خطرات موجود این دردها را آواز می‌داد. نی‌‌داوود کنسرت‌هایی را که به اتفاق قمر اجرا می‌کرد، «ترسناک» می‌خواند:

«مقصودتان از ترسناک بودن این کنسرت‌ها چیست؟ نی‌داوود: آن وقت‌ها مثل حالا نبود، موسیقی هنر به حساب نمی‌آمد. ما با ترس و لرز کار می‌کردیم».

قمر تصنیف‌های متعددی را که سرودۀ عارف، عشقی، بهار، اجلال الممالک، ایرج میرزا و… و در وصف دردها و مشکلات زنان و از جمله علیه نقابی بود که در آن زمان صورت زن را می‌پوشاند، اجرا کرده است. در صفحۀ پولیفون زرد در مایۀ دشتی شعر بهار با این مطلع اجرا شده است:

 

زن این نوگل گلزار هستی

بین چون می‌گذراند به سختی

زن در جامعه باشد گرامی

نیست زن در خور بی‌احترامی

و تصنیف عارف در بیات اصفهان:

تا رخت مقید نقاب است

دل چو پیچه‌ات در پیچ و تاب است

مملکت چو نرگست خراب است

چارۀ خرابی انقلاب است

از اجلال‌الممالک:

نقاب بر چهرۀ زن سد باب معرفت است

کجاست دست حقیقت که فتح باب کند

به اعتدال از این پرده جان رهایی نیست

مگر مساعدتی دست انقلاب کند

از عشقی:

اکنون که مرا وضع وطن در نظر آمد

دیدم که زنی با کفن از قبر درآمد

… غصۀ شما قوم رنجور

مردم برون کرده از گور

اما خلاصه کردن مضمون کارهای قمر صرفاً در زمینۀ بیان خواست‌های زنان و این‌همه را نیز در مبارزه با حجاب خلاصه کردن، بی‌شک نادرست است. آن‌همه حقوق پایمال شدۀ و زندگی برده‌وار زنان و قوانین ضد انسانی علیه زنان در دوران پهلوی ها را مسکوت گذاردن و از آزادی زنان سخن گفتن، صرفاً سیاست تبلیغاتی رژیم بوده است.

 

قمر، درختی سایه گستر

یکی از ویژگی‌های مردمی شخصیت قمر که دربارۀ آن افسانه و حقیقت( و بیش‌تر حقیقت) بسیار فراوان و گسترده و به‌هم آمیخته‌اند، بی‌اختیاری وی در مقابل غم و ناتوانی مردم و بذّالی بی‌حد و حصر نسبت به بی‌نوایان بوده است. روایات، نمود این ویژگی را حتی به سنین نخستین زندگی او بازمی‌گردانند، به زمانی که قمر خردسال کیف پول مادربزرگش را به مستمندی می‌بخشد. این ویژگی که منشی درویش‌مسلکانه آن را تقویت می‌کرد، در تمامی زندگی قمر با شدت خاصی حکمفرما بود. او هیچ تقاضایی را فرو نمی‌گذارد، درآمدهای سرشار کنسرت‌هایش را در کوتاه‌ترین زمان به مردم می‌بخشید، در عروسی‌های فرزندان آنها آواز می‌خواند و به افتخار نوازندگان دیگر کنسرت ترتیب می‌داد. قمر برای ساختن آرامگاه فردوسی نیز کنسرت داد و همۀ عواید آن را واگذار کرد.

این خصیصه حتی در سال‌های آخر عمر نیز که تنگدستی به شدت او را در فشار قرار داده بود، با شدت پیشین خود می‌نمود. در این دوران هنگامی که دوستانش به واسطۀ تنگدستی او مبلغ ده‌ هزار تومان جمع‌آوری می‌کنند و در اختیار وی قرار می‌دهند، متوجه می‌شوند که پس از چند روز باز به تنگدستی سابق است و همۀ پول را به مردم بخشیده است. وقتی پای صحبت او می‌نشینند، می‌گوید:

«من دیگر درخت چناری هستم کهن که سایه‌گستر شده‌ام و نمی‌توانم کسی را از زیر سایۀ خود برانم».

گویی قمر می‌کوشید آن‌همه آرمان‌های تحقق‌نایافته و دردهای درمان نشده را که در آوازها و تصنیف‌هایش فریاد کرده بود، خود یک‌تنه تحقق بخشد و درمان کند و چون این کار میسر نبود، می‌کوشید با همسان کردن خود با مردم، به آرامشی دست یابد که در تمامی زندگیش به واسطۀ غم‌خواری با رنج‌های مردم از او دریغ شده بود.

