حکایت

نویسنده

بخش هایی از فیلمنامه ی “آغوش باز کن” نوشته تقی مختار

۱۲ ـ خارجی. محله جورج تاون ـ اواخر شب

در پیاده‌روی مقابل یک بستنی‌فروشی، تعدادی میز و صندلی کوچک دیده می‌شود که اغلب آن‌ها به طور واژگون روی هم چیده شده و کارگری مشغول جمع و جور کردن وسایل و آماده شدن برای تعطیل مغازه است. یکی دو نفری، هنوز، اینجا و آنجا، بر سر یکی دو میز دیده می‌شوند. جیل هم بر سر یکی از میزها نشسته و در حال خوردن بستنی و نگاه کردن به سمت دیگر خیابان است. یک ظرف بستنی دیگر، کیف جیل و ضبط صوت خسرو روی میز دیده می‌شود. چتر به لبه صندلی آویزان است. از دید جیل، در نمایی باز، از سمت دیگر خیابان، یک بقالی کوچک و داخل آن، که روشن است، دیده می‌شود. خسرو جلوی پیشخوان بقالی ایستاده و در حال خرید سیگار است. در حالی که جیل به این صحنه نگاه می‌کند، خسرو سیگار را از فروشنده می‌گیرد و از مغازه خارج می‌شود. بیرون مغازه، در خیابان، زن جوانی از طرف مقابل خسرو، پشت به جیل، جلو می‌رود و او را متوقف می‌کند. زن سیگاری به دست دارد.

 

زن:

ببخشین، آتش دارین؟

خسرو:

اوه، آره…

 

هر دو در مقابل هم می‌ایستند و خسرو در جیب‌هایش دنبال فندک می‌گردد. جیل از همان جا که نشسته حرکت ملایم کنجکاوانه‌ای می‌کند و با دقتی بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کند. خسرو فندکش را در می‌آورد و روشن می‌کند. در نمای نزدیک‌تر از زن، که سیگارش را به لب دارد و آن را روشن می‌کند، متوجه می‌شویم که او همان زنی است که در صحنه “امریکن کافه” پشت سر جیل نشسته بود. زن در حال روشن کردن سیگار نگاهی خواهنده و در عین حال رازآمیز به خسرو می‌اندازد و پک عمیقی به سیگارش می‌زند.

 

زن:

متشکرم.

خسرو:

اشکالی نداره.

 

زن با همان حالت خواهنده و رازآمیز از او جدا می‌شود و در امتداد پیاده‌رو به عمق صحنه می‌رود. خسرو، بی آن که عکس‌العمل خاصی نشان دهد، به راهش ادامه می‌دهد. دوربین او را تعقیب می‌کند تا، در این سوی خیابان، می‌رسد به پیاده‌روی مقابل بستنی‌فروشی و، در حالی که جیل با لبخند از او استقبال می‌کند، می‌نشیند سر میز در مقابل جیل.

 

 

خسرو:

بستنی‌ش چطوره؟

جیل:

عالی‌یه. فکر کنم مال تو از این‌م خوشمزه‌تر باشه.

خسرو:

(در حال روشن کردن سیگار)

دلت می‌خواد کمی ازش بخوری؟

جیل:

اوه، نه. من همین رو دوست دارم.

 

هر دو لبخند می‌زنند و ساکت می‌شوند. جیل در حال نگاه کردن به او، یک قاشق از بستنی خودش بر می‌دارد و می‌خورد. خسرو در حال ور رفتن با قاشق و بستنی، و نگاه کردن به جیل، سیگار می‌کشد. لحظاتی کوتاه به این وضع می‌گذرد تا جیل سکوت را می‌شکند.

 

جیل:

هنوز دارم به حرفی که اون روز زدی فکر می‌کنم.

خسرو:

                                                                           (به طنز و کنایه)

من چرت و پرت زیاد گفتم، کدوم یکی؟

جیل:

نه؛ جدی. تو هیچ مشکلی تو انگلیسی نداری، حتی می‌تونم بگم از خیلی از آمریکایی‌ها بهتر و صحیح‌تر حرف می‌زنی. چرا خیال می‌کنی نمی‌تونی شعر بنویسی؟

خسرو:

                                                 (لبخند می‌زند)

تو این طور خیال می‌کنی؟

جیل:

اوه، آره… جدی.

