بوی خیانت، مثل بوی خیاری که…!
ریرا عباسی
- خانم، ندارم. فردا شب بیا.
پاککن نداشت. پاککن سیاه، جدید بود. میگفتند نرم و تمیز پاک میکنه، باید یکی میخریدم تا هر چیزی که پاک میکنم اثرش روی کاغذ نمونه.
میخواستم برم بالا. نوشتافزار، طبقه بالا بود. به بیژن گفتم من میرم بالا زود برمیگردم.
روی سکو، توی حیاط تجاری گلستان نشسته بودیم. از لای میزهای چیده شده گذشتم. خیلی شلوغ بود، همه در حال خوردن پیتزا بودند. رفتم توی مغازه، پاککن نداشت.
پاک کنِ سیاه، خیلی جدید بود. نرم و تمیز پاک میکرد. میگفتند هر چی پاک کنه از طول و عرضش کم نمیشه. سیاه بود و تمیز پاک میکرد.
هوا گرم بود. کولرِ ال جی، عجب خنکایی داشت. مغازه خنک بود. ولی من زود برگشتم. از روی پلهها دیدمش. روی سکو نشسته بود. درست، جای من. لبخند گشادی به لب داشت، من هم لبخند میزدم. از لای میزها گذشتم. چقدر شاد بود. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
انگار کسی کنارش نشسته بود، روسری زردی سرش بود. آرایشش غلیظ و روسریش در حال سر خوردن بود. بینی نقلیاش به لب و دهنِ غنچهایش خوش مینشست و خیلی هم خوش، نشسته بود سرِ جای من. درست مثلِ من چسبیده بود به بیژن.
بیژن از سر و گوشش شادی میبارید. از شوخ و شنگی، چشماش برق میزد. مثل برقِ لبی که مدام به من لبخند میزد.
من به آدمها نگاه میکردم که مثل زنجیر، کنار هم نشسته بودند. مجبور شدم بایستم. ایستادم روبهروی بیژن. روسری زرد، نگاهم میکرد. بیژن بلندبلند میخندید. اما من و روسری زرد ملیح لبخند میزدیم. چیزی بین خندههای ما سه نفر میگذشت. میخواستم سر جام بنشینم ولی… ولی بیژن از جاش جنب نخورد. روسری زرد هم همین طور. نمیدونستم چکار کنم. بیژن گفت:
- من که بهت گفتم، منو تنها نذار، ببین چه تیکهای کنارم نشسته.
من روبهروی هر دو ایستاده بودم. میخندیدم، بیژن ادامه داد:
- به همین سادگی! هه… هه
به موهای بلوند و بلندش نگاه میکردم. روسریش دور گردنش افتاده بود. خیلی خونسرد و ظریف روسریشو سرش کرد.
من این پا اون پا کردم… ولی جای من طوری نشسته بود که یک مو از وسطشون رد نمیشد. مو رو پاک کردم. شونه هر دو رفت زیر پاککن. کاغذ و پاککن هر دو سفید بودند و هر دو کثیف شدند. کاغذ داشت پاره میشد.
- خانم، فردا شب حتما براتون میآرم، پاککنِ سیاه، مشتریهای زیادی داره. نرم و لطیف پاک میکنه. راستش تا همین نیم ساعت پیش داشتم. یک جعبه هزارتایی شو دو روزه فروختم. دو روزه…
همین نیم ساعت پیش، فقط نیم ساعت پیش بود که…
گفتم چرا؟
گفت: چیزی که خوب باشه تو مغازه نمیمونه. این روزها جای غلطگیریها خوب پاک نمیشه. اما این پاک کن جدید معجزه میکنه.
گفتم: چرا؟
جواب نداد. پول میشمرد. پول.
و بیژن حالش خیلی خوب بود. گفت:
- پس نخریدی؟ آها که نداشت! میخوای چند تا مغازه دیگه سر بزنی؟ حتما دارند. من اینجام. تو برو، جام خوبه…
روسری زرد هم حالش خوب بود. به هم تکیه داشتند. فقط من یه چیزی کم داشتم. گفتم باشه من میرم و پیداش میکنم، خوش باشید.
من رفتم. ولی باور نمیکردم که بیژن، همین بیژن نیم ساعت پیش باشه. فقط نیم ساعت پیش.
خوش بود و خودش بود.
راه افتادم. باید چیزهایی که دیروز نوشته بودم، لطیف پاکشون میکردم. نه، من هیچ لذتی رو پاک نمیکنم. حتی لذتهای خیابانی. اصلا خوش بودن خیلی عالیه. نه برای من، برای دیگری. با دیگری.
راه افتادم. باید تا فردا شب همین موقع صبر میکردم. دیگه به پاککنهای سفید اعتمادی نداشتم. به سیاهی و سفیدی پاککنها فکر میکردم؟ پاککنهای سفید به کاغذها لطمه میزنند و دیگه به درد پاک کردن خطهای سیاه نمیخورند… اصلا تا بیست و چهار ساعت، چیزی نمینویسم، نمینویسم که بیژن بیست و چهار سال پیش بالای لبخندش یک سبیل پهن و سیاه بود. سبیل یک فدایی، فدایی من، فدایی تو. اصلا نمینویسم که بیژن از اسباب و اثاثیه خوشش نمیاومد، اصلا روی تشک خوشخواب نمیخوابید. از مبل و تجملات پرهیز میکرد. اصلا چیزی نمینویسم که بخوام با پاککنِ سفید پاکش کنم. اثر خوبی نداره، لطمه زدن به کاغذها و پاره شدن خطها و کاغذها. گاهی اشتباهی جای کمرنگ شده خطها رو رونویسی میکنم و مینویسم، بیژن. و بیژن حتا از وابستگی به خواهر و مادرش خوف داشت. حتی بلد نبود عاشق بشه، وقتی عاشقِ من شد، گیس منو کشید که منو ببوسه و به جای دوست دارم گفت: خاطرخواتم. از بس که توی زیرزمینها زندگی کرده بود و فکرهای روشن و درخشانش به درد زیرزمین میخورد.
اصلا دوست ندارم بنویسم که سید بهروز برادر بیژن هم خیلی عوض شده بود و حالا بنز سرمهای مدل بالا خریده. یه کارهایی میکنه تو خیابون که… خودم دیدمش با یه من ریش و پشم چه کارها که نمیکنه، دنبال دختربچهها… بیژن میگه:
- گولمون زدن برادر. خوب کاری میکنی، هر جا که بشه جلوی ضرر و گرفت اونجا منفعته.
بیژن اهل خوندن خیلی چیزها بود. چیزهایی که با ذرهبین قابل خوندن بودند. خوندن دستجمعی، نوشتنِ دستجمعی. یکی با ذرهبین مینشست و برای بقیه بلندبلند میخوند. اما اگر پای نوشتن بود همه روی کاغذ، درشت مینوشتند: باد، زنده، باد. باد، مرده، باد.
من صبر میکنم تا فردا شب، صبر میکنم و میدونم میشه همه چیزهایی رو که نوشتم با پاککن سیاه پاک کنم. اول بوی غذای خونگی رو پاک میکنم. آره رنگ خونه رو عوض میکنم. باید پنجرهها رو چهارتاق باز کنم حتا توی زمستون و فقط مینویسم:
باد بهترین هواست. باد بر همه چیز رواست! باد بر مرگ. باد بر زندگی. باد بر روسری زرد. باد بر سبیلهایی که روزی بالای لبخند بیژن و یا زیر ریشهای بلند سید بهروز بود.
باید بنویسم که باد از تیغِ هر مبارزی برندهتره. اصلا پاککن سیاه و باد یکی هستند. فردا شب رنگ وابستگیها رو پاک میکنم و به جاش مینویسم زرد. و لبخندها رو روی لب، برقِ صورتی میزنم.
وقتی روی کاغذ سفید، سیاه مینویسی، حتما با پاککنِ سیاه پاکش کن. من پاکش میکنم و مینویسم که امروز برادرش سید بهروز برای خونه ویلاییاش یه دو جین سفارش نوشت، یک تشک خوشخواب دو نفره، یک مبل هفت نفره، میز با رو سری ززز …
نمیخوام کسی برام سفارش بده. خودم نوشتم یک تخت یکنفره با روتختی زرد. همین. و میخوام برم جایی که…
بیژن هم مثل همه آدمها به مبل هفت نفره احتیاج داره. پنجرهها و درهای خونه باید باد رو باشه. یک شاخه گلِ رز توی پنجره و یکدست مبل هفت نفره توی خونههایی که دست کم به هفت نفر مهمون احتیاج داره، روسری زرد، روسری آبی، روسری سبز و… و باید بریم لبه پاساژها طوری بشینیم که همه نشستن و دارند به همدیگه نگاه میکنند و لابد دارند تفریح میکنند. همه زنجیروار روی سکو نشستند، چه رنگهای بنفشی. رنگهای زردی… این رنگها فقط به سرِ زن احتیاج داره. نه، من پاککن سیاه رو برای این رنگها نمیخوام. یه دفتر پر از خطخوردگی دارم. میخوام جای خط خوردگیها یه چیزای دیگهای بنویسم.
مینویسم: روی سکوها، آدمها حق دارند برای هم غش و ریسه بروند. مگر میشود عشوهگری و ریسه رفتنِ کسی رو پاک کرد. این چیزها خیلی قشنگاند. حتا خوندنشون خیلی خوبه، حال آدم رو خوش میکنه. اصلا بوی خیانت، مثل بوی خیاری که توی اتوبوس، خیلی هوسانگیزه… و من بعد از پاک کردن گذشتهها، میدونم که نوشتن این چیزها خیلی قشنگه.
برادر بیژن هم برعکس گذشتهها، میگه:
- همه چیز، زیادش خوبه. نعمت الهی بدجوری فراوونه. برادر ما نباید معطل بمونیم. آخه خدا گفته؟ پیغمبر گفته؟ مگه من آبغورهام، مگه من ترشی و مربام که جام توی زیرزمین مادرزنم باشه. دنیا رو باید دو دستی چسبید. وقتی با ظاهر میشه همه چیزو به دست آورد، معطل چی هستی مرد؟ مگه چند بار قراره به دنیا بیای برادرِ من؟ هر چیزی نرخی داره. آره تلویزیون بزرگ برای زن و بچه مفیده. پرواز پروانهها خیلی زیباست. آخه حاج بیژن مگه ما چند جور پروانه داریم! پروانه مورد علاقه من، پروانههای مورد علاقه تو، طفلکیها بال ندارند، از نوع زرد با موهای بورش… آخه، آدم واسه دو تا بچه که هنوز چشم و گوششو باز نکرده، فوری چشم و گوش خودشو که نمیبنده؟ از وقتی مخم رفت طبقه سی و دوم یه جورایی فهمیدم واقعیت همینه، استغفرالله نمیشه رفت توی دریا و خیس نشد. خیسی به جای خود، خشکی و تقوا جای خود. مرد، کسی که واسه زن و بچهاش کم نذاره، ای… اگه گاهگاهی غلطی هم کرد حلالش باشه… هه… هه
دارم فکر میکنم تا فردا شب هیچی ننویسم. فقط جای پاککنِ سفید رو با پاککنِ سیاه عوض میکنم. لکههایی که هنوز از پاککن سفید به جا موندن و انگار از دیروزهای دور، یه چیزهایی روی کاغذ من دارند در جا میزنند.
شاید من هم گول خوردم که بیخودی گذاشتم این لبخند روی کاغذ من این همه سال کش بیاد. به من گفت: خاطرخواتم.
خاطرخواهم بود تا جایی که حتا سید بهروز، دشمن بیژن شده بود. توی عروسیش تسبیح میچرخوند و به همه بد و بیراه میگفت که بیژن… و بیژن هم توی عروسیش پا نگذاشت. دور برِ مادرش و پاک میکنم، جایی که به برادری قسمشون میداد و هر دو سرِ هم قدقد میکردند. نه، این قدقدا رو هم پاک نمیکنم. برادر نبودند که انگاری، دو خنجر خونین روبروی هم.
حالا بعد از سالها فهمیدند. اشتباه کردند. گولشون زدند و حالا که موهای هر دوشون سفید شده با هم دوست شدند. طفلک بیژن تا بنز سواری هنوز خیلی فاصله داره، چون هنوز هم چیزی نداره. حالا هر دو همدیگر رو بغل میکنند شوخی میکنند.
نه، من شوخیها و خندههاشونو پاک نمیکنم. جایی که بیژن گفت: شما زنها چه میفهمید، شما از همه جا بیخبرید. گذشت اون حرف و حدیثهای عهد بوقی.
کی گذشت، چه جوری گذشت؟ چه کسی سر جای من نشست؟ روسری زرد از کجا اومد؟
میدونم که هر دو برادر درست میگفتند، آره گذشت. گذشت و حالا پسرم با صورتی کفی و یک تیغ، روبروم ایستاده و نگاهم میکنه و میگه:
- چرا میخوای پاکش کنی؟ تو که به راحتی میتونی پارهش کنی و بریزی دور. آره بریزیش دور. دورِ دور.
به خندهی کف گرفته پسرم میخندم:
- باشه عزیزم حتمن میریزمشون دور. اما این بار مینویسم، اگر سبیل میگذارید فقط برای مبلهای قرمز، روسریهای زرد، تشکهای خوشخواب و تلویزیونهایی که میشه توی آنها شنا کرد، بگذارید. و اگر ریش و پشم میگذارید، قبل از سفید شدن با تیغ پاکشون کنید و… دوباره و دوباره جوانی کنید.
مینویسم اگر زیرِ ریش سفیدتون تسبیح دست میگیرید و ورد میخونید، تو رو خدا تو رو خدا واسه جیفه این دنیا به خودتون زحمت ندید از بنزتون پایین نیایید، خودشون سوار میشن. و مینویسم دنیای واقعی، یک صندلی بنز سرمهایه که روی هر صندلیش جای چهار دختر باربیه، باربی خوشگل، باربیهایی که با روسری زرد، سبز، نارنجی و خیلی رنگهای دیگه است…
نه، من اصلا مخالف لذتهای عالم نیستم. با لذتها کاری ندارم. آره میریزمشون دور و با دنیای واقعی زندگی میکنم، دنیایی که نمیشه خیلی نرم پاکش کرد و یا مثل یه دفتر چهل برگ بست و گذاشتش زیر سر، دنیای واقعی اصلا تا شدنی نیست.
من خیلی خوشحالم که دو تا برادر به هم رسیدند، اما من و فرشته مثل گذشتههای دور و مثل دو جاری هنوز که هنوزه با هم قهریم.
بیژن میگه: فرشته هم لنگه خودته، اصلا شما زنها هیچی نمیفهمید. نمیفهمید، بیرون چه خبره. والله ریخته، پِلاس پلاسه. ریخته توی بازار، توی اداره، زیر پلها، عینهو پشکل، پشکل، پشکل، پشکل، پشکل پشکل!
باشه میریزمشون دور و دیگه با بیژن به خیابون نمیرم. شنیدم نرخِ همه چیز بالا رفته. طفلک، نرخِ روسری زرد!
باشه من تا فردا شب صبر میکنم و جای خودم رو عوض میکنم. روی سکوی تجاری گلستان، توی خیابون، توی بازار، زیرِپل، توی آشپزخونه، پای گاز و درشت مینویسم. اصلا، اصلا از پسرم خجالت نمیکشم و جایی میرم که دارند در میزنند و من درِ خونه رو باز میکنم و میگه:
- یاالله، یاالله، صاحبخونه، مهمون داریم…
و من جایی هستم که دیگه صاحبخونه نیستم.
- اوا بفرمایید تو!
و بعد لبخند میزنم و لبخندم رو با روسری زردم پاک میکنم. از پلهها پایین میآم. از دورِ دور، از لابهلای میزها و بعد به چیزی نگاه میکنم، مثل کش آمدن پنیرِ پیتزا تا کش رفتنِ یه لقمه پیتزا!
منبع : والس ادبی