داستان‌های بسیاری نیز دربارۀ شهامت وی بر زبان‌های مردم جاری بود. این داستان‌ها تنها به شرکت در کنسرت‌های به قول نی‌داوود، ترسناک مربوط نمی‌شدند، بلکه هم چنین مقابله با تحکم و زورگویی‌های حاکمان وقت را نیز که هیچ چیز را خارج از حیطۀ قدرت خفقان‌بار خویش متصور نمی‌دانستند، دربر می‌گرفت. ماجرای توهین تیمورتاش به قمر و پاسخ متقابل قمر که همگان تصور می‌کردند در مقابل جلادی چون تیمورتاش به قتل قمر منجر شود، از خاطرات فراموش نشدنی دوستان قمر است. نی‌داوود می‌گوید من چشم‌هایم را بستم تا قتل قمر را به چشم خود نبینم. چشمم را که باز کردم، دیدم تیمورتاش به پای قمر افتاده و به بوسیدن پاهای او مشغول است.

و روح‌انگیز می‌گوید:

از شب‌های فراموش‌ نشدنی زندگیم، شبی است که تیمورتاش، من، قمر و ملوک ضرابی را به مجلسش دعوت کرده بود. من و ملوک رفتیم، ولی قمر نیامد. تیمورتاش که جلوی میهمانانش خجالت‌زده شده بود، چند بار فرستاد دنبال قمر، ولی او که در مجلس عروسی یک خانوادۀ فقیر شرکت کرده بود و مجانی آواز می‌خواند، حاضر نشد به میهمانی تیمورتاش بیاید و در جمع رجال مملکت آواز بخواند. حتی برای تیمورتاش پیغام فرستاد که اگر تو تیمورتاشی، من هم قمرم. ارزشم بالاتر از آن است که برای سرگرمی تو و امثال تو به خانه‌ات بیایم. همین پیغام کار خود را کرد و از فردا قدغن شد قمر در محافل هنری آواز بخواند».( هفدهمین سال خاموشی قمر)

 

قمر و مردم

بنابراین محبوبیت قمر نزد مردم و مغضوبیت او نزد حاکمان روز از علل متعددی ناشی می‌شد که عمده‌ترین آنها این بود که قمر هنرمندی بود که از نیاز زمان خود و مردم محروم تاثیر می‌گرفت و آنها را با صدایی پرقدرت و زیبا در آوازها و تصنیف‌های پرشور بازتاب می‌داد. اگر از مردم کشور ما، چه نسل‌های جوان یا نسل‌های بازمانده از دوران قمر دربارۀ او سئوال شود، او را خوانندۀ ترانۀ مشهور «مرغ سحر» خواهند خواند. در واقع، هیچ‌گاه قمر «مرغ سحر» سرودۀ ملک‌الشعرای بهار را نخوانده است، اما این‌که او خوانندۀ «مرغ سحر» باشد، آن قدر بدیهی است که حتی استاد و همراه سالیان او نی‌داوود و صاحب‌نظران برجسته‌ای چون سپنتا نیز این اشتباه را تکرار کرده‌اند، به این دلیل ساده که زندگی قمر با نقش مرغ سحر شباهت‌های بسیار دارد:

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زاه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ

نغمۀ آزادی نوع بشر سرا

این «ناله و آه و نغمه» در تصنیف‌ها و آوازهای قمر و نظایر او از آن‌جایی که از اصالتی بی‌تردید برخوردار بود و ریشه در خواست‌های فروخوردۀ مردم داشت، وسیلۀ غنا و تعالی نقش تاریخی موسیقی ایرانی گشت که در قرون اخیر همواره با رگه‌ای غم‌آلود تنیده در تار و پود شورانگیزش همراه بوده است.

نادرپور در مورد قمر می‌گوید:

«صدای او آوازی در شبانگاه بیابان بود، بیابان اندوه و تنهایی. و ما مسافران تنهای شب که بار هول سکوت بر دل داشتیم، با دهان او و صدای او آواز می‌خواندیم تا بر هراسمان غالب آییم»( مجلۀ موسیقی، شمارۀ 36، شهریور 38)

و «اگر موسیقی ایرانی چشمۀ اندوهی است که از خاموشی و تاریکی قرن‌های پیش جوشیده و اینک به ما ره‌گم‌کردگان وادی ماتم رسیده است، بی‌گمان آواز قمر زیباترین زمزمۀ این چشمه و دلنوازترین نغمۀ این جویبار است»( همان‌جا)

صاحب‌نظران موسیقی ایرانی در مورد قمر با کلمات و توصیفاتی چون» ام‌کلثوم ایران»، «مظهری جامع و نموداری کامل از رواج موسیقی ایرانی»، «زنی که در ایران هیچ‌کس به تسلط او نخوانده است»، «بزرگ‌ترین خوانندۀ قرن اخیر ایران که از نظر تنوع تحریر و وسعت صدا و طنین و احساس بیان بی‌نظیر است»، اظهار نظر می‌کنند، اما اگر بسیاری که به تازگی دربارۀ قمر شنیده‌اند، در مقابل این اظهارنظرها شگفت‌زده و از کم‌اطلاعی در مورد وی متعجب گردند، باید دانست که در این اظهارنظرها هیچ‌گونه اغراقی وجود ندارد. اما اگر قمر ناشناخته است، علت ناشایستگی او نیست.

