نگاه نو♦ اندیشه

نویسنده
جمشید طاهری پور

‏ناتمام بودن انقلاب مشروطیت تنها در این نیست که آرمان و اهداف آن، از پس یک سده کماکان باقی هستند، این ناتمامی ‏بویژه از آنروست که یک تحول دموکراتیک در کشور و نیز در سازمان‌های سیاسی و احزاب ایران، بدون رویکرد ‏استوار در جانبداری نقادانه از انقلاب مشروطیت، نمی‌تواند آغاز با فرجام داشته باشد.‏

jamshidtaheriporb.jpg

‎ ‎انقلاب مشروطیت، رویداد ناتمام تاریخ ایران‎ ‎

ناتمام بودن انقلاب مشروطیت تنها در این نیست که آرمان و اهداف آن، از پس یک سده کماکان باقی هستند، این ناتمامی ‏بویژه از آنروست که یک تحول دموکراتیک در کشور و نیز در سازمان‌های سیاسی و احزاب ایران، بدون رویکرد ‏استوار در جانبداری نقادانه از انقلاب مشروطیت، نمی‌تواند آغاز با فرجام داشته باشد. انقلاب مشروطیت، تنها “گذشته” ‏در تاریخ معاصر ایران است که پیشروی ایرانیان به سوی “آینده” در آزادی و پیشرفت، در پرتو شناخت و امتداد ‏دیالکتیک آرمان و میراث بجا مانده از آن دستیاب تواند شد. اهل تحقیق و نظر ایران گام‌هائی در این راه به پیش ‏برداشته‌اند اما هنوز از منظر “آگاهی زمانه”ای که در آن زندگی می‌کنیم، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران نوشته نیآمده ‏است!


بزرگترین دستاورد و میراث انقلاب مشروطیت؛ “حکومت قانون” در ایران بوده است. نهادینه شدن همین دستاورد بود ‏که دروازه “تجدد” را به روی ایرانیان گشود و نوسازی اجتماعی و فرهنگی را در ایران ممکن کرد. سکاندار این ‏نوسازی البته “رضا شاه” بود اما فکر نمی‌کنم بدون پشتوانه “اندیشه تجدد” که “روشنگران عصر مشروطیت” منادی و ‏اشاعه دهنده آن بودند، “رضا شاه” می‌توانست در راه نوسازی ایران - مدرنیزاسیون - گام بسپارد.


برپادارندگان جنبش مشروطه، روشنگران عصر مشروطیت و شاهزادگان و دولتمردان روشن‌رأی دربار قاجار بودند و ‏پشتیبانی “آخوند خراسانی” و “آیت‌الله نائینی” از مشروطیت، معنایش جانبداری آنها از “اندیشه تجدد” نبود که ‏روشنگران عصر مشروطیت و شماری اندک از دولتمردان روشن‌رأی، با آن آشنائی پیدا کرده بودند. باید توجه داشت که ‏‏”مردم”- رعیت و امت- به مشروطه پیوسته و خواهان آن بودند. میان خودکامگی سلاطین قاجار و عمله، اکره‌ی بساط ‏جور با “شرع مقدس اسلام” که دستگاه روحانیت تشیع، نماینده و پاسدار آن بود، چنان پیوند و چفت و وصلی برقرار ‏بود، که تنها یک “انشعاب” - تو بخوان اجتهاد نوپدید - در “نظام مفاهیم فقهی”، که در یکسوی آن آخوند‌های حامی ‏مشروطیت و مجلس شورای ملی؛ و در سوی دیگر آن آخوندهای مشروعه‌طلب جانبدار محمدعلیشاه قاجار قرار داشتند، ‏می‌توانست رویگردانی “مردم” از “مسلمانی” را سد کند و به بقای روحانیت تشیع و استمرار نفوذ آن مساعدت برساند. ‏چنین “انشعابی” بعد از صدور “فرمان مشروطیت” و تشکیل “مجلس شورای ملی”، در سالهای “استبداد صغیر” پیش ‏آمد و بر دار کردن “شیخ فضل‌الله نوری”- رهبر مشروعه‌خواهان - فدیه‌ای بود برای بقاء و دوام روحانیت تشیع که هم ‏از سوی “مسلمانان” و هم از سوی “آیات نجف”، معنائی جز دفاع از “کیان و بیضه اسلام” نداشت! با این که دعوای ‏آخوند خراسانی و نائینی با شیخ فضل‌الله نوری و طرفداران او، در میدان منازعه مشروطه- مشروعه به ظهور رسید، ‏نزاعی درونی بر سر “تأویل مقتضای زمان” از نظریه اسلامی “حکومت جور” بود. نائینی می‌گفت که حکومت جور ‏مبتنی بر “قانون” - سلطنت مشروطه - بر حکومت جور بدون قانون و ضابطه - سلطنت تامه -، مرجع و دارای ‏مشروعیت اسلامی است! تازه او اضافه می‌کرد قبول این “مشروعیت”، از اینروست که اسلام دست گشاده پیدا کند برای ‏رسیدن به زمان مناسب جهت برپاداشتن “سلطنت اسلام” در ایران! با این همه، اجماعی که در دفاع از “مشروطیت” ‏شکل گرفت و همرائی و همگامی روحانیونی از تراز خراسانی و نائینی یا طباطبائی و بهبهانی با برپادارندگان و ‏رهبران تجددخواه جنبش مشروطه، در شمار پرارج‌ترین یادگارهای انقلاب مشروطیت ایران است و ما حق نداریم آن را ‏ضایع و بی‌اعتبار کنیم. این اجماع بر پایه تفاهمی صورت گرفت که مشروطه را در معنای “حکومت قانون” ‏می‌پذیرفت، حکومت کنندگان را منتخبین مردم می‌شناخت و “موضوعات عرفیه و امور حسبیه، سیاسیه یا نوعیه” را ‏بیرون از قلمروی مذهب و دیانت قرار می‌داد. با این که “متمم قانون اساسی” این تفاهم را نقض می‌کرد اما هیچگاه اجرا ‏نشد و “مشروطه” به عنوان “رویداد تاریخی” که دین را از “عرصه عمومی” و مشخصاً از “ساختار حکومت” بیرون ‏راند، تا انقلاب اسلامی ادامه پیدا کرد. دراین فاصله گام‌های بلندی در راه “نوسازی ایران” برداشته آمد اما ایران در راه ‏‏”تجدد” نبالید و به دموکراسی دست نیافت و با انقلاب بهمن ۵۷، انقلاب مشروطیت ایران “ذبح اسلامی” شد. چرا؟ این ‏سوأل محوری تا کنون پاسخ قانع کننده‌ای پیدا نکرده است!


