احمد باطبی عزیز
چند روزی است نوشته هایی مختلف را می خوانم که علیه تو هر روز در اینترنت منتشر می شود. گاهی خواندنش عصبی ام می کند، گاهی اشکم را درمی آورد و گاهی خنده ام می گیرد. واقعیت بیش از هر چیز خنده دار و اگر ترجمه دقیق کنیم، اسف بار است.
می دانی! همه تو را دوست دارند، تقریبا هیچ کس نیست که چهره دلنشین و جذاب تو او را به خویش نخواند. بی آنکه قصدش را داشته باشی، به چه گوارای کشورمان تبدیل شدی، شاید میلیونها و میلیونها بار تصویرت در هزاران برنامه تلویزیونی و اینترنتی پخش شده باشد، چهره جوانی معصوم و مظلوم که پیراهنی خونین بالای سرش برد و تا چشم بچرخاند و بداند که چه می کند با یک کلیک دوربین وارد تاریخ شد و به تصویری ماندگار و غریب تبدیل شد و اسطوره خوانده شد و شاید خودت هم ندانی که در ردیف مقدسین سیاست ثبت شده ای.
روزگار غریبی است!
دوستت می دارند، برای آنکه در زندان بپوسی، اما نه برای اینکه بتوانی زنده بمانی و نفس بکشی. دوستت می دارند برای اینکه زیر علمت سینه بزنند، اما نه برای اینکه در چشمت نگاه کنند و با تو گفتگو کنند. دوستت می دارند برای آنکه در سکوت مطلق خفقان آور و مرگبار مرخصی طولانی نفس بکشی اما سخن نگویی تا به جایت حرف بزنند. دوستت دارند برای اینکه به نام تو شعار بدهند و به جای شان رنج بکشی. دوستت دارند برای اینکه به نام تو بیانیه بنویسند و به جای شان کشته شوی. دوستت دارند برای اینکه برای اثبات هر آنچه می گویند تو را پیراهن عثمان کنند اما تو نباید حرف بزنی، آنها قهرمانی می خواهند که تمام ترس ها و سرخوردگی ها و نبودن شان در روز سختی را پشت سر تو بپوشانند…. روزگار غریبی است.
احمد عزیز!
وقتی در زندان بودی شنیدم نشسته ای و گیتار یاد می گیری. خوشحال شدم. فکر کردم از سیاستی که با کلیک دوربین یک عکاس مثل داغ لعنت روی پیشانی ات تا ابد خورده خودت را خلاص می کنی و می روی سراغ موسیقی. وقتی بیرون آمدی دیدمت که مویی بلند کرده ای و چهره ات شبیه جوانهایی است که می خواهند زندگی کنند و روی و موی شان را به باد سیاست نداده اند. خوشحال شدم. گفتم این یکی گول غول زندان را نخورد و وسوسه قهرمانی بیمارش نکرد. شنیدم که رفتارت چنان است که می توانی مرخصی بروی، می توانی دست در دست کسی که دوستش داری بگذاری، می توانی عکاسی کنی، می توانی از یک روز عاشقانه برفی عکس بگیری. خوشحال شدم که خودت مانده ای، نشدی همان قهرمانی که ملت قهرمان پرور و بی همت مان به ثانیه ای می سازنند تا در دقیقه ای ویرانش کنند. وقتی دیدم داری می نویسی و گاهی کارت رنگ و بوی سیاست می گیرد، دلنگران شدم.
می دانی! وسوسه قهرمانی بیماری غریبی است که تا وقتی آدم را نکشد یا به لجن نکشد، رها نمی کند. اگر چنان که بخواهند پیش بروی، تا پای گور می آیند به دنبالت و وقتی هم که دفن ات کردند، فاتحه ای هم بالای قبرت نمی خوانند و زیر لب می گویند: “ عجب احمقی بود، عمرش را تلف کرد.” و اگر زنده بمانی و نخواهی نقش قهرمان را بازی کنی، انگشت نمایت می کنند، می گویند ترسویی، می گویند بریدی، می گویند آدم فروش بودی، می گویند خائنی، می گویند حتی آن روز هم که کاری کردی کارستان، دست خودت نبود و نفهمیدی و از اول هم این کاره نبودی. یا رسوایت می کنند و یا می کشند، ملت بدی داریم.
احمد باطبی عزیز!
