ناتمام بودن انقلاب مشروطیت تنها در این نیست که آرمان و اهداف آن، از پس یک سده کماکان باقی هستند، این ناتمامی بویژه از آنروست که یک تحول دموکراتیک در کشور و نیز در سازمانهای سیاسی و احزاب ایران، بدون رویکرد استوار در جانبداری نقادانه از انقلاب مشروطیت، نمیتواند آغاز با فرجام داشته باشد.
انقلاب مشروطیت، رویداد ناتمام تاریخ ایران
ناتمام بودن انقلاب مشروطیت تنها در این نیست که آرمان و اهداف آن، از پس یک سده کماکان باقی هستند، این ناتمامی بویژه از آنروست که یک تحول دموکراتیک در کشور و نیز در سازمانهای سیاسی و احزاب ایران، بدون رویکرد استوار در جانبداری نقادانه از انقلاب مشروطیت، نمیتواند آغاز با فرجام داشته باشد. انقلاب مشروطیت، تنها “گذشته” در تاریخ معاصر ایران است که پیشروی ایرانیان به سوی “آینده” در آزادی و پیشرفت، در پرتو شناخت و امتداد دیالکتیک آرمان و میراث بجا مانده از آن دستیاب تواند شد. اهل تحقیق و نظر ایران گامهائی در این راه به پیش برداشتهاند اما هنوز از منظر “آگاهی زمانه”ای که در آن زندگی میکنیم، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران نوشته نیآمده است!
بزرگترین دستاورد و میراث انقلاب مشروطیت؛ “حکومت قانون” در ایران بوده است. نهادینه شدن همین دستاورد بود که دروازه “تجدد” را به روی ایرانیان گشود و نوسازی اجتماعی و فرهنگی را در ایران ممکن کرد. سکاندار این نوسازی البته “رضا شاه” بود اما فکر نمیکنم بدون پشتوانه “اندیشه تجدد” که “روشنگران عصر مشروطیت” منادی و اشاعه دهنده آن بودند، “رضا شاه” میتوانست در راه نوسازی ایران - مدرنیزاسیون - گام بسپارد.
برپادارندگان جنبش مشروطه، روشنگران عصر مشروطیت و شاهزادگان و دولتمردان روشنرأی دربار قاجار بودند و پشتیبانی “آخوند خراسانی” و “آیتالله نائینی” از مشروطیت، معنایش جانبداری آنها از “اندیشه تجدد” نبود که روشنگران عصر مشروطیت و شماری اندک از دولتمردان روشنرأی، با آن آشنائی پیدا کرده بودند. باید توجه داشت که ”مردم”- رعیت و امت- به مشروطه پیوسته و خواهان آن بودند. میان خودکامگی سلاطین قاجار و عمله، اکرهی بساط جور با “شرع مقدس اسلام” که دستگاه روحانیت تشیع، نماینده و پاسدار آن بود، چنان پیوند و چفت و وصلی برقرار بود، که تنها یک “انشعاب” - تو بخوان اجتهاد نوپدید - در “نظام مفاهیم فقهی”، که در یکسوی آن آخوندهای حامی مشروطیت و مجلس شورای ملی؛ و در سوی دیگر آن آخوندهای مشروعهطلب جانبدار محمدعلیشاه قاجار قرار داشتند، میتوانست رویگردانی “مردم” از “مسلمانی” را سد کند و به بقای روحانیت تشیع و استمرار نفوذ آن مساعدت برساند. چنین “انشعابی” بعد از صدور “فرمان مشروطیت” و تشکیل “مجلس شورای ملی”، در سالهای “استبداد صغیر” پیش آمد و بر دار کردن “شیخ فضلالله نوری”- رهبر مشروعهخواهان - فدیهای بود برای بقاء و دوام روحانیت تشیع که هم از سوی “مسلمانان” و هم از سوی “آیات نجف”، معنائی جز دفاع از “کیان و بیضه اسلام” نداشت! با این که دعوای آخوند خراسانی و نائینی با شیخ فضلالله نوری و طرفداران او، در میدان منازعه مشروطه- مشروعه به ظهور رسید، نزاعی درونی بر سر “تأویل مقتضای زمان” از نظریه اسلامی “حکومت جور” بود. نائینی میگفت که حکومت جور مبتنی بر “قانون” - سلطنت مشروطه - بر حکومت جور بدون قانون و ضابطه - سلطنت تامه -، مرجع و دارای مشروعیت اسلامی است! تازه او اضافه میکرد قبول این “مشروعیت”، از اینروست که اسلام دست گشاده پیدا کند برای رسیدن به زمان مناسب جهت برپاداشتن “سلطنت اسلام” در ایران! با این همه، اجماعی که در دفاع از “مشروطیت” شکل گرفت و همرائی و همگامی روحانیونی از تراز خراسانی و نائینی یا طباطبائی و بهبهانی با برپادارندگان و رهبران تجددخواه جنبش مشروطه، در شمار پرارجترین یادگارهای انقلاب مشروطیت ایران است و ما حق نداریم آن را ضایع و بیاعتبار کنیم. این اجماع بر پایه تفاهمی صورت گرفت که مشروطه را در معنای “حکومت قانون” میپذیرفت، حکومت کنندگان را منتخبین مردم میشناخت و “موضوعات عرفیه و امور حسبیه، سیاسیه یا نوعیه” را بیرون از قلمروی مذهب و دیانت قرار میداد. با این که “متمم قانون اساسی” این تفاهم را نقض میکرد اما هیچگاه اجرا نشد و “مشروطه” به عنوان “رویداد تاریخی” که دین را از “عرصه عمومی” و مشخصاً از “ساختار حکومت” بیرون راند، تا انقلاب اسلامی ادامه پیدا کرد. دراین فاصله گامهای بلندی در راه “نوسازی ایران” برداشته آمد اما ایران در راه ”تجدد” نبالید و به دموکراسی دست نیافت و با انقلاب بهمن ۵۷، انقلاب مشروطیت ایران “ذبح اسلامی” شد. چرا؟ این سوأل محوری تا کنون پاسخ قانع کنندهای پیدا نکرده است!
تحقیقات تاکنونی به روشنی نشان میدهد که جنبش مشروطهخواهی در ایران “بنیاد استواری نداشت”؛ زیرا اساس آن را یک “توهم” تشکیل میداد که روحانیون طرفدار مشروطیت و مشروطهطلبان تجددخواه، به یکسان در آن شریک بودند و آن عبارت از این بود که شرع مقدس اسلام و بیانیه حقوق بشر، واجد “روح” یگانهای است! پدیدارشناسی این “توهم” دارای اهمیت حیاتی است زیرا برپایه این “توهم” بود که روح قدیم در کالبد جدید باقی ماند. “حکومت قانون” نتوانست به دموکراسی در ایران فرابروید و اندیشه تجدد در ایران نبالید و کماکان از مبانی مدرنیته بینصیب و بیگانه باقی ماند!
استقرار “سلطنت پهلوی” مبتنی بر “روح” قانون اساسی برآمده از انقلاب مشروطیت، به نوبه خود تأئید میکند که ابتکار مجلس اول در مضمون “عرفی” بخشیدن به شماری از “قوانین شرع” و از این طریق، گشودن راه برای برخوردار کردن ایران از “حقوق جدید”، - که در زمان رضا شاه تحت مدیریت “داور” به فرجام رسید - نه فقط ”تقلیلگرائی اسلامی” بلکه راهگشائی “جامعه عرفی” نیز بوده است! فرایند یاد شده را، میتوان تلاش واقعبینانه برای استقرار و استحکام نهاد “حکومت قانون” در ایران یک سده پیش ارزیابی کرد، به شرط آن که با درک علل و موجباتی همراه باشد که آن را از فراروئی به دموکراسی باز داشت. ایران یک سده پیش، ایرانی بوده است که از هر پنج ایرانی سه تن شیخی و دو تن ایلیاتی بودند و جمعیت تحصیل کرده و متجدد، به سقف چند صد نفر هم نمیرسید! در چنین شرایطی مجلس اول به الغاء نظام ملوک الطوایفی رأی داد و “قانون اساسی” فراهم آورد که سالیانی بعد، رضا شاه به پشت گرمی آن، اما با اعمال نیروی قهر، توانست بساط ملوک الطوایفی را در کشور برچیند. در پرتوی تدابیری از جنس تدابیر مجلس اول بود که رضا شاه توانست مردم را از مذبح محاکم شرع برهاند، دولت-کشور به وجود آورد و ”دادگستری نوین” تأسیس کند. “حکومت قانون” بود که “دانشگاه” بنیاد گذارد و “مدارس جدید و نظام آموزش عمومی” و “جامعه عرفی” پیریزی کرد و زنان کشور را از زندان “حجاب” بیرون آورد. اینها جملگی میراث انقلاب مشروطیت ایران هستند اما دیالکتیک این میراث بر این گواهی میدهد که مدرنیزاسیون بدون مدرنیته، کالبدی است که میتواند “حکومت اسلامی” و آن هم از بدترین انواع آن بپرورد.
”حکومت قانون” معنایش استقرار دموکراسی و نوسازی اجتماعی نیست. مقدمه آن است. ایران برای آن که به “دوران جدید” گام گذارد، نخست میبایست “حکومت قانون” را، چونان یک نهاد تأسیس کند و به آن صورت واقعیت ببخشد. بزرگداشت انقلاب مشروطیت با این تعریف که بزرگترین و ارجمندترین دستاورد آن “حکومت قانون” در ایران بوده است، معارض با نظریه لنینیستی- کمینترنی انقلاب است که به انقلاب مشروطیت ایران از پنجره انقلابات دموکراتیک تراز نوین نگاه میکند که اصالت آن در خواست تحولات بنیادین اجتماعی در مسیر انقلاب جهانی پرولتری است. این طرز نگاه وقتی که “انقلاب اسلامی” را “ انقلاب شکوهمند ضد امپریالیستی - ضد استبدادی و مردمی” میشناسد و از فهم سرشت آن باز میماند، محتوای ضد تاریخ خود را آشکار میکند! پس سخن بر سر تأمل روی تجربه انقلاب مشروطیت ایران و درس آموزی از این تجربه بزرگ؛ از منظر ضرورت پیشرفت و پیشروی تاریخ، بر پایه “دیدگاه آگاهی زمانه خود” است.