تحقیقات تاکنونی به روشنی نشان می‌دهد که جنبش مشروطه‌خواهی در ایران “بنیاد استواری نداشت”؛ زیرا اساس آن را ‏یک “توهم” تشکیل می‌داد که روحانیون طرفدار مشروطیت و مشروطه‌طلبان تجددخواه، به یکسان در آن شریک بودند ‏و آن عبارت از این بود که شرع مقدس اسلام و بیانیه حقوق بشر، واجد “روح” یگانه‌ای است! پدیدارشناسی این “توهم” ‏دارای اهمیت حیاتی است زیرا برپایه این “توهم” بود که روح قدیم در کالبد جدید باقی ماند. “حکومت قانون” نتوانست ‏به دموکراسی در ایران فرابروید و اندیشه تجدد در ایران نبالید و کماکان از مبانی مدرنیته بی‌نصیب و بیگانه باقی ماند!


استقرار “سلطنت پهلوی” مبتنی بر “روح” قانون اساسی برآمده از انقلاب مشروطیت، به نوبه خود تأئید می‌کند که ‏ابتکار مجلس اول در مضمون “عرفی” بخشیدن به شماری از “قوانین شرع” و از این طریق، گشودن راه برای ‏برخوردار کردن ایران از “حقوق جدید”، - که در زمان رضا شاه تحت مدیریت “داور” به فرجام رسید - نه فقط ‏‏”تقلیل‌گرائی اسلامی” بلکه راهگشائی “جامعه عرفی” نیز بوده است! فرایند یاد شده را، می‌توان تلاش واقع‌بینانه برای ‏استقرار و استحکام نهاد “حکومت قانون” در ایران یک سده پیش ارزیابی کرد، به شرط آن که با درک علل و موجباتی ‏همراه باشد که آن را از فراروئی به دموکراسی باز داشت. ایران یک سده پیش، ایرانی بوده است که از هر پنج ایرانی ‏سه تن شیخی و دو تن ایلیاتی بودند و جمعیت تحصیل کرده و متجدد، به سقف چند صد نفر هم نمی‌رسید! در چنین ‏شرایطی مجلس اول به الغاء نظام ملوک الطوایفی رأی داد و “قانون اساسی” فراهم آورد که سالیانی بعد، رضا شاه به ‏پشت گرمی آن، اما با اعمال نیروی قهر، توانست بساط ملوک الطوایفی را در کشور برچیند. در پرتوی تدابیری از ‏جنس تدابیر مجلس اول بود که رضا شاه توانست مردم را از مذبح محاکم شرع برهاند، دولت-کشور به وجود آورد و ‏‏”دادگستری نوین” تأسیس کند. “حکومت قانون” بود که “دانشگاه” بنیاد گذارد و “مدارس جدید و نظام آموزش عمومی” ‏و “جامعه عرفی” پی‌ریزی کرد و زنان کشور را از زندان “حجاب” بیرون آورد. این‌ها جملگی میراث انقلاب ‏مشروطیت ایران هستند اما دیالکتیک این میراث بر این گواهی می‌دهد که مدرنیزاسیون بدون مدرنیته، کالبدی است که ‏می‌تواند “حکومت اسلامی” و آن هم از بدترین انواع آن بپرورد.


‏”حکومت قانون” معنایش استقرار دموکراسی و نوسازی اجتماعی نیست. مقدمه آن است. ایران برای آن که به “دوران ‏جدید” گام گذارد، نخست می‌بایست “حکومت قانون” را، چونان یک نهاد تأسیس کند و به آن صورت واقعیت ببخشد. ‏بزرگداشت انقلاب مشروطیت با این تعریف که بزرگترین و ارجمندترین دستاورد آن “حکومت قانون” در ایران بوده ‏است، معارض با نظریه لنینیستی- کمینترنی انقلاب است که به انقلاب مشروطیت ایران از پنجره انقلابات دموکراتیک ‏تراز نوین نگاه می‌کند که اصالت آن در خواست تحولات بنیادین اجتماعی در مسیر انقلاب جهانی پرولتری است. این ‏طرز نگاه وقتی که “انقلاب اسلامی” را “ انقلاب شکوهمند ضد امپریالیستی - ضد استبدادی و مردمی” می‌شناسد و از ‏فهم سرشت آن باز می‌ماند، محتوای ضد تاریخ خود را آشکار می‌کند! پس سخن بر سر تأمل روی تجربه انقلاب ‏مشروطیت ایران و درس آموزی از این تجربه بزرگ؛ از منظر ضرورت پیشرفت و پیشروی تاریخ، بر پایه “دیدگاه ‏آگاهی زمانه خود” است.


‏”تاریخ رو به سوی آزادی دارد” اما تحقق آزادی در همراهی با حرکت تاریخ، لازمه‌اش درک معاصر از مفهوم آزادی ‏است. این درک در “اعلامیه جهانی حقوق بشر” و در “بیانیه حقوق شهروندی” صورتمندی حقوقی پیدا کرده است. در ‏ایران امروز؛ آزادیخواهان ایران آنرا درفش پیکار خود در راه رفع حکومت اسلامی و استقرار دموکراسی و حقوق بشر ‏در ایران باز شناخته‌اند. ناتمامی انقلاب مشروطیت به مثابه پراهمیت‌ترین رویداد در تاریخ معاصر ایران از اینجاست که ‏چند دهه پیش از انقلاب مشروطیت، وقتی “مستشارالدوله” در پاریس جزوه‌ی “یک کلمه”- قانون - را می‌نوشت، مأخذ و ‏منبع الهامش دیباچه قانون اساسی “انقلاب کبیر فرانسه”؛ یعنی همین اعلامیه جهانی حقوق بشر و بیانیه حقوق شهروندی ‏بود. خواست مستشارالدوله؛ بزرگ دولتمرد عصر ناصری؛ “انتظام و اقتدار” دولت، “آبادی کشور” و “آسایش و آزادی ‏عامه” بود. او کوشید اصول اعلامیه حقوق بشر و موازین شرع مقدس اسلام را در سازگاری با یکدیگر نشان داده و ‏هردو را دارای “روح” یگانه‌ای توصیف کرد. رساله او برای محتوای عرفی دادن به “قوانین شرع” یک نظرگاه ‏راهبردی فراهم آورد و به استقرار و استحکام “حکومت قانون” مساعدت تام رساند. سیدجواد طباطبائی رساله “یک ‏کلمه” مستشارالدوله را، کارپایه نظری مصوبات “مجلس اول” توصیف می‌کند. در عین حال، طباطبائی به نحو قانع ‏کننده‌ای نشان می‌دهد که هیچیک از برپادارندگان و رهبران جنبش مشروطه و از آن جمله؛ مستشارالدوله‌ی نویسنده ‏رساله “یک کلمه”، چندان آگاهی از “مبانی اندیشه تجدد” نداشتند.


انقلاب مشروطیت صورتی از جدال “قدیم” و “جدید” در ایران بود و سرانجام با تغییری که در توازن نیروهای سیاسی، ‏به سود مشروطه‌خواهان شکل گرفت، به “حکومت قانون” انجامید و “جامعه عرفی” را شکل داد، تثبیت کرد و پیش ‏راند. اما این معنایش پیروزی “مبانی اندیشه تجدد” بر “مبانی مفاهیم سنت” نبود که “اسلام بعنوان دین مبتنی بر شریعت ‏در کانون آن قرار داشت”. روشنگران صدر مشروطیت توان و امکان آن را نیافتند - و یا نداشتند - که “روشنگری” را ‏به یک جنبش فرهنگی فرابرویانند. “تاریخ ایران؛ عصر روشنگری ندارد و علیرغم این که قرون وسطای ایران با ‏انقلاب مشروطیت پایان گرفت و ایران وارد “دوران جدید” تاریخ خود شد”، اما ایرانیان در افکار و رفتار خود “قدیم” و ‏‏”دینی” باقی ماندند و تا آنجا که به “انحطاط سیاسی” ایران مربوط می‌شود، فرهنگ سیاسی ایران در مبانی “انسان ‏شناختی” و “هستی شناختی” خود “مثالین” و “قرون وسطائی”، “دینی” و “ایمانی” باقی ماند و از شناسائی انسان در ‏‏”مقام فرد” باز ماند و بر این پایه توان دستیابی به دموکراسی را هیچگاه به دست نیآورد. ایدئولوژی‌های سیاسی که از ‏دوران “رضا شاه” رواج یافت و در دهه‌های ۳۰-۴۰-۵۰ جامعه روشنفکری ایران را در نوردید، بر این ناتوانی پرده ‏کشید و میان نسل‌های روشنفکران متأخر و روشنگران عصر مشروطیت، گسست و انقطاعی پدیدار ساخت که مانع از ‏بالندگی و تعمیق “اندیشه تجدد” در جامعه روشنفکری ایران شد! “سلطنت مشروعه” که در حضوری غایب تداوم ‏داشت، بر زمینه‌ی گسست و گسل‌هائی که روشنگری صدر مشروطیت، از آغاز و در سیر خود با آن روبرو شد، در ‏قالب “ایدئولوژی‌های سیاسی” نیم سده‌ی اخیر، قوای خود را تجدید کرد و از طریق ایدئولوژیک کردن سنت و دین، که ‏در عین حال پاسخی به “بحران هویت” ناشی از مدرنیزاسیون آمرانه پهلوی بود، توانست موقعیت هژمونیک پیدا کند! ‏‏”انقلاب اسلامی” به برکت این هژمونی به پیروزی رسید! و استمرار و سخت جانی تا کنونی آن نیز ریشه در تجانسی ‏دارد که به لحاظ ساختار ذهن، پوزسیون و اپوزسیون را به یکدیگر پیوند می‌دهد. ساختار ذهن “اپوزسیون” ایران، ‏همانند ساختار ذهن پوزسیون، دینی و ایمانی است و اساس آن را تصور انحصار حقیقت می‌سازد. در “اپوزسیون” نیز ‏هر گرایش سیاسی بر سر “ایمان” خود می‌رزمد و از این رو قادر نیستند یکدیگر را در تفاوت‌هائی که دارند به رسمیت ‏بشناسند، با یکدیگر وارد “دیالوگ” شوند و بر سر اهداف مشترک، وفاق و همبستگی و همرأئی پیدا کنند. این واقعیت ‏بیانگر تداوم “انحطاط سیاسی” تا امروز ماست و تا باقی است نمی‌توان به اصالت پایبندی به دموکراسی و حقوق بشر در ‏گرایش‌های سیاسی در ایران دلخوش داشت و یا داعیه آنان را دایر بر پایبندی به دموکراسی و حقوق بشر پذیرفت و بدان ‏باور آورد! راست این است که ناتمامی مشروطیت، در فقدان مبانی اندیشه تجدد در افکار و رفتار ایرانیان، تا ما و با ما ‏باقی مانده است!


اگر یک سده پیش، از رهگذر تبدیل “قانون شرع” به “قانون جدید”، ایران توانست به “حکومت قانون” دست یابد، در ‏شرایط امروز، هرگونه گذاری در برپائی دولت دموکراسی و حقوق بشر در ایران، در گروی بیرون راندن “شرع” از ‏متن قانون و ساختار حکومت در ایران است. “حکومت قانون”- در هرکجا- تنها با رهیدن از سایه و سیطره “شرع”، با ‏جدا کردن سیاست از دیانت، توانسته است به دولت دموکراتیک فرابروید. نیروی محرکه این تحول، جنبش برای ‏دموکراسی- حقوق بشر- حقوق شهروندی و مدنی در ایران است. این جنبش، جنبش رفع تبعیض و برابری حقوق ‏شهروندی است که زنان- جوانان- کارگران و اقلیت‌های دینی و زبانی و قومی و نیروهای دگراندیش و نواندیش، برپا ‏دارندگان اصلی آن هستند. مشکل ایران؛ دولت دینی و مسأله ایران؛ دموکراسی و حقوق بشر است. تأمل در تجربه ‏انقلاب مشروطیت این احتمال را نفی نمی‌کند که می‌توان در چهارچوب تغییر موازنه نیروهای سیاسی، گره از “مشکل” ‏ایران گشود. در عین حال این تجربه در پاسخ به “مسأله” ایران، قویاً تأئید می‌کند؛ نهادینه کردن دموکراسی و حقوق ‏بشر، بیرون از مبانی اندیشه تجدد؛ یعنی بیرون از متن هستی‌شناختی و انسان‌شناختی “مدرنیته”؛ ناممکن است. شاید این ‏نخستین بار است که “سیاست” برای آن که توان راهبرد ایران به “آینده” را پیدا کند، لازم می‌آید تا رهبری و راهگشائی ‏‏”فلسفه” را بپذیرد و راهبرد‌های خود را بر “فلسفه” استوار کند.


بحران آگاهی سیاسی که همچون مردابی “اپوزیسیون” را در خود فرو بلعیده، ناشی از این ناتوانی است که نمی‌توانیم از ‏زندان هزارقفل “فرهنگ دینی” بیرون بجهیم! بار اصلی “پرسش و پرسائی” در این باره را “فلسفه” بر عهده دارد و ‏پارادوکسیکال بودن پرسش فلسفی “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، از این “واقعیت” بر می‌خیزد که تاریخ ایران فاقد ‏‏”عصر روشنگری” است، یعنی نتوانسته‌ایم در سیاست از “الهیات اندیشی” به “فلسفه اندیشی” گذر کنیم. فرهنگ سیاسی ‏در ایران- از جمله در لباس ایدئولوژی‌های جزمی رنگارنگ - “دینی” باقی مانده : - ایدئولوژی جزمی در معنای عقل ‏منفصل و پدیداری ناپرسا که برای هرچیز از پیش، پاسخ در آستین دارد و به همین دلیل نیز حامل امتناع تفکر است و ‏در سرشت خود دینی است -. من آن پرسش که آقای آرامش دوستدار به میان آورده، فراخوان “پرسائی” و آستان “تفکر” ‏فهم می‌کنم و بر این نظرم که در اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، “امکان” آن وجود دارد که چشم ‏اندازی در برون رفت از بحران آگاهی سیاسی، به روی “اپوزیسیون” گشوده آید. این آگاهی که روشنگران صدر ‏مشروطیت از “مبانی اندیشه تجدد” آگاهی نازلی داشته‌اند و نتوانستند از منظر آن، در رویاروئی با “مبانی مفاهیم نظام ‏سنت قدمائی”، میدان جدالی باز کنند و از آن پیروز بدر آیند، یک روشنگری بایسته است. بایسته است آن را فراخوان ‏ضرورت جنبش نوین روشنگری درک کنیم و به سهم خود در راه برپائی آن بکوشیم.


همان طور که در بخش نخست گفتم؛ انقلاب مشروطیت صورت جدالی از “جدید” و “قدیم” در ایران بوده است و من با ‏آگاهی زمانه خود آنرا در راستای حرکت و پیشروی ایران در راه “تجدد” درک می‌کنم. یکی از ارزش‌های بزرگ ‏رهبران تجددخواه انقلاب مشروطیت عبارت از این بوده است که آنان در اندیشه به ضرورت دستیابی ایران به تجدد، ‏توفیق آن را یافتند که اولا” از این ضرورت در زمان خود تعریف مشخص به دست دهند؛ این تعریف مشخص “حکومت ‏قانون” بود. ثانیا” آنان در پرتوی شناخت عینی و واقعی از ایران، و نیز “جهان” روزگار خود، توانستند میان سنت و ‏تجدد، چنان نسبتی برقرار کنند که می‌توانست همه نیروها و امکانات موجود را برای تحقق “حکومت قانون”، همرأی و ‏همراه کند. این توانائی درخشانی بود که نباید در تاریک روشن اینکه؛ “درک چندانی از مبانی تجدد نداشتند” و به “تقلیل ‏گرائی اسلامی” در غلطیدند، نادیده گرفت. درخشش توانائی آنان برخاسته از این روشنرائی بود که اول به ایران بمثابه ‏یک “مفهوم” و سپس به خود می‌اندیشیدند! میان ایران و آن “خود” که بودند، فاصله-ای موجود بود و هم از این رو ‏می‌توانستند ایران را ببینند و در نسبت “خود” با “ایران”، ایران را انتخاب اول بشناسند!


ایران یک مفهوم است و این مفهوم را سه گونه “نظام مفاهیم” ساخته و پرداخته است:

‏- نظام مفاهیم سنت ایرانشهری

‏- نظام مفاهیم سنت اسلامی- عرفانی

‏- نظام مفاهیم سنت تجدد خواهی


نه تنها “پایداری ایران” بلکه “انحطاط ایران” نیز پی آمد مناسبات بغرنج و پیچیده میان این نظام‌های سه گانه “سنت” ‏است! می‌توان تاریخ را کاوید و دید که چگونه هریک در دیگری تداوم پیدا کرده و در عین حال کوشیده است دیگری را ‏از آن خود و با خود سازگار کند. سیر این فرایند بر این مدار بوده است که “کهنه” در “نو” تداوم پیدا کرده و “نو” به ‏انحلال خود در “کهنه” تن سپرده است! چنان که ایرانشهری در اسلامی تداوم پیدا کرده و با واداشتن اسلام به سازگاری ‏با خود، تشیع را بعنوان اسلام ایرانی ساخته و پرداخته است! کما این که دمیدن روح تشیع در کالبد جنبش مشروطه، ‏‏”حکومت قانون” می‌آفریند و از پس خود، حکومت اسلامی بیرون می‌دهد.


بغرنج ایران جامعه‌ای‌ست که در آن “امور نا همزمان”، حضوری “همزمان” دارند و بغرنجی انسان ایرانی در ‏‏”همزمانی نا همزمان‌ها” در او است! جامعه ایران در عین حالی که یک “جامعه عرفی” است، “جامعه سنتی” است و ‏انسان ایرانی را نه می‌توان “جدید” و نه می‌توان “قدیم” ارزیابی کرد. در حقیقت نه قدیم قدیم است و نه جدید جدید؛ هم ‏قدیم است و هم جدید! :“یک توده در حال فسخ و تجزیه… یک مخلوط نامتناسب عجیب” است. انحطاط امروز ایران ‏برساخته-ی چنین انسانی است.


بحران آگاهی سیاسی در ایران پی آمد این واقعیت است که دیالکتیک ناظر بر مناسبات این سه گونه “نظام سنت” که ‏هریک مفاهیم، سیاست و نیروهای اجتماعی خود را دارند، هیچگاه شناخته نیآمده است. می‌توان با نشانه‌ها و شناسه‌های ‏عینی مدلل کرد که این هرسه نظام سنت ایرانی، دارای سرشت “ایمانی” هستند. تا آنجا که من فهمیده-ام؛ مفهوم ‏‏”دینخوئی” در معنای “ناپرسائی” و “امتناع تفکر” به ترتیبی که آقای “آرامش دوستدار” به دست داده است، مفهومی ‏عاطف بر همین سرشت است که آن را به تعریف در آورده و در حیطه شناخت و آگاهی ما قرار می‌دهد.


برون رفت ایران از انحطاط سیاسی در گروی سایش “دینخوئی”- تو بخوان جنبه نسبی پیدا کردن دینخوئی - در این ‏نظام‌های سه گانه سنت است که تا امروز باقی هستند و در افکار و کردار ایرانیان حضور دارند! هریک از این ‏نظام‌های سه گانه، در قیاس با دیگری دارای استعداد تحول متفاوت است و در درون خود و در مناسبات با دیگری –البته ‏با نسبت‌های متفاوت- حامل گرایش‌های متضاد و حتی متنافی می‌باشد، در مجموع می‌توان گفت که در آنها عمدتا” با ‏تعصب و تاریک اندیشی و ندرتا” با تسامح و روشنرأئی روبرو هستیم.


سایش دینخوئی از اینرو برای برون رفت ایران از “انحطاط سیاسی” راه می‌گشاید که در هرسه نظام سنت، به رشد ‏‏”عقلانیت جدید” مساعدت می‌رساند و بار مواجهه ایمانی را به سود مواجهه عقلانی کاهش می‌دهد و در لایه‌های مستعد ‏تر مواجهه عقلانی را جایگزین مواجهه ایمانی می‌کند. در این فرایند است که انسان ایرانی از “فسخ و تجزیه” می‌رهد و ‏مناسبات آنها از مدار نفی و انکار به محور پذیرش و همزیستی تمایل پیدا می‌کند، پس راهی گشوده می‌آید که این سه ‏نظام سنت – به تقریب محال؛ کلا” و به احتمال زیاد، قسما”- یکدیگر را در تفاوت‌هائی که دارند به رسمیت بشناسند، با ‏یکدیگر وارد دیالوگ شوند و در موقعیت شناخت “بحران” و جستجوی راه برون رفت آن قرار گیرند. منطقا” می‌توان ‏این استنتاج را به دست داد که “امکان” گشوده آمدن چشم اندازی در برون رفت از بحران آگاهی سیاسی، در گروی ‏پیدائی همین “موقعیت” است. پس باید روی شرایطی متمرکز شد که استعداد شکل دادن به این “موقعیت” را دارا هستند:


سه رویداد بزرگ در مقیاس ایران و جهان، انسان ایرانی را در موقعیت تأمل و بازاندیشی قرار داده است:

‏- انقلاب اسلامی در ایران و استقرار “حکومت اسلامی” در کشور

‏- فروپاشی اتحاد شوروی و ابطال لنینیسم بمثابه ایدئولوژی جزمی و توتالیتر در “چپ ایران”

‏- انقلاب اطلاعات و ارتباطات- انقلاب دیجیتالی- و ورود جهان به دوران “گلوبال”


می توان در این باره سخن بسیار گفت اما به طرح فشرده-ای بسنده می‌کنم:

‏”اتفاق” انقلاب اسلامی در ایران و استقرار حکومت اسلامی در کشور، موجب آن گردید تا بسیاری از “مفاهیم نظام ‏سنت قدمائی”- این اصطلاح را آقای طباطبائی به میان آورده و من آنرا باورهای شیعه اثناعشری مراد می‌کنم که در ‏چپ و میانه و راست سکولار ایران نیز حضور سنگین دارد - صورت عینی و بیرونی پیدا کرده و در قالب نظام حقوقی ‏‏- سیاسی حاکم؛ اشکال نهادینه به خود بگیرند. پیش از این “اتفاق” مفاهیم مذکور صورت ذهنی و درونی داشتند و انسان ‏ایرانی چندان با آن آمیخته بود که امکان “فاصله” از آن و مجال دیدن و سنجش آن را نداشت. اکنون برای میلیون‌ها ‏اذهان ساده نیز تعارض بنیادین این “مفاهیم” با نیازهای مادی و معنوی انسان امروز، قابل تشخیص و تمیز است و در ‏گستره‌ی بزرگی به فاصله گرفتن از آنها و زوال شأن قدسی دین، راه برده است. نه تنها جنبش دموکراسی و حقوق بشر ‏و حقوق شهروندی، بلکه پدیدارهای نوظهور “نواندیشی دینی” و “روشنفکری دینی”،- که از یکدیگر تغذیه می‌کنند - ‏قبل از هرچیز بازتاب بحران فروپاشی مفاهیم نظام سنت قدمائی است که “اسلام بعنوان دین مبتنی بر شریعت در کانون ‏آن قرار دارد”. بی دلیل نیست که تب و تاب این “بحران”، نه تنها همه-ی لایه‌های “اسلام سیاسی”، بلکه همه کسانی را ‏که “دغدغه دین” دارند، در بر گرفته است!


بازشناسی مفاهیم نظام سنت ایرانشهری و بدست دادن تأویل و تفسیر‌های نوظهور از آن - که عمدتا” در صفوف جنبش ‏مونارشیک ایران سر راست کرده است- در شعاع “اتفاق” انقلاب اسلامی و بمثابه واکنش در مقابل آن، قابل ارزیابی ‏است. در اینجا نیز ما با انسان ایرانی در موقعیت تأمل و بازاندیشی روبرو هستیم که در یکسوی آن سلطنت طلبان ‏ناسیونالیست راست سنت گرا و در سوی دیگر آن مشروطه خواهان ناسیونالیست میانه و راست، صف آراسته‌اند. جنبه ‏پنهان این منازعه آشکار، جدال بر سر گذشته گرائی و آینده نگری است و تبیین “مشروطه نوین” بر بنیاد اصول و ‏ارزش‌های “مکتب آزادی”، نمایان ترین دستاورد تاکنونی آن می‌باشد.


در چپ ایران، “اتفاق” انقلاب اسلامی و تقارن آن با فروپاشی “سوسیالیسم مدل روسی” به ابطال “لنینیسم” راه برده ‏است. از درون ورشکست ایدئولوژی جزمی و توتالیتر، سوسیال دموکراسی قد برافراشته است. این گرایشی بالنده و ‏متعلق به آینده چپ ایران است. جنبه-ی پنهان منازعه آشکاری که در چپ ایران جریان دارد، جدال بر سر مبانی اندیشه ‏تجدد است که بیش از پیش بر سر درک و دریافت از مفاهیم و مضامین ناظر بر اعلامیه جهانی حقوق بشر و بیانیه ‏حقوق شهروندی، تمرکز یافته و می‌یابد. در اینجا نیز “قدیم” گرایان و “جدید” اندیشان صف آراسته‌اند!


گذر ایران از انقلاب مشروطیت به انقلاب اسلامی و عبور جهان از دوران “جنگ سرد” به “گلوبالیسم”، همه-ی آن ‏‏”مفاهیم” که “اپوزسیون قدیم”را به تعریف در می‌آورد، زیر پرسش قرار داده است! رویداد جهانی اخیر بر شالوده ‏انقلاب ارتباطات و اطلاعات صورت پذیرفته و دورافتاده ترین و عقب مانده ترین مناطق جهان را در مدار اقتصاد ‏جهانی و تمدن جهانشمول “غرب” قرار داده است. ویژگی بارز جهان گلوبال ضرورت همسوئی گریز ناپذیر نه تنها ‏دولت‌ها و ملت‌ها بلکه تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و ادیان است، از اینرو جداسری و دشمن خوئی با جهان غرب، فضای حیاتی ‏برای ایران را تنگ و تنگ تر می‌کند و انزوا و عقب ماندگی افزون و فلاکت محتوم ببار می‌آورد و حتی خطر نابودی ‏ملی را در افق نمایان کرده است. این روند در کنار گشوده شدن پنجره-ای به جهان مدنیت غرب در خانه‌های ایرانیان که ‏انقلاب رسانه-ای و دیجیتالی آنرا ممکن کرده، بر زمینه تضاد و تعارض نسل‌های جوان با نسل‌های پیر که در ایران ‏خصلت فراگیر پیدا کرده، مبانی ناظر بر “مفاهیم نظام سنت قدمائی” - تو بخوان اصول سنگ شده-ی شیعه اثناعشری - ‏و ناسیونالیزم دینخوی غرب ستیز ایرانی - ملی گرائی شیعی - را زیر سوأل برده و به چالش نوپدید فرا خوانده است؛ ‏چالشی که با دامنه و عمق این چنین، در تاریخ ایران سابقه نداشته است. رویکرد دولت آخرالزمانی را همه می‌دانیم، ‏لیکن شمار بزرگی از ایرانیان پذیرفته‌اند که “ صدر تاریخ ایران را ذیل تاریخ غرب”، نگاه کنند و از آن جداسری و ‏دشمن خوئی و ستیز تباهی آور که انقلاب مشروطیت را به انقلاب اسلامی دوخت، دست بشویند.


در نقطه-ی تلاقی و تألیف اثرات و پی آمدهای سه رویداد بزرگ در مقیاس ایران و جهان، انسان ایرانی ایستاده است. ‏صورت آشکار این تلاقی و تألیف، “بحران کنونی در وجدان ایرانی” است که “فسخ و تجزیه” او را به نهایت رسانده، ‏جامعه را در انحطاط دامنگستری فرو برده و به بحران آگاهی سیاسی در “اپوزسیون” ابعاد فراگیر تباهی آور داده است. ‏ایران در تمام زمینه‌ها در مداری “غیرعادی” قرار گرفته و “همزمانی امور ناهمزمان” در حیات مادی و معنوی مردم ‏ایران چندان دامن گشوده که “ملت” در “گذشته” و “آینده” شقه شقه و پاره پاره شده است؛ معنای “زمان” گم شده و ‏ایرانیان در گم شدگی معنای زمان و در سرگشتگی میان “قدیم” و “جدید”، از “حال” جدا افتاده، در هیأت “توده… یک ‏مخلوط نامتناسب عجیب”، در گنداب “فسخ و تجزیه”، از شناسائی و بجا آوردن خود بازمانده‌اند! اما این صورت آشکار ‏بحران، یک سیمای پنهان نیز دارد:


از درون بحران و گنداب انحطاط دامنگستر کنونی، وجدان روشنرأی ایرانی در حال سربرافراشتن است! در تمام ‏لایه‌های اجتماعی و سیاسی ایران و در صفوف گرایش‌های رنگارنگ دینی، قومی، زبانی و فرهنگی ایرانیان، شماری ‏به نگاه به خود و گفتگو با خود روی آورده‌اند و اهتمامی داشته‌اند که از منظر مبانی اندیشه تجدد، “خود داشته‌ها” را ‏بازبینی و بازاندیشی کنند. آنها در گسست و پیوست با “آنی” که در گذشته بودند، به شناختی “نو” از خود در امروز ‏دست یافته‌اند که وجود دیروزین، ناخویشیار و در چشم-شان، “من سابق” می‌آید. – در نزد آقای آرامش دوستدار این ‏خود شناسی و بازیابی با مفاهیم “خود پسین” و “خود پیشین” تبیین شده است- شکل گیری مفهوم “من سابق”- خود ‏پسین- دارای اهمیت اساسی است زیرا حامل استعدادی است که “دینخوئی” را نقض می‌کند.


مدرنیته؛ بازیافت خود در زمان و بیرون جهیدن از زندان سایه‌ها و سیطره‌هاست و در حقیقت بازیافت خود در “مقام ‏فرد” است. تکوین مفهوم “من سابق”- خود پسین- دارای اهمیت اساسی است، زیرا بیانگر تشکیل فرایند “فردیت” در ‏اذهان ایرانیان روشنرأی است. دستیابی به “خودپیشین” در این فرایند، به شروط و الزاماتی مبتنی است که در کانون آن ‏‏”شجاعت آموختن” قرار دارد. شاخصی که نشان می‌دهد، شجاعت آموختن به تکوین “خود پیشین” در “مقام فرد” نایل ‏آمده، یعنی فرایند فردیت را در “سوژه” به فرجام رسانده است، “بدر آمدن آدمی ست از نابالغی خود کرده‌اش”. این ‏تولدی دیگر برای “روشنفکری” ایران است، زیرا روشنفکر ایرانی را از موقعیت “نیندیش”؛ که دین و ایدئولوژی را ‏عقل منفصل خود می‌دانست، به موقعیت “اندیشه ورز صاحب عقل خود بنیاد” انتقال می‌دهد. “ نابالغی یعنی ناتوانی در ‏به کار بردن فهم خود بدون رهنمود دیگری. نابالغی هنگامی خود کرده است که علت آن نه کاستی فهم بلکه کاستی عزم ‏و دلیری در به کاربردن فهم خویش بدون رهنمود دیگری باشد”. از این ملاحظات این بر می‌آید که در اندیشیدن به ‏پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، - همانگونه که فیلسوف اندیشیده - بایسته آن است که آنرا “آستان تفکر” درک ‏کنیم و با برخوردار کردن خود از “عزم ودلیری” برای بیرون جهیدن از “فرهنگ دینی” و “ایدئولوژی جزمی”، فرایند ‏ابطال “محال بودن تفکر” را شکل ببخشیم! اثبات “محال بودن تفکر”، ناتوانی و ترس و تسلیم در برابر “کاستی عزم و ‏دلیری در به کار بردن فهم خویش” است، و این در حالی است که آموزه درست و درست ترین آموزه، این است: “در به ‏کاربردن فهم خویش دلیری ورز همانا گزینسخن روشنگری ست”. (آرامش دوستدار- درخشش‌های تیره- در پیشباز از ‏ایمانوئل کانت: روشنگری چیست؟)


اگر دریافت “محال بودن تفکر”، سخنی از سر تفریط است، این ادعا که ما “هزار سال تفکر داشته-ایم”، سخنی به گزاف ‏است! هیچکس منکر هزار سال الهیات اندیشی ایرانیان نیست. سخن بر سر فلسفه اندیشی است که هر زمان خواست ‏سرراست کند، تکفیر و سنگسار-اش کرده-ایم!


تکوین مفهوم “من سابق”- خود پسین- نه تنها بیانگر تشکیل فرایند “فردیت” در اذهان روشنفکران روشنرأی ایران است ‏بلکه به نوبه خود مبیین یک تجربه هستی شناختی است. این پدیداری اندیویدوآل است و هرکس به ترتیبی این تجربه را ‏از سر می‌گذراند. نکته این است که نباید از سرشت فردی بودن این تجربه، بی اهمیت بودن آن را نتیجه گرفت زیرا با ‏شناخت خود در مقام “فرد”، از آن “طریقت” که انسان را از “جهان اجتماعی” بیرون می‌راند، و “رنگ تعلق” از او ‏می‌ستاند، و در”وادی حقیقت” تنها و گمگشته-اش می‌کند، خارج می‌شویم. پس شأن “انسان معاصر” را پیدا می‌کنیم که ‏‏”در جهان اجتماعی زندگی می‌کند”، اصالت “جهان واقع” را می‌پذیرد، “حقیقت” را دستیاب می‌شناسد و پذیرای ‏‏”واقعیت”، در تمام “رنگ تعلق” آن است، و آن را موضوع تفکر و شناسائی خود قرار می‌دهد. طی این تجربه است که ‏از اقلیم هستی شناختی “قدیم”؛ یعنی اقلیم “خیال” و “مثال”، به جهان هستی شناختی “جدید” گذر می‌کنیم. جالب است ‏اگر توجه دهم که فرایند تشکیل فردیت و تجربه هستی شناختی، با گسست از “بینش باطنی” و “آگاهی ایدئولوژیک”- که ‏آگاهی کاذب است- همراه بوده و با رویکردی نقاد، بازگشت به سنت روشنگری صدر مشروطیت را در پی دارد. به این ‏ترتیب “روشنگری نوین” به عنوان ادامه “روشنگری صدر مشروطیت”؛ در این وجه تمایز و تعالی دارد که هدف خود ‏را آگاهی به “مبانی اندیشه تجدد” می‌شناسد، “ خود داشته”‌ها را که عمدتا” از جنس “مفاهیم قدمائی” و “ایدئولوژی ‏جزمی” هستند، در پرتو “عقل خودبنیاد” و “آگاهی زمانه خود” نقد می‌کند و الهام بخش پیکار برای رفع دولت دینی و ‏استقرار دموکراسی و حقوق بشر در ایران، در افق هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته است.


تذکر این نکته حائز اهمیت خاص است- “خاص” تجربه-ی ایران است، در “غرب” جور دیگر بود- که تکوین مفهوم ‏‏”من سابق”- خود پسین-، بمثابه نقطه آغاز فرایند دستیابی به هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته، در میدان علایق ‏‏”سابق” و در متن مفاهیم “قدیم”، صورت نمی‌پذیرد بلکه با خروج از میدان جاذبه “قدیم” و از پی فاصله گرفتن از ‏بستگی‌های “سابق”، شروع به شکل گیری می‌کند. خروج و فاصله، اتفاقی عارضی است و رویداد‌های سه گانه که ‏پیش‌تر شمردم، آن را بر ما عارض ساخته است. “مفاهیم جدید” از پی آن می‌آید و اگر در امروز، برساخته-ای “نازل” ‏به نظر می‌آید، موألفه‌های نخستین هستند در راه تبیین یک فرهنگ “جدید” و سکولار. در معنائی دقیق تر می‌توانم بگویم ‏که سایش “دینخوئی”؛ در همان معنای “ناپرسائی” و “امتناع تفکر” تا آنجا “امکان” پذیر است که به “تأسیس جدید”؛ ‏یعنی دستگاه اندیشگی “مدرنیته” ابتناء پیدا می‌کند. بر پایه چنین شناختی باید تأئید کرد که هر بحثی در قلمروی “خود ‏داشته‌ها” در صفوف اسلامگرایان و آتئیست‌ها و خیل عرفی مسلکان ایران، “ تنها با تکیه بر مبانی اندیشه تجدد، ‏می‌تواند معنائی داشته باشد”.


گفتار خود را خلاصه می‌کنم: “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”؛ فراخوان “پرسائی” و “آستان تفکر” است. در اندیشیدن ‏به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی”، “امکان” آن وجود دارد که چشم اندازی در برون رفت از بحران آگاهی ‏سیاسی، به روی “اپوزسیون” گشوده آید. بر پایه شرایطی که انسان ایرانی را در آستان “تأمل و بازاندیشی” قرار داده، ‏سایش “دینخوئی” آن “امکان” است که با پاهای “خودشناسی”، با ابتناء به “تأسیس جدید”، به انسان شناختی و هستی ‏شناختی “جدید” راه تواند برد. پس آن “توان” تراکم می‌یابد که از زندان هزارقفل “فرهنگ دینی” بیرون بجهیم و جنبش ‏‏”روشنگری نوین” را برپا داریم؛ یک جنبش بیدار کننده وآگاهی و هستی بخش، که با جاری شدن در صفوف جامعه ‏روشنفکری ایران، چشم اندازی در برون رفت از بحران انحطاط، به روی “اپوزسیون” خواهد گشود و به او الهام نو ‏خواهد بخشید و آن پیکار در راه رفع دولت دینی و برپائی دموکراسی و حقوق بشر در ایران بر بنیاد “مبانی اندیشه ‏تجدد”؛ یعنی در افق هستی شناختی و انسان شناختی “مدرنیته” است.


امیدوارم خواننده اهل تأمل دریافته باشد که اندیشیدن به پرسش “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” زایای پرسش تازه-ای ‏است که نسبت سنت و مدرنیته در ایران را در شرایط جهان گلوبال، موضوع اندیشیدن قرار می‌دهد.

ایکاش می‌توانستم با الهام از غیرت میهن دوستی و مردم خواهی روشنگران و کوشندگان انقلاب مشروطیت ایران، ‏شمه‌ای در نکوهش حال و احوال امروز خود-مان می‌نوشتم که مسئولیت میهنی، غیرت مردم دوستی و شهامت مدنی در ‏پیکار علیه خودکامگی و تبعیض و بی عدالتی در ایران، به حداقل رسیده و در بسیاران زایل شده است! معذرت ‏می‌خواهم که دست نداد!! و… تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل.‏

منبع: ایران امروز