خسرو:

پس این لهجه چی‌یه؟ لهجه‌ای که تا زبون باز می‌کنم منو لو می‌ده؟

جیل:

اون که خوبه. من اونو دوست دارم. منظورم… گمون کنم همه دوست دارن. اون یه مزه دیگه به حرفات می‌ده. یکنواخت و خسته کننده نیست. یه طعم اضافه است که تو زبون توئه…

خسرو:

اوهوم… پس شانس آورده‌م! ولی به هر حال مثل بقیه نیست؛ مال اینجا نیست. متفاوته.

جیل:

خب، چه اشکالی داره؟ لهجه‌ت که تو نوشته پیدا نمی‌شه… حروف چاپی که لهجه رو نشون نمی‌دن.

خسرو:

درسته، ولی فقط اون نیست. می‌ترسم لهجه‌ای که تو بیان من هست تو بینش من هم باشه… بینش‌م از این محیط، از این جامعه.

جیل به شنیدن این حرف تکان می‌خورد و با افسوس و دلسوزی به چشم‌های خسرو خیره می‌شود و بعد نامطمئن سر تکان می‌دهد.

جیل:

ولی شعر تو مال توئه، از درون تو در می‌آد؛ همونی که هستی.

خسرو:

دقیقا. هستی شعر، در مجموع، بسته به هستی خود شاعره: بیان تمام آگاهی‌ها و ارزش‌ها، باورها و تجربه‌های شاعر در قالب شعر.

جیل:

در این صورت…

خسرو:

در این صورت احساس و عواطف و باورها و تجربه‌هایی که دارن جا به جا می‌شن، در هم می‌ریزن، شکل عوض می‌کنن و جاشون رو به چیزهای تازه‌تری می‌دن، قابل اعتماد نیستن.

جیل:

منظورت رو نمی‌فهمم.

خسرو:

به عبارت دیگه من گیج‌م… از یه دنیا قدم به یه دنیای دیگه گذاشته‌م؛ با کوله‌باری از تجربه و شناخت که مال اینجا نیست؛ از اونجا با خودم آورده‌م. و بدتر از همه این که دیگه مطمئن نیستم به درد کسی بخوره. اینجا، و در این سنی که من هستم، دنیا رنگ دیگه‌ای داره. دارم با فکرها و تجربه‌های دیگه‌ای آشنا می‌شم؛ چیزهایی که منو از گذشته‌‌م جدا می‌کنه ولی من بهشون اعتماد ندارم، مطمئن نیستم، نمی‌دونم که درست درکشون می‌کنم یا تو اون هم لهجه دارم…

جیل:

گمون کنم می‌تونم این رو بفهمم… باید احساس ترسناکی باشه… مثل راه رفتن تو تاریکی.

خسرو:

کاملا… من الان دارم تو یه دالون سیاه حرکت می‌کنم. دالونی که در دو طرفش دو تا آدم کاملا متفاوت ایستاده‌ن: آدمی که من بودم و آدمی که بعدا خواهم   بود.

جیل:

بنویس، همین رو بنویس. این خودش حسی‌یه که برای خیلی‌ها تازه و لمس نشده است.

خسرو:

(لبخند می‌زند. سرش را به تأمل تکان می‌دهد و نگاهش می‌کند)

دست من نیست. این کار ارادی نیست. شعر خودش می‌آد. کسی نمی‌تونه تصمیم بگیره که شعری بنویسه. باید صبر داشته باشم. باید منتظر بمونم تا چشمم به تاریکی عادت کنه، تا ترسم بریزه، تا حس پخته بشه…

 

جیل لبخند شیرینی می‌زند و با علاقه و اشتیاق نگاهش می‌کند. پشت سر خسرو، کمی‌دورتر، زن گل‌فروشی کنار میز جفتی که با هم نشسته‌اند، ایستاده و به آن‌ها گل می‌فروشد. جیل که نظری به آن‌ها انداخته است چشمش را از این صحنه می‌گیرد و به خسرو که آخرین قسمت بستنی خودش را می‌خورد نگاه می‌کند.

 

جیل:

چطور بود؟ خوشت اومد؟

خسرو:

عالی‌یه… خیلی خوشمزه است…

 

و بعد با اشتیاق و شیطنتی کودکانه جیل را نگاه می‌کند. جیل با نگاهی شاد که راحت‌تر و آسوده‌تر از نگاه‌های سر شب است، به چشم‌های او خیره می‌شود. اندک اندک از طعم شوخ نگاه‌ها کاسته می‌شود و جایش را نوعی از احساس صمیمیت و نزدیکی می‌گیرد. چند لحظه بعد خسرو سکوت را می‌شکند.

 

خسرو:

یه چیزی رو می‌دونی؟

جیل:

                                                                      (با حالتی منتظر و آگاه به آنچه گفته خواهد شد)

چی؟

خسرو:

یکشنبه شب گذشته که از هم جدا شدیم و من به آپارتمان خودم رفتم، احساس غریبی داشتم. فضای تاریک و سنگین آپارتمان شکسته بود. هم اتاقی‌م خواب بود و با این که مثل همه شش سال گذشته مشروب و غذام رو در تنهایی خوردم، ولی احساس عجیبی داشتم…

 

جیل در حالی که همه توجهش به اوست و به طور غیر ارادی و از سر عادت قاشق بستنی خود را لیس می‌زند، نگاه مجذوب و شیفته‌وارش را با خجالت از او می‌گیرد و با لبخندی شیرین سرش را پایین می‌اندازد. خسرو همچنان نگاهش می‌کند و ادامه می‌دهد.

 

خسرو:

… صبح چهارشنبه که زنگ زدی، فهمیدم که احساس‌م به من دروغ نمی‌گه.

 

جیل سر بر می‌دارد و با نگاهی پر از حس و عاطفه به او می‌نگرد.

 

 

 

 

 

۱۹ ـ خارجی. خیابان “او” در محله جورج تاون ـ دیر وقت شب

 

اتومبیل جیل از خیابان ویسکانسین که در انتهای صحنه است می‌پیچد و وارد خیابان “او” شده جلو می‌آید. خیابان کاملا خلوت و نیمه تاریک است. سنگفرش کف خیابان و خط آهن قدیمی وسط آن و اتومبیل‌هایی که به طور ردیف در دو سوی خیابان پارک شده‌اند، در این وقت شب، مثل خانه‌های اطراف، خفته به نظر می‌رسند. در داخل اتومبیل، خسرو، کنار جیل، و نزدیک‌تر به او، نشسته است و پیداست که هر دو حتی صمیمی‌تر از سر شب هستند. خسرو اشاره می‌کند به اتومبیل خودش که در گوشه‌ای از خیابان پارک شده است.

 

خسرو:

همین جاست. متشکرم. شب خیلی خوبی بود.

جیل:

من از تو متشکرم. مثل همیشه لذت بردم.

 

اتومبیل جیل در کنار اتومبیل خسرو توقف می‌کند و هر دو پیاده می‌شوند و در دو سوی اتومبیل می‌ایستند. لحظاتی در سکوت به یکدیگر نگاه می‌کنند. گویی تمایلی به جدا شدن ندارند. خسرو، که ضبط صوتش را به دست دارد، بالاخره سکوت را می‌شکند.

 

خسرو:

کی همدیگه رو می‌بینیم؟

جیل:

هر وقت بگی؛ اگه حوصله‌ت از نق زدن من سر نرفته باشه. قول می‌دم دیگه شب رو با گریه خودم خراب نکنم.

 

خسرو در فاصله‌ای که می‌رود به طرف اتومبیل خودش و در آن را باز می‌کند جواب می‌دهد.

 

خسرو:

دست بردار. دل هر دو مون پر بود. حالا یه خرده سبک‌تر شدیم.

جیل:

خدای من! باورم نمیشه… هنوز سه جلسه بیشتر نیست که تو رو شناخته‌م ولی انگار سال‌هاست که با تو آشنا هستم.

 

در این فاصله، خسرو خم می‌شود به داخل اتومبیل و ضبط صوتش را می‌گذارد روی صندلی بغل راننده و کتابی را از آن جا برداشته دوباره بر می‌گردد به طرف جیل.

 

خسرو:

 هنوز که از فیلم‌های خارجی خسته نشده‌ای؟

جیل:

اوه، نه. مگه فیلم تازه‌ای سراغ داری؟

 

خسرو نگاهی به کتابی که در دست دارد می‌اندازد و آهسته از جلوی اتومبیل جیل می‌گذرد و می‌رود نزدیک او.

 

خسرو:

همیشه یکی دو تایی تو گوشه کنار واشنگتن می‌شه پیدا کرد؛ اگه دنبال‌ش باشی.

جیل:

آره، مطمئنم؛ مخصوصا تو که همه جا سر می‌کشی. تو باید عاشق این شهر باشی.

خسرو:

حکایت من و دی سی حکایت غریبی‌یه… هر چی اون از خودش غریبگی نشون می‌ده، من بیشترمی‌رم طرف‌ش. از حاشیه خوش‌م نمی‌آد. آدم باید همیشه تو متن باشه. اون هنوز منو قبول نکرده، ولی من دارم باهاش اخت می‌شم. انقدر تو رگ و پی خیابوناش پرسه زده‌م که بدون این که خودش بفهمه داره مثل عکس تو دوا، واسم ظاهر می‌شه (می‌خندد) یعنی چاره‌ای نداره، من ظاهرش می‌کنم.

جیل:

                                                                              (با اشتیاق لبخند می‌زند)

به نظرم می‌رسه تو اینجا رو خیلی بهتر از من می‌شناسی.

 

خسرو مکث می‌کند و نگاه علاقمند و صمیمی خودش را روی اجزاء صورت او می‌گرداند. جیل زیر بار نگاه او طاقت نمی‌آورد و چشمش را به اطراف می‌گرداند. خسرو سکوتش را می‌شکند.

 

خسرو:

تا جایی یا کسی رو خوب نشناسی نمی‌تونی باهاش زندگی کنی؛ مگر این که مهمون یا مسافر باشی. من این جا تبعیدی‌م؛ یا مهاجر. نمی‌دونم کدوم یکی، ولی به هر حال فرقی نمی‌کنه چون، نه تبعیدی و نه مهاجر، هیچ کدوم نه مهمانند و نه مسافر. اون‌ها ساکنان غریب شهرهایی بیگانه‌اند. شهرها هم مثل آدم‌ها هستند؛ تا اون‌ها رو نشناسی تو رو به خودشون راه نمی‌دن. به جز اینه؟

جیل:

                                                     (با صمیمیت و در حالی که متوجه منظور او هست، مثل خود او غیر مستقیم جواب می‌دهد)

هم تو اون‌ها رو بشناسی و هم اون‌ها تو رو (لحنش عوض می‌شود) ولی تو از این بابت مشکلی نداری؛ خوب می‌دونی چطور نزدیک بشی، خوب فاصله‌ها رو می‌شکنی، خوب خودت رو باز می‌کنی. فکر نمی‌کنم تو تو هیچ شهری غریبه بمونی (مکث می‌کند و مجذوبانه نگاه می‌کند به چشم‌های او) این خیلی عالی‌یه.

خسرو:

شهرها همه روی خاک بنا شده‌ن؛ خاک این کره که ما توش‌یم. اگه من روی این کره زندگی می‌کنم و این کره مال منه، پس می‌تونم هر کجا باشم؛ تو تهران، تو پاریس، توکیو، پکن، برلین، مسکو یا دی سی. خونه آدم جایی‌یه که سرپناهی داره و شب‌ها توش بیتوته می‌کنه. سر پناه من فعلا اینجاست. هر جا که زندگی و عشق و هنر باشه وطن آدم اونجاست.

 

 

 

 

۳۴ـ داخلی. خانه جیل ـ شب

 

فضای خانه نیمه تاریک است. جز یکی رو آباژور در گوشه و کنار چراغی روشن نیست. صفحه‌ای روی گرامافون می‌چرخد و نوای دلنشین و ملایم گیتاری تنها شنیده می‌شود. دوربین از روی آن حرکت می‌کند و آرام از روی اشیاء دیگر اتاق عبور کرده به وسط اتاق می‌رود و از روی بساط نیم خورده شام و یک بطری نیمه خالی ودکا و دو لیوان کوچک و مخلفات بساط مشروب خوری که روی فرش پوستی کوچک چیده شده می‌گذرد و می‌رسد به جیل و خسرو که در وضعیتی راحت و آسوده، در دو سوی بساط، دیده می‌شوند. جیل روی زمین دراز کشیده و یک دستش را گذاشته است زیر سرش و در سکوت به خسرو گوش می‌کند. خسرو، روی زمین نشسته، پشتش را به مبل تکیه داده و مشغول خواندن شعری است. صدای او، از اولین لحظه آغاز صحنه شنیده می‌شود.