”تاریخ رو به سوی آزادی دارد” اما تحقق آزادی در همراهی با حرکت تاریخ، لازمهاش درک معاصر از مفهوم آزادی است. این درک در “اعلامیه جهانی حقوق بشر” و در “بیانیه حقوق شهروندی” صورتمندی حقوقی پیدا کرده است. در ایران امروز؛ آزادیخواهان ایران آنرا درفش پیکار خود در راه رفع حکومت اسلامی و استقرار دموکراسی و حقوق بشر در ایران باز شناختهاند. ناتمامی انقلاب مشروطیت به مثابه پراهمیتترین رویداد در تاریخ معاصر ایران از اینجاست که چند دهه پیش از انقلاب مشروطیت، وقتی “مستشارالدوله” در پاریس جزوهی “یک کلمه”- قانون - را مینوشت، مأخذ و منبع الهامش دیباچه قانون اساسی “انقلاب کبیر فرانسه”؛ یعنی همین اعلامیه جهانی حقوق بشر و بیانیه حقوق شهروندی بود. خواست مستشارالدوله؛ بزرگ دولتمرد عصر ناصری؛ “انتظام و اقتدار” دولت، “آبادی کشور” و “آسایش و آزادی عامه” بود. او کوشید اصول اعلامیه حقوق بشر و موازین شرع مقدس اسلام را در سازگاری با یکدیگر نشان داده و هردو را دارای “روح” یگانهای توصیف کرد. رساله او برای محتوای عرفی دادن به “قوانین شرع” یک نظرگاه راهبردی فراهم آورد و به استقرار و استحکام “حکومت قانون” مساعدت تام رساند. سیدجواد طباطبائی رساله “یک کلمه” مستشارالدوله را، کارپایه نظری مصوبات “مجلس اول” توصیف میکند. در عین حال، طباطبائی به نحو قانع کنندهای نشان میدهد که هیچیک از برپادارندگان و رهبران جنبش مشروطه و از آن جمله؛ مستشارالدولهی نویسنده رساله “یک کلمه”، چندان آگاهی از “مبانی اندیشه تجدد” نداشتند.
انقلاب مشروطیت صورتی از جدال “قدیم” و “جدید” در ایران بود و سرانجام با تغییری که در توازن نیروهای سیاسی، به سود مشروطهخواهان شکل گرفت، به “حکومت قانون” انجامید و “جامعه عرفی” را شکل داد، تثبیت کرد و پیش راند. اما این معنایش پیروزی “مبانی اندیشه تجدد” بر “مبانی مفاهیم سنت” نبود که “اسلام بعنوان دین مبتنی بر شریعت در کانون آن قرار داشت”. روشنگران صدر مشروطیت توان و امکان آن را نیافتند - و یا نداشتند - که “روشنگری” را به یک جنبش فرهنگی فرابرویانند. “تاریخ ایران؛ عصر روشنگری ندارد و علیرغم این که قرون وسطای ایران با انقلاب مشروطیت پایان گرفت و ایران وارد “دوران جدید” تاریخ خود شد”، اما ایرانیان در افکار و رفتار خود “قدیم” و ”دینی” باقی ماندند و تا آنجا که به “انحطاط سیاسی” ایران مربوط میشود، فرهنگ سیاسی ایران در مبانی “انسان شناختی” و “هستی شناختی” خود “مثالین” و “قرون وسطائی”، “دینی” و “ایمانی” باقی ماند و از شناسائی انسان در ”مقام فرد” باز ماند و بر این پایه توان دستیابی به دموکراسی را هیچگاه به دست نیآورد. ایدئولوژیهای سیاسی که از دوران “رضا شاه” رواج یافت و در دهههای ۳۰-۴۰-۵۰ جامعه روشنفکری ایران را در نوردید، بر این ناتوانی پرده کشید و میان نسلهای روشنفکران متأخر و روشنگران عصر مشروطیت، گسست و انقطاعی پدیدار ساخت که مانع از بالندگی و تعمیق “اندیشه تجدد” در جامعه روشنفکری ایران شد! “سلطنت مشروعه” که در حضوری غایب تداوم داشت، بر زمینهی گسست و گسلهائی که روشنگری صدر مشروطیت، از آغاز و در سیر خود با آن روبرو شد، در قالب “ایدئولوژیهای سیاسی” نیم سدهی اخیر، قوای خود را تجدید کرد و از طریق ایدئولوژیک کردن سنت و دین، که در عین حال پاسخی به “بحران هویت” ناشی از مدرنیزاسیون آمرانه پهلوی بود، توانست موقعیت هژمونیک پیدا کند! ”انقلاب اسلامی” به برکت این هژمونی به پیروزی رسید! و استمرار و سخت جانی تا کنونی آن نیز ریشه در تجانسی دارد که به لحاظ ساختار ذهن، پوزسیون و اپوزسیون را به یکدیگر پیوند میدهد. ساختار ذهن “اپوزسیون” ایران، همانند ساختار ذهن پوزسیون، دینی و ایمانی است و اساس آن را تصور انحصار حقیقت میسازد. در “اپوزسیون” نیز هر گرایش سیاسی بر سر “ایمان” خود میرزمد و از این رو قادر نیستند یکدیگر را در تفاوتهائی که دارند به رسمیت بشناسند، با یکدیگر وارد “دیالوگ” شوند و بر سر اهداف مشترک، وفاق و همبستگی و همرأئی پیدا کنند. این واقعیت بیانگر تداوم “انحطاط سیاسی” تا امروز ماست و تا باقی است نمیتوان به اصالت پایبندی به دموکراسی و حقوق بشر در گرایشهای سیاسی در ایران دلخوش داشت و یا داعیه آنان را دایر بر پایبندی به دموکراسی و حقوق بشر پذیرفت و بدان باور آورد! راست این است که ناتمامی مشروطیت، در فقدان مبانی اندیشه تجدد در افکار و رفتار ایرانیان، تا ما و با ما باقی مانده است!