قمر در دوره‌ای می‌زیست که تکنیک و فن در مورد ضبط و حفظ نواهای موسیقی بسیار نازل بود. آن بخش از صفحات قمر نیز که باقی مانده‌اند، کیفیت خوبی ندارند و بیان‌گر اوج و غنای واقعی صدای او نیستند. مهم‌تر از این، بنا به دلایل ذکر شده، قمر مغضوب اربابان قدرت بود، بخشی از همین نوارهای به‌جا ماندۀ صدای او را پاک کردند و به خاطر محتوای اجتماعی کارها، مردم‌دوستی، و عدم کرنش در مقابل دربار، کارزار فرهنگی وسیعی علیه او به‌راه انداختند تا چنین الگویی را از اذهان بزدایند و سرانجام، آخرین و نه کم‌اهمیت‌ترین دلیل این گمنامی آن است که قمر یک زن بود و زنی با این ویژگی‌ها در آن دوران وانفسا را محافل حتی بسیار گسترده‌تری از مجامع حاکم نمی‌پسندیدند و با منافع و نظریات خود سازگار نمی‌دیدند.

قمر چندی پیش از مرگ خود، از خود در مقابل کارزاری که حتی هنگام زندگیش علیه او به‌راه افتاده بود، دفاع می‌کند و به خبرنگاری وصیت‌گونه‌ای می‌سپارد تا پس از مرگش منتشر شود:

«خوشحالم که روح من عظمت خود را از دست نداده است و هنری که هرگز در زندگی او را بندۀ دینار و درهم نکرده‌ام و به او خیانت نورزیده‌ام، با من است. من مرده‌ام، اما خاطرۀ من، خاطرۀ حیات هنر من نمرده است، خاطره‌ای که در آن هیچ‌گونه کینه و دشمنی و گستاخی و حسد و شاید هم پستی و رذالت و پول‌پرستی وجود ندارد… من هنرم را بندۀ تجارت نکرده‌ام و همیشه آن را در راه تحقق بخشیدن به آرزوهای ملی و میهنی خودم به کار انداخته‌ام. من ثروتی ندارم، اما دل‌های یتیمانی را دارم که به خاطر مرگ من از غم مالامال می‌شوند… چه کسی جرات می‌کند بگوید این مهتاب قشنگی که بر گور من می‌تابد، این بهاری که شکوفه‌هایش را به خاک من نثار می‌کند، این پاییزی که محزون و غم‌انگیز می‌خندد و برگ‌های زردش را به من هدیه می‌کند، همیشه هست، اما قمر نیست… کنسرت‌های من آن‌چنان مورد استقبال قرار می‌گرفت که مردم از درو دیوار بالا می‌رفتند و بلیت‌هایش ده برابر بلکه بیش‌تر به فروش می‌رسید، اما من وقتی از در گراندهتل که معمولاً در آن‌جا کنسرت می‌دادم خارج می‌شدم، گاهی می‌شد که یک‌سره این پول را تقدیم یک موسسه ملی یا یک موسسه خیریه می‌کردم یا به دارالمجانین و دارالایتام  می‌دادم… زندگی من متعلق به هنر من بود و من هرگز اجازه نداشتم که هنرم را به منجلاب بکشانم… قمر با افتخار، با بزرگی و با هنر زندگی کرد و امروز هم که زیر خروارها خاک خفته است، نه کسی را آزرده و نه دلی را شکسته است و هیچ کس کینه‌ای از او در دل ندارد و دل‌های مردم هنردوست در غم مرگش شکسته است. ما رفتیم، اما شما که هنر ملی ایران را به پول می‌فروشید وآلوده می‌کنید و هیچ نقطۀ روشن و درخشانی در زندگی ندارید، گناهتان نابخشودنی است»( سپید و سیاه، شماره 310، 22 مرداد 1338)

شعرای بسیاری ابیات یا تک بیت‌هایی دربارۀ قمر سروده‌اند. این بیت هم از آن جلال همایی است:

ستارگان هنر بس دمیده‌اند و هنوز

شبان تیرۀ عشاق روشن از قمر است

 

 

 

 

 



[](/persian/news/newsitem/article/-75df731e53.html#_ftnref1)