 

خسرو:

“شنیده‌ام آنچه را که گویندگان می‌گفتند؛ از آغاز و از انجام

اما من از آغاز و انجام سخن نمی‌گویم.

من شاعر جسم و شاعر روحم

لذت های بهشت با من اند و دردهای دوزخ با من.

اولی را بر خویشتنم قلمه می‌زنم و می‌پرورانم،

و دیگری را به زبانی نو ترجمه می‌کنم.

من شاعر زنانم و شاعر مردانم

و می گویم که زن بودن همان‌گونه شکوهمند است که مرد بودن

و می‌گویم که هیچ چیز شکوهمند‌تر از مادر مردان نیست.”

                                                                  (مکث می‌کند. نگاه می‌کند به جیل و لبخند می‌زند)

می‌خوای باز هم بشنوی؟

جیل:

زیباست. خیلی زیباست. باز هم بخون.

خسرو:

اون می‌گه:

«من به گوشت و اشتها باور دارم

دیدن، شنیدن، حس‌کردن، معجزه‌اند.

و هر عضوی از من معجزه‌ای است.

من در درون و برونم قدسی‌ام،

و هرچه را دست می‌زنم، یا دستم می‌زند، مقدس می‌سازم.

نیکوتر است بوی این زیر بغل‌ها از دعا

و این سر، از همه معابد و کتب مقدسه و مذهب‌ها.»

 

دوباره مکث می‌کند و مجددا با لبخند به جیل نگاه کرده منتظر عکس‌العمل او می‌ماند. جیل تکانی به خود می‌دهد و بلند می‌شود و می‌نشیند.

 

جیل:

خیلی زیبا. باورم نمی‌شه که این قدر زیباست. و تو چه خوب این‌ها رو می‌خونی!

خسرو:

اوه، دست بردار. این‌ها کلمات والت ویتمنه. (بطری ودکا را بر می‌دارد و گیلاس‌هاشان را پر می‌کند.) … و ما باید یکی هم به یاد اون بخوریم.

جیل:

                                                                                      (می‌خندد)

اوه، آره. تمام شب رو مشغول خوردن بوده‌یم، چرا یکی به یاد اون نخوریم.

 

خسرو لیوان جیل را به طرفش دراز می‌کند و به تقلید بازیگران تئاتر و به لحنی تشریفاتی و اغراق شده حرف می‌زند.

 

خسرو:

این برای شماست خانم!

جیل:

                                                                  (با ژست “خانمی” لیوان را از او می‌گیرد)

متشکرم، آقا!

 

و هر دو به هم نگاه می‌کنند. خسرو لیوان خودش را دراز می‌کند و با دقت می‌زند زیر لیوان جیل.

 

خسرو:

به سلامتی.

 

جیل، که گویی تازه متوجه نکته‌ای شده، لیوانش را همان جا نگه می‌دارد و با تعجب و کنجکاوی به او نگاه می‌کند.

 

جیل:

این چیه؟ من تازه متوجه شده‌م که تو همیشه لیوان‌ت رو می‌زنی زیر لیوان من.

خسرو:

                                                                                    (لبخند می‌زند)

به رسم ایرانی؛ وقتی می‌خوای به هم پیاله‌ت بگی چه قدر برات عزیزه، براش احترام قائلی، اون رو از خودت بیشتر دوست داری.

جیل:

                                                                                 (مسحور و شکفته)

چه قشنگ! (نگاه عمیق مجذوب و شیفته‌ای به او می‌کند) و تو این کار رو تکرار می‌کنی بدون این که چیزی به من بگی؟

خسرو:

چیزهایی هست که گفتنی نیست؛ فقط عمل می‌کنی.

 

نگاه هر دو به هم گره می‌خورد. با شیفتگی یکدیگر را می‌نگرند. و بعد جیل آهسته لیوانش را جلو می‌برد و سعی می‌کند بزند زیر لیوان خسرو.

 

جیل:

سلامتی.

