بغض در گلو؛ استخوان لای زخم

حنیف مزروعی
حنیف مزروعی

چندین بار نوشتم و پاک کردم…

دیروز وقتی مصاحبه دکتر جلایی‌پور را درباره وضعیت فرزندش و برادرم محمدرضا شنیدم، آتشی تمام وجودم را فراگرفت، نه آتش نفرت، که آتش غم، شعله‌هایش برایم سراسر غم و درد و غصه بود از وضعیت پدران و مادران و همسران این روزها….

از خود خجالت کشیدم که امروز برادران و خواهرانم در گوشه‌های تاریکی، چه بی‌دفاع و مظلوم افتاده‌اند و ندای “هل من ناصر ینصرنی” آنان در سیاه‌چالها پاسخی دریافت نمی‌کند و من نشسته‌ام در گوشه‌ای و نظاره‌گر شهید شدن و شکنجه شدن و درد کشیدن مادران و پدران و خواهران و همسران و برادران و فرزندان دوستان و هم کیشان خود هستم.

عافیت‌طلبی مانند هیزمی درونم را به آتش کشیده و آتش وجودم را شعله‌ور ساخته و چهره‌های غمگین دوستانم، بارغم را بر شانه‌هایم سنگین‌تر می‌کند.

این روزها تنها شنونده خبرهای ناگوار شده‌ایم، خبرهایی که گاهی خودم هم در انتقال آن نقش داشته‌ام. عادت کرده‌ایم که تنها تاسف بخوریم و فردا منتظر شنیدن فاجعه دیگری باشیم.

این روزها همه ما مثل حمیدرضا جلایی‌پور هرگاه با هم صحبت می‌کنیم، بغضی در گلو داریم و استخوانی لای زخم‌مان، می‌ترسیم و می‌هراسیم که اگر استخوان را بیرون بکشیم زخم سر باز کند و خون فوران کند. می‌ترسیم و می‌هراسیم.

امثال جلایی‌پورها سنگربانان این مرز و بوم بودند در ایام دفاع در برابر صدام،برادرانشان را در این راه تقدیم کشور کرده‌اند. پس از آن نیز یکی از پیشروان جامعه مدنی در ایران پس از دوم خرداد بوده‌اند. روزنامه “جامعه”، چشم‌انداز و افق جدیدی را برای نسل من آفرید و امروز بایستی با بغضی در گلو نظاره‌گر شهید دادن خانواده‌هایی باشند که دیروز او و برادرانش در راه حفظ آن آزادی و تمامیت ارضی جان خود را در تبق اخلاص نهاده بودند.
امروز دیگر تنها یک قشر و یک طبقه خاص نیستند که هر روز از نگرانی و دلواپسی در برابر دیوارهای بلند بالای اوین جمع می شوند، امروز همه آزادیخواهان گرفتار این استخوان لای زخم شده اند و نمی دانند که جرم خود، فرزندان و دلبندان شان جز تقاضا برای حق دمکراسی و آزادی چه بوده که اینچنین گرفتار آمده‌اند.

به کجا رسیده‌ایم که جز این بغض فروخورده که از حلقومی خسته بر می‌آید، هیچ کس را یارای شنیدن فریاد تظلم‌خواهی‌مان نیست.