خیلی از قهرمانان بزرگ کشور ما که به تابلویی تبدیل شدند، حاصل یک تصادف، یک اشتباه، یک هیچ، یک دروغ، یک لجاجت و گاهی پذیرش نقشی هستند که دیگران می خواهند. تو قهرمان می شوی تا جای دیگران بمیری، قهرمان می شوی تا برایت ترانه بسرایند، قهرمان می شوی تا شاعری پرشور در شعری تو را تحسین کند، قهرمان می شوی تا گروهی برایت بزرگداشت برگزار کنند و برایت مجسمه بسازند و سخنرانان از زبان تو حرف بزنند و نویسندگان برایت بنویسند. اما اگر خواستی دهانت را باز کنی و بگویی که چه فکر می کنی و که هستی، ناگهان همه دشمن ات می شوند. نه، تو حق حرف زدن نداری. اگر بگویی که قهرمان نیستی به تمام توهمات ما پایان داده ای، تمام تصورات ما را ویران کرده ای. و اگر بگویی که چگونه می اندیشی یا چه می خواهی بکنی، تف و لعن و نفرین بر رویت می بارد، چرا که دیگران از آن پس حق ندارند به جای تو حرف بزنند. تو تا زمانی اهمیت داری که عکس باشی، با دهانی بسته، با چشمانی مظلوم. تو باید بمانی در زندان و بپوسی، باید بمانی در گوشه خانه تا دیگران به جایت حرف بزنند، باید در باتلاق ویرانه کشوری که خیابانهایش جز دوراهی رسوایی یا مرگ راهی برایت باز نگذاشته، دست و پا بزنی تا بمیری. این سرنوشت تلخ قهرمان در کشور ماست.
احمد عزیز!
وقتی شنیدم از کشور بیرون آمدی و عکس ات را دیدم که در خارج از ایران نفس می کشی، از یک سو غمگین شدم و از سویی دیگر به آسودگی نفس کشیدم. غمگین شدم، چرا که مطمئن بودم و هستم که این مردم و بخصوص آنها که بیرون ایران ویترین دکان سیاست شان را با عکس و جسد قهرمانان تزئین می کنند، تا تمام آنچه را که در تمام این نه سال به عنوان تحسین نثارت کردند از دماغت بیرون نکشند، رهایت نمی کنند. به لجن می کشند، تمام کثافات وجودی خودشان را به صورتت شلیک می کنند. ذره ذره دق ات می دهند. یا تو را می خرند، ماه اول قیمتت روزانه هزار دلار است، ماه دوم می شود روزی صد دلار، ماه سوم چنان می کنند که خود را از چشم همه پنهان کنی. به محض اینکه وارد معامله بشوی قیمتت پائین می آید. کاری می کنند به نان شب محتاج شوی.
در زندان اوین می گفتند که “ اوین جایی است که آهو به بچه اش شیر نمی دهد.” نه، این حکایت فقط برای اوین نیست، این حکایت دنیای سیاست و انقلابیگری کشور ماست. نگفتم سیاست، چون تمام سیاست این نیست، آن بخش انقلابی اش که از همه مزخرف تر است این است….. از سوی دیگر وقتی شنیدم از ایران بیرون آمدی برایت خوشحال شدم. حالا جلوی پای تو امکان انتخاب وجود دارد؛ امکانی بزرگ. دنیای آزاد برایت دست تکان می دهد. به تو مثل هر انسان دیگری احترام می گذارد و شانس انسان بودن را به تو می دهد. از حالا این تویی و این انتخاب.
احمد عزیز!
دوربین ات را دستت بگیر، تمام جهان برای تبدیل شدن به هزاران عکس در دسترس توست. گیتارت را دستت بگیر، همه جای جهان برای شنیدن صدای سازت صحنه ای مهیاست. و از همه مهم تر، چیزی را که آن دوربین لعنتی از تو گرفت، از دنیا پس بگیر. مگر عکاسی که به اکونومیست فکر می کرد، تو را سوژه لعنتی هزار دلار دستمزدش نکرد؟ دنیا تو را تبدیل به عکس کرد تا نه سال رنج بکشی، حالا دیگر به هیچ کس بدهکار نیستی. البته از روز اول هم نبودی، فقط بدشانسی آوردی. حالا می توانی بروی سینما بخوانی، می توانی بروی دانشگاه و درس های پس از هجده تیر را در دانشگاهی در این سوی آب ادامه دهی. می توانی فرض کنی که کابوس تمام شد، رویا بسر رسید و حالا دیگر تو اختیار و آزادی داری. خاطراتت را بنویس تا از شر آنها راحت شوی. خاطراتت را زیر دست و پای این تلویزیون و آن رادیو رها نکن. بنشین و یک تجربه وحشتناک از قهرمانی که قربانی یک کلیک دوربین شد، کتابی کن و بعد برو و بنشین سر کلاس، چه می دانم، برو موسیقی ات را بنواز، یا شعرت را بنویس.
احمد عزیز!
سیاست در کشور ما سحر شده است و تو قدرت باطل کردن این سحر را نداری، نه تو، که هیچکس چنین قدرتی ندارