روسیاهم برادر

سعید شیرزاد
سعید شیرزاد

برای برادر و رفیق بی هراس از مرگ ابراهیم لطف اللهی، که در راه انسانیت انسانها جانش را هدیه کرد و به جرگه ی شهدای گمنام انسانیت پیوست.او که در 16 دی ماه 1386 در دانشگاه پیام نور سنندج بازداشت شد و پیکر بی جانش در 25 دی ماه همان سال تحویل خانواده اش شد، و اینگونه ابراهیم هم رفت و هیچ کس هیچ فریادی نزد، رفت و در گمنامی گمنامان فریاد زد.

چه بنویسم برادر؟

از کدام درد و تا به کدامین لحظه؟

روزها گذشت و به هفته ها رسید، هفته ها به ماه کشید و چند ماه هم سر آمد و به سال کشید.

نه یک سال، نه دو سال، که سه سال…

سه سالی که درد لحظه به لحظه اش را دردیست به وسعت ثانیه ها، وسعتی نه بر مبنای 162 هفته یا 36 ماهی که گذشت و نه بر مبنای 1095 روزی که رفت و درد دوری ات را با 26280 ساعتی که در آن محبوس است را هر روز فزون تر می کند.

آه برادر، درد روسیاهی مان از سکوت بی وسعتمان، نه به 1576800 دقیقه که به 94608000 میرسد.(آن هم بدون محاسبه ی این یک ماهی که باید بدان افزود)

آه برادر، با کدامین زبان بشمارم؟ آن هم شمارشی که در جبر ریاضی به ثانیه منتهی می شود و بس.

آه برادر، اگر زمان هم باشد با کدامین دیده باید به زبان آورد؟

دیده ای که به خاطر دوری ات هر ثانیه اش را دریایی ست پر از اشک.

روسیاهم برادر…

روسیاهم که حتی نمی توانم ثانیه ها را برایت بشمارم، شمارشی به وسعت 96408000 فریاد.

فریادی از رفتنت، از پرپر شدن ات در اوج جوانی ات، از انسانیتی که به خاطرش خونت را هدیه دادی.

هدیه کردی جانت را تا که انسانیت زنده بماند.

 و این تو بودی که با رفتنت انسانیت را فریاد زدی، انسانیتی که باید خون بهایش را داد و تو خون بهایش شدی…

چه بنویسم برادر؟

از رفیق نیمه راه بودنم که حتی نتوانستم ثانیه ها را نه که بنویسم، که حتی بشمارم.

چرا که اگر میخواستم بنویسم به انباری از قلم نیاز بود و در کنارش زمان را چه می کردم؟

مگر می شود ثانیه هایی را نوشت که پر است از درد و فریاد، فریادی از لحظه به لحظه ی داغ دوری برادر.

روسیاهم برادر از آنکه حتی نتوانستم بوسه ای بر سنگ قبرت بزنم و با اشک دیدگانم دستی به آن بکشم.

روسیاهم از آنکه تنها یادت، همان لباس سفیدیست که بر تن داری و بر روی نقشه ی سرزمین ات تا به ابد حک شده.

آخ برادر، چه باید بکنم ؟

مگر کاری هم می شود کرد؟

تو را به گیسوان سفید مادر پیرت از داغ دوری ات سخن بگو، بگو با من، با زبان بی زبانی ات نهفته بر زیر آن خروارها خاک سخن بگو، بگو با من، به من بگو برادر.

آه برادر، اگر سخن هم بگویی مگر می شود درد دوری ات را از خاطره ها پاک کرد؟

آخ برادر…

قسم ات دادم به گیسوان سفید مادر پیرت…

رو سیاهم برادر…

روسیاهم از آن موهای سفید مادر پیرت که در ثانیه به ثانیه ی نبودنت در همان لحظه ی اول سفید شد.

روسیاهم از دیدگان اشک آلود مادر پیرت که با هیچ واژه ای نمی شود دردش را فریاد زد.

روسیاهم برادر…

روسیاهم از کمر شکسته ی برادرت، که(درد برادر مرده را فقط برادر می داند برادر)

روسیاهم از دردی که فقط برادرت می تواند آن را یدک بکشد و ما فقط واژه ها را در کنار هم می چینیم.

آخ برادر…

روسیاهم…

که از روسیاهی ام از تو، از موهای سفید مادر پیرت و از برادر کمر شکسته ات،

شرم ساری ام در آینه، آینه را هم روسیاه کرده.

روسیاهم از آینه ی سیاه شده ی قلبم که جز روسیاهی، چیز دیگری برایت ندارد.

روسیاهم که با این روسیاهی باید اعتراف کنم که تنها چیزی که برایت دارم (چند خطی از دردی بی امان که تا به ابد فریاد میزند)را نه در هنگام سرودن اش، که آن را امروز (بعد از سه سال و یک ماهی که نادیده گرفتم) به تو تقدیم می کنم، به تو برادر و رفیق بی هراس از مرگ، که روسیاهی ام را ببخشی.

رفیق بی هراس

این به رنگ خون در آمد

هرگز از خاموشی

نگفته…

بین آن دیوارهای بلند

پشت آن میله های بی رنگ

سجده کرده بر آن سیمان سرد

(در برابر خدایش)!…

وخاموشی و سکوت را

هراس شکنجه های بی وسعت را

یارای فریاد برابری اش نیست

فریادی کز آن

روزی در برابری انسانها

به نام او یاد شود.