اگر یک سده پیش، از رهگذر تبدیل “قانون شرع” به “قانون جدید”، ایران توانست به “حکومت قانون” دست یابد، در شرایط امروز، هرگونه گذاری در برپائی دولت دموکراسی و حقوق بشر در ایران، در گروی بیرون راندن “شرع” از متن قانون و ساختار حکومت در ایران است. “حکومت قانون”- در هرکجا- تنها با رهیدن از سایه و سیطره “شرع”، با جدا کردن سیاست از دیانت، توانسته است به دولت دموکراتیک فرابروید. نیروی محرکه این تحول، جنبش برای دموکراسی- حقوق بشر- حقوق شهروندی و مدنی در ایران است. این جنبش، جنبش رفع تبعیض و برابری حقوق شهروندی است که زنان- جوانان- کارگران و اقلیتهای دینی و زبانی و قومی و نیروهای دگراندیش و نواندیش، برپا دارندگان اصلی آن هستند. مشکل ایران؛ دولت دینی و مسأله ایران؛ دموکراسی و حقوق بشر است. تأمل در تجربه انقلاب مشروطیت این احتمال را نفی نمیکند که میتوان در چهارچوب تغییر موازنه نیروهای سیاسی، گره از “مشکل” ایران گشود. در عین حال این تجربه در پاسخ به “مسأله” ایران، قویاً تأئید میکند؛ نهادینه کردن دموکراسی و حقوق بشر، بیرون از مبانی اندیشه تجدد؛ یعنی بیرون از متن هستیشناختی و انسانشناختی “مدرنیته”؛ ناممکن است. شاید این نخستین بار است که “سیاست” برای آن که توان راهبرد ایران به “آینده” را پیدا کند، لازم میآید تا رهبری و راهگشائی ”فلسفه” را بپذیرد و راهبردهای خود را بر “فلسفه” استوار کند.
بحران آگاهی سیاسی که همچون مردابی “اپوزیسیون” را در خود فرو بلعیده، ناشی از این ناتوانی است که نمیتوانیم از زندان هزارقفل “فرهنگ دینی” بیرون بجهیم! بار اصلی “پرسش و پرسائی” در این باره را “فلسفه” بر عهده دارد و پارادوکسیکال بودن پرسش فلسفی “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، از این “واقعیت” بر میخیزد که تاریخ ایران فاقد ”عصر روشنگری” است، یعنی نتوانستهایم در سیاست از “الهیات اندیشی” به “فلسفه اندیشی” گذر کنیم. فرهنگ سیاسی در ایران- از جمله در لباس ایدئولوژیهای جزمی رنگارنگ - “دینی” باقی مانده : - ایدئولوژی جزمی در معنای عقل منفصل و پدیداری ناپرسا که برای هرچیز از پیش، پاسخ در آستین دارد و به همین دلیل نیز حامل امتناع تفکر است و در سرشت خود دینی است -. من آن پرسش که آقای آرامش دوستدار به میان آورده، فراخوان “پرسائی” و آستان “تفکر” فهم میکنم و بر این نظرم که در اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، “امکان” آن وجود دارد که چشم اندازی در برون رفت از بحران آگاهی سیاسی، به روی “اپوزیسیون” گشوده آید. این آگاهی که روشنگران صدر مشروطیت از “مبانی اندیشه تجدد” آگاهی نازلی داشتهاند و نتوانستند از منظر آن، در رویاروئی با “مبانی مفاهیم نظام سنت قدمائی”، میدان جدالی باز کنند و از آن پیروز بدر آیند، یک روشنگری بایسته است. بایسته است آن را فراخوان ضرورت جنبش نوین روشنگری درک کنیم و به سهم خود در راه برپائی آن بکوشیم.
همان طور که در بخش نخست گفتم؛ انقلاب مشروطیت صورت جدالی از “جدید” و “قدیم” در ایران بوده است و من با آگاهی زمانه خود آنرا در راستای حرکت و پیشروی ایران در راه “تجدد” درک میکنم. یکی از ارزشهای بزرگ رهبران تجددخواه انقلاب مشروطیت عبارت از این بوده است که آنان در اندیشه به ضرورت دستیابی ایران به تجدد، توفیق آن را یافتند که اولا” از این ضرورت در زمان خود تعریف مشخص به دست دهند؛ این تعریف مشخص “حکومت قانون” بود. ثانیا” آنان در پرتوی شناخت عینی و واقعی از ایران، و نیز “جهان” روزگار خود، توانستند میان سنت و تجدد، چنان نسبتی برقرار کنند که میتوانست همه نیروها و امکانات موجود را برای تحقق “حکومت قانون”، همرأی و همراه کند. این توانائی درخشانی بود که نباید در تاریک روشن اینکه؛ “درک چندانی از مبانی تجدد نداشتند” و به “تقلیل گرائی اسلامی” در غلطیدند، نادیده گرفت. درخشش توانائی آنان برخاسته از این روشنرائی بود که اول به ایران بمثابه یک “مفهوم” و سپس به خود میاندیشیدند! میان ایران و آن “خود” که بودند، فاصله-ای موجود بود و هم از این رو میتوانستند ایران را ببینند و در نسبت “خود” با “ایران”، ایران را انتخاب اول بشناسند!
ایران یک مفهوم است و این مفهوم را سه گونه “نظام مفاهیم” ساخته و پرداخته است:
- نظام مفاهیم سنت ایرانشهری
- نظام مفاهیم سنت اسلامی- عرفانی
- نظام مفاهیم سنت تجدد خواهی
نه تنها “پایداری ایران” بلکه “انحطاط ایران” نیز پی آمد مناسبات بغرنج و پیچیده میان این نظامهای سه گانه “سنت” است! میتوان تاریخ را کاوید و دید که چگونه هریک در دیگری تداوم پیدا کرده و در عین حال کوشیده است دیگری را از آن خود و با خود سازگار کند. سیر این فرایند بر این مدار بوده است که “کهنه” در “نو” تداوم پیدا کرده و “نو” به انحلال خود در “کهنه” تن سپرده است! چنان که ایرانشهری در اسلامی تداوم پیدا کرده و با واداشتن اسلام به سازگاری با خود، تشیع را بعنوان اسلام ایرانی ساخته و پرداخته است! کما این که دمیدن روح تشیع در کالبد جنبش مشروطه، ”حکومت قانون” میآفریند و از پس خود، حکومت اسلامی بیرون میدهد.
بغرنج ایران جامعهایست که در آن “امور نا همزمان”، حضوری “همزمان” دارند و بغرنجی انسان ایرانی در ”همزمانی نا همزمانها” در او است! جامعه ایران در عین حالی که یک “جامعه عرفی” است، “جامعه سنتی” است و انسان ایرانی را نه میتوان “جدید” و نه میتوان “قدیم” ارزیابی کرد. در حقیقت نه قدیم قدیم است و نه جدید جدید؛ هم قدیم است و هم جدید! :“یک توده در حال فسخ و تجزیه… یک مخلوط نامتناسب عجیب” است. انحطاط امروز ایران برساخته-ی چنین انسانی است.
بحران آگاهی سیاسی در ایران پی آمد این واقعیت است که دیالکتیک ناظر بر مناسبات این سه گونه “نظام سنت” که هریک مفاهیم، سیاست و نیروهای اجتماعی خود را دارند، هیچگاه شناخته نیآمده است. میتوان با نشانهها و شناسههای عینی مدلل کرد که این هرسه نظام سنت ایرانی، دارای سرشت “ایمانی” هستند. تا آنجا که من فهمیده-ام؛ مفهوم ”دینخوئی” در معنای “ناپرسائی” و “امتناع تفکر” به ترتیبی که آقای “آرامش دوستدار” به دست داده است، مفهومی عاطف بر همین سرشت است که آن را به تعریف در آورده و در حیطه شناخت و آگاهی ما قرار میدهد.
برون رفت ایران از انحطاط سیاسی در گروی سایش “دینخوئی”- تو بخوان جنبه نسبی پیدا کردن دینخوئی - در این نظامهای سه گانه سنت است که تا امروز باقی هستند و در افکار و کردار ایرانیان حضور دارند! هریک از این نظامهای سه گانه، در قیاس با دیگری دارای استعداد تحول متفاوت است و در درون خود و در مناسبات با دیگری –البته با نسبتهای متفاوت- حامل گرایشهای متضاد و حتی متنافی میباشد، در مجموع میتوان گفت که در آنها عمدتا” با تعصب و تاریک اندیشی و ندرتا” با تسامح و روشنرأئی روبرو هستیم.
سایش دینخوئی از اینرو برای برون رفت ایران از “انحطاط سیاسی” راه میگشاید که در هرسه نظام سنت، به رشد ”عقلانیت جدید” مساعدت میرساند و بار مواجهه ایمانی را به سود مواجهه عقلانی کاهش میدهد و در لایههای مستعد تر مواجهه عقلانی را جایگزین مواجهه ایمانی میکند. در این فرایند است که انسان ایرانی از “فسخ و تجزیه” میرهد و مناسبات آنها از مدار نفی و انکار به محور پذیرش و همزیستی تمایل پیدا میکند، پس راهی گشوده میآید که این سه نظام سنت – به تقریب محال؛ کلا” و به احتمال زیاد، قسما”- یکدیگر را در تفاوتهائی که دارند به رسمیت بشناسند، با یکدیگر وارد دیالوگ شوند و در موقعیت شناخت “بحران” و جستجوی راه برون رفت آن قرار گیرند. منطقا” میتوان این استنتاج را به دست داد که “امکان” گشوده آمدن چشم اندازی در برون رفت از بحران آگاهی سیاسی، در گروی پیدائی همین “موقعیت” است. پس باید روی شرایطی متمرکز شد که استعداد شکل دادن به این “موقعیت” را دارا هستند:
سه رویداد بزرگ در مقیاس ایران و جهان، انسان ایرانی را در موقعیت تأمل و بازاندیشی قرار داده است:
- انقلاب اسلامی در ایران و استقرار “حکومت اسلامی” در کشور
- فروپاشی اتحاد شوروی و ابطال لنینیسم بمثابه ایدئولوژی جزمی و توتالیتر در “چپ ایران”
- انقلاب اطلاعات و ارتباطات- انقلاب دیجیتالی- و ورود جهان به دوران “گلوبال”
می توان در این باره سخن بسیار گفت اما به طرح فشرده-ای بسنده میکنم:
”اتفاق” انقلاب اسلامی در ایران و استقرار حکومت اسلامی در کشور، موجب آن گردید تا بسیاری از “مفاهیم نظام سنت قدمائی”- این اصطلاح را آقای طباطبائی به میان آورده و من آنرا باورهای شیعه اثناعشری مراد میکنم که در چپ و میانه و راست سکولار ایران نیز حضور سنگین دارد - صورت عینی و بیرونی پیدا کرده و در قالب نظام حقوقی - سیاسی حاکم؛ اشکال نهادینه به خود بگیرند. پیش از این “اتفاق” مفاهیم مذکور صورت ذهنی و درونی داشتند و انسان ایرانی چندان با آن آمیخته بود که امکان “فاصله” از آن و مجال دیدن و سنجش آن را نداشت. اکنون برای میلیونها اذهان ساده نیز تعارض بنیادین این “مفاهیم” با نیازهای مادی و معنوی انسان امروز، قابل تشخیص و تمیز است و در گسترهی بزرگی به فاصله گرفتن از آنها و زوال شأن قدسی دین، راه برده است. نه تنها جنبش دموکراسی و حقوق بشر و حقوق شهروندی، بلکه پدیدارهای نوظهور “نواندیشی دینی” و “روشنفکری دینی”،- که از یکدیگر تغذیه میکنند - قبل از هرچیز بازتاب بحران فروپاشی مفاهیم نظام سنت قدمائی است که “اسلام بعنوان دین مبتنی بر شریعت در کانون آن قرار دارد”. بی دلیل نیست که تب و تاب این “بحران”، نه تنها همه-ی لایههای “اسلام سیاسی”، بلکه همه کسانی را که “دغدغه دین” دارند، در بر گرفته است!
بازشناسی مفاهیم نظام سنت ایرانشهری و بدست دادن تأویل و تفسیرهای نوظهور از آن - که عمدتا” در صفوف جنبش مونارشیک ایران سر راست کرده است- در شعاع “اتفاق” انقلاب اسلامی و بمثابه واکنش در مقابل آن، قابل ارزیابی است. در اینجا نیز ما با انسان ایرانی در موقعیت تأمل و بازاندیشی روبرو هستیم که در یکسوی آن سلطنت طلبان ناسیونالیست راست سنت گرا و در سوی دیگر آن مشروطه خواهان ناسیونالیست میانه و راست، صف آراستهاند. جنبه پنهان این منازعه آشکار، جدال بر سر گذشته گرائی و آینده نگری است و تبیین “مشروطه نوین” بر بنیاد اصول و ارزشهای “مکتب آزادی”، نمایان ترین دستاورد تاکنونی آن میباشد.
در چپ ایران، “اتفاق” انقلاب اسلامی و تقارن آن با فروپاشی “سوسیالیسم مدل روسی” به ابطال “لنینیسم” راه برده است. از درون ورشکست ایدئولوژی جزمی و توتالیتر، سوسیال دموکراسی قد برافراشته است. این گرایشی بالنده و متعلق به آینده چپ ایران است. جنبه-ی پنهان منازعه آشکاری که در چپ ایران جریان دارد، جدال بر سر مبانی اندیشه تجدد است که بیش از پیش بر سر درک و دریافت از مفاهیم و مضامین ناظر بر اعلامیه جهانی حقوق بشر و بیانیه حقوق شهروندی، تمرکز یافته و مییابد. در اینجا نیز “قدیم” گرایان و “جدید” اندیشان صف آراستهاند!
گذر ایران از انقلاب مشروطیت به انقلاب اسلامی و عبور جهان از دوران “جنگ سرد” به “گلوبالیسم”، همه-ی آن ”مفاهیم” که “اپوزسیون قدیم”را به تعریف در میآورد، زیر پرسش قرار داده است! رویداد جهانی اخیر بر شالوده انقلاب ارتباطات و اطلاعات صورت پذیرفته و دورافتاده ترین و عقب مانده ترین مناطق جهان را در مدار اقتصاد جهانی و تمدن جهانشمول “غرب” قرار داده است. ویژگی بارز جهان گلوبال ضرورت همسوئی گریز ناپذیر نه تنها دولتها و ملتها بلکه تمدنها و فرهنگها و ادیان است، از اینرو جداسری و دشمن خوئی با جهان غرب، فضای حیاتی برای ایران را تنگ و تنگ تر میکند و انزوا و عقب ماندگی افزون و فلاکت محتوم ببار میآورد و حتی خطر نابودی ملی را در افق نمایان کرده است. این روند در کنار گشوده شدن پنجره-ای به جهان مدنیت غرب در خانههای ایرانیان که انقلاب رسانه-ای و دیجیتالی آنرا ممکن کرده، بر زمینه تضاد و تعارض نسلهای جوان با نسلهای پیر که در ایران خصلت فراگیر پیدا کرده، مبانی ناظر بر “مفاهیم نظام سنت قدمائی” - تو بخوان اصول سنگ شده-ی شیعه اثناعشری - و ناسیونالیزم دینخوی غرب ستیز ایرانی - ملی گرائی شیعی - را زیر سوأل برده و به چالش نوپدید فرا خوانده است؛ چالشی که با دامنه و عمق این چنین، در تاریخ ایران سابقه نداشته است. رویکرد دولت آخرالزمانی را همه میدانیم، لیکن شمار بزرگی از ایرانیان پذیرفتهاند که “ صدر تاریخ ایران را ذیل تاریخ غرب”، نگاه کنند و از آن جداسری و دشمن خوئی و ستیز تباهی آور که انقلاب مشروطیت را به انقلاب اسلامی دوخت، دست بشویند.
در نقطه-ی تلاقی و تألیف اثرات و پی آمدهای سه رویداد بزرگ در مقیاس ایران و جهان، انسان ایرانی ایستاده است. صورت آشکار این تلاقی و تألیف، “بحران کنونی در وجدان ایرانی” است که “فسخ و تجزیه” او را به نهایت رسانده، جامعه را در انحطاط دامنگستری فرو برده و به بحران آگاهی سیاسی در “اپوزسیون” ابعاد فراگیر تباهی آور داده است. ایران در تمام زمینهها در مداری “غیرعادی” قرار گرفته و “همزمانی امور ناهمزمان” در حیات مادی و معنوی مردم ایران چندان دامن گشوده که “ملت” در “گذشته” و “آینده” شقه شقه و پاره پاره شده است؛ معنای “زمان” گم شده و ایرانیان در گم شدگی معنای زمان و در سرگشتگی میان “قدیم” و “جدید”، از “حال” جدا افتاده، در هیأت “توده… یک مخلوط نامتناسب عجیب”، در گنداب “فسخ و تجزیه”، از شناسائی و بجا آوردن خود بازماندهاند! اما این صورت آشکار بحران، یک سیمای پنهان نیز دارد:
از درون بحران و گنداب انحطاط دامنگستر کنونی، وجدان روشنرأی ایرانی در حال سربرافراشتن است! در تمام لایههای اجتماعی و سیاسی ایران و در صفوف گرایشهای رنگارنگ دینی، قومی، زبانی و فرهنگی ایرانیان، شماری به نگاه به خود و گفتگو با خود روی آوردهاند و اهتمامی داشتهاند که از منظر مبانی اندیشه تجدد، “خود داشتهها” را بازبینی و بازاندیشی کنند. آنها در گسست و پیوست با “آنی” که در گذشته بودند، به شناختی “نو” از خود در امروز دست یافتهاند که وجود دیروزین، ناخویشیار و در چشم-شان، “من سابق” میآید. – در نزد آقای آرامش دوستدار این خود شناسی و بازیابی با مفاهیم “خود پسین” و “خود پیشین” تبیین شده است- شکل گیری مفهوم “من سابق”- خود پسین- دارای اهمیت اساسی است زیرا حامل استعدادی است که “دینخوئی” را نقض میکند.
مدرنیته؛ بازیافت خود در زمان و بیرون جهیدن از زندان سایهها و سیطرههاست و در حقیقت بازیافت خود در “مقام فرد” است. تکوین مفهوم “من سابق”- خود پسین- دارای اهمیت اساسی است، زیرا بیانگر تشکیل فرایند “فردیت” در اذهان ایرانیان روشنرأی است. دستیابی به “خودپیشین” در این فرایند، به شروط و الزاماتی مبتنی است که در کانون آن ”شجاعت آموختن” قرار دارد. شاخصی که نشان میدهد، شجاعت آموختن به تکوین “خود پیشین” در “مقام فرد” نایل آمده، یعنی فرایند فردیت را در “سوژه” به فرجام رسانده است، “بدر آمدن آدمی ست از نابالغی خود کردهاش”. این تولدی دیگر برای “روشنفکری” ایران است، زیرا روشنفکر ایرانی را از موقعیت “نیندیش”؛ که دین و ایدئولوژی را عقل منفصل خود میدانست، به موقعیت “اندیشه ورز صاحب عقل خود بنیاد” انتقال میدهد. “ نابالغی یعنی ناتوانی در به کار بردن فهم خود بدون رهنمود دیگری. نابالغی هنگامی خود کرده است که علت آن نه کاستی فهم بلکه کاستی عزم و دلیری در به کاربردن فهم خویش بدون رهنمود دیگری باشد”. از این ملاحظات این بر میآید که در اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، - همانگونه که فیلسوف اندیشیده - بایسته آن است که آنرا “آستان تفکر” درک کنیم و با برخوردار کردن خود از “عزم ودلیری” برای بیرون جهیدن از “فرهنگ دینی” و “ایدئولوژی جزمی”، فرایند ابطال “محال بودن تفکر” را شکل ببخشیم! اثبات “محال بودن تفکر”، ناتوانی و ترس و تسلیم در برابر “کاستی عزم و دلیری در به کار بردن فهم خویش” است، و این در حالی است که آموزه درست و درست ترین آموزه، این است: “در به کاربردن فهم خویش دلیری ورز همانا گزینسخن روشنگری ست”. (آرامش دوستدار- درخششهای تیره- در پیشباز از ایمانوئل کانت: روشنگری چیست؟)
اگر دریافت “محال بودن تفکر”، سخنی از سر تفریط است، این ادعا که ما “هزار سال تفکر داشته-ایم”، سخنی به گزاف است! هیچکس منکر هزار سال الهیات اندیشی ایرانیان نیست. سخن بر سر فلسفه اندیشی است که هر زمان خواست سرراست کند، تکفیر و سنگسار-اش کرده-ایم!
تکوین مفهوم “من سابق”- خود پسین- نه تنها بیانگر تشکیل فرایند “فردیت” در اذهان روشنفکران روشنرأی ایران است بلکه به نوبه خود مبیین یک تجربه هستی شناختی است. این پدیداری اندیویدوآل است و هرکس به ترتیبی این تجربه را از سر میگذراند. نکته این است که نباید از سرشت فردی بودن این تجربه، بی اهمیت بودن آن را نتیجه گرفت زیرا با شناخت خود در مقام “فرد”، از آن “طریقت” که انسان را از “جهان اجتماعی” بیرون میراند، و “رنگ تعلق” از او میستاند، و در”وادی حقیقت” تنها و گمگشته-اش میکند، خارج میشویم. پس شأن “انسان معاصر” را پیدا میکنیم که ”در جهان اجتماعی زندگی میکند”، اصالت “جهان واقع” را میپذیرد، “حقیقت” را دستیاب میشناسد و پذیرای ”واقعیت”، در تمام “رنگ تعلق” آن است، و آن را موضوع تفکر و شناسائی خود قرار میدهد. طی این تجربه است که از اقلیم هستی شناختی “قدیم”؛ یعنی اقلیم “خیال” و “مثال”، به جهان هستی شناختی “جدید” گذر میکنیم. جالب است اگر توجه دهم که فرایند تشکیل فردیت و تجربه هستی شناختی، با گسست از “بینش باطنی” و “آگاهی ایدئولوژیک”- که آگاهی کاذب است- همراه بوده و با رویکردی نقاد، بازگشت به سنت روشنگری صدر مشروطیت را در پی دارد. به این ترتیب “روشنگری نوین” به عنوان ادامه “روشنگری صدر مشروطیت”؛ در این وجه تمایز و تعالی دارد که هدف خود را آگاهی به “مبانی اندیشه تجدد” میشناسد، “ خود داشته”ها را که عمدتا” از جنس “مفاهیم قدمائی” و “ایدئولوژی جزمی” هستند، در پرتو “عقل خودبنیاد” و “آگاهی زمانه خود” نقد میکند و الهام بخش پیکار برای رفع دولت دینی و استقرار دموکراسی و حقوق بشر در ایران، در افق هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته است.
تذکر این نکته حائز اهمیت خاص است- “خاص” تجربه-ی ایران است، در “غرب” جور دیگر بود- که تکوین مفهوم ”من سابق”- خود پسین-، بمثابه نقطه آغاز فرایند دستیابی به هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته، در میدان علایق ”سابق” و در متن مفاهیم “قدیم”، صورت نمیپذیرد بلکه با خروج از میدان جاذبه “قدیم” و از پی فاصله گرفتن از بستگیهای “سابق”، شروع به شکل گیری میکند. خروج و فاصله، اتفاقی عارضی است و رویدادهای سه گانه که پیشتر شمردم، آن را بر ما عارض ساخته است. “مفاهیم جدید” از پی آن میآید و اگر در امروز، برساخته-ای “نازل” به نظر میآید، موألفههای نخستین هستند در راه تبیین یک فرهنگ “جدید” و سکولار. در معنائی دقیق تر میتوانم بگویم که سایش “دینخوئی”؛ در همان معنای “ناپرسائی” و “امتناع تفکر” تا آنجا “امکان” پذیر است که به “تأسیس جدید”؛ یعنی دستگاه اندیشگی “مدرنیته” ابتناء پیدا میکند. بر پایه چنین شناختی باید تأئید کرد که هر بحثی در قلمروی “خود داشتهها” در صفوف اسلامگرایان و آتئیستها و خیل عرفی مسلکان ایران، “ تنها با تکیه بر مبانی اندیشه تجدد، میتواند معنائی داشته باشد”.
گفتار خود را خلاصه میکنم: “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”؛ فراخوان “پرسائی” و “آستان تفکر” است. در اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، “امکان” آن وجود دارد که چشم اندازی در برون رفت از بحران آگاهی سیاسی، به روی “اپوزسیون” گشوده آید. بر پایه شرایطی که انسان ایرانی را در آستان “تأمل و بازاندیشی” قرار داده، سایش “دینخوئی” آن “امکان” است که با پاهای “خودشناسی”، با ابتناء به “تأسیس جدید”، به انسان شناختی و هستی شناختی “جدید” راه تواند برد. پس آن “توان” تراکم مییابد که از زندان هزارقفل “فرهنگ دینی” بیرون بجهیم و جنبش ”روشنگری نوین” را برپا داریم؛ یک جنبش بیدار کننده وآگاهی و هستی بخش، که با جاری شدن در صفوف جامعه روشنفکری ایران، چشم اندازی در برون رفت از بحران انحطاط، به روی “اپوزسیون” خواهد گشود و به او الهام نو خواهد بخشید و آن پیکار در راه رفع دولت دینی و برپائی دموکراسی و حقوق بشر در ایران بر بنیاد “مبانی اندیشه تجدد”؛ یعنی در افق هستی شناختی و انسان شناختی “مدرنیته” است.
امیدوارم خواننده اهل تأمل دریافته باشد که اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” زایای پرسش تازه-ای است که نسبت سنت و مدرنیته در ایران را در شرایط جهان گلوبال، موضوع اندیشیدن قرار میدهد.
ایکاش میتوانستم با الهام از غیرت میهن دوستی و مردم خواهی روشنگران و کوشندگان انقلاب مشروطیت ایران، شمهای در نکوهش حال و احوال امروز خود-مان مینوشتم که مسئولیت میهنی، غیرت مردم دوستی و شهامت مدنی در پیکار علیه خودکامگی و تبعیض و بی عدالتی در ایران، به حداقل رسیده و در بسیاران زایل شده است! معذرت میخواهم که دست نداد!! و… تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
منبع: ایران امروز