 

خسرو، به سبک ایرانی، مهارت به خرج می‌دهد و لیوانش را پایین برده سعی می‌کند بزند زیر لیوان او. جیل ناشیانه مانع می‌شود و می‌کوشد همان کار را بکند. در نمایی درشت دست‌ها و لیوان‌ها لحظه به لحظه پایین‌تر و پایین‌تر می‌روند تا بالاخره، پیش از آن که کسی زیر لیوان دیگری بزند، هر دو لیوان‌ها روی فرش پوستی قرار می‌گیرند. هر دو می‌مانند. خسرو، با غرور از کار خودش، و با عشق، به او می‌نگرد. هر دو می‌خندند. بعد، بی‌آن که حرکتی بکنند یا حرفی بزنند، حس گرمی از خواستن و تمایل جای لبخند را روی چهره‌هاشان می‌گیرد. لحظاتی مجذوبانه به هم نگاه می‌کنند. بعد خسرو، بی آن که پلک بزند، کلمات و جملات را از عمق درونش به زبان آورده و در فضا جاری می‌کند.

 

خسرو:

نزدیک شش سال بود شکفتن و باز شدن گل سرخ رو ندیده بودم؛ به سبزی چمن نگاه نکرده بودم و بوی عطر بارون خورده اون رو نشنیده بودم. تقریبا شش سال بود که متوجه هیچ بنفشه‌ای در کنار هیچ جویباری نشده بودم. از کنار باغ‌ها می‌گذشتم و بوی گل‌ها به مشامم نمی‌خورد. ولی حالا انگار دوباره رنگ به دنیا برگشته. درخت‌ها سبز شده‌ن. زرد و سفید و سرخ و بنفش باغچه‌ها رو فتح کرده‌ن. من با زمین نفس می‌کشم. بعد از شش سال دوباره بوی یاسمن رو می‌شنوم؛ بوی خوش یاسمن.

 

جیل که مجذوب کلمات شاعرانه او شده و حالتی از خلسه و لذت به او دست داده است، بی‌قرار نگاهش می‌کند و بی‌آن که قادر به گفتن چیزی باشد همه احساسات و عوالم عاطفی و شیفتگی‌اش را به طور غیرارادی در یک کلمه بیان می‌کند.

 

جیل:

خدا!

 

دوباره، لحظاتی چند، هر دو به همان حال می‌مانند. خسرو لیوانش را بلند می‌کند.

 

خسرو:

سلامتی.

جیل:

سلامتی.

 

و هر دو می‌نوشند. خسرو به مبل پشت سرش تکیه می‌دهد و بی‌آن که چیزی بگوید به او نگاه می‌کند.

 

جیل:

                                                                       (با همان شوق و اشتیاق و تحسین)

خدا! تو واقعا یه شاعری! همه چیزهایی رو که می‌خواستی بگی به زیباترین شکل گفتی؛ بدون این که چیزی گفته باشی. فوق‌العاده است! (می‌خزد به طرف خسرو و پنجه‌اش را به میان موهای او برده نوازش می‌کند) کاش من می‌تونستم حرف‌هام رو این طور بزنم…

خسرو:

                                                                                 (به شوخی و شیطنت)

اشکالی نداره، مهمون من باش.

جیل:

                                                                        (صمیمانه می‌خندد و بیشتر به او می‌چسبد)

چه قدر بخشنده! (و به لحنی خواهنده) من هیچ وقت کسی رو ندیده‌م که این قدر خوب از همه چیز حرف بزنه، این قدر منطقی و در عین حال رومانتیک باشه.

خسرو:

                                          (ارضاء شده، سر خوش و مطمئن، آرام دستش را به پشت سر او می‌برد و گردنش را نوازش می‌کند.)

اوه، دست بردار، من سعی ندارم چیزی رو به تو ثابت کنم.

جیل:

                                                           (با حالتی تحریک شده صورتش را به او نزدیک می‌کند)

این رو نگو؛ می‌دونم. می‌خواستم به‌ت گفته باشم که چه قدر حرف‌های تو، و بودن تو، روی من تاثیر داشت؛ چه قدر روحیه‌ام رو عوض کرد.

خسرو:

                                                                     (با مهربانی و علاقه نگاهش می‌کند)

خوشحالم که این رو می‌شنوم.

 

جیل لب‌هایش را به لب‌های او نزدیک می‌کند و خسرو به دنبال مکثی کوتاه به آرامی بوسه‌ای ظریف از لب‌های جیل بر می‌دارد. جیل چشم‌هایش را می‌بندد و با لذت سرش را تکان می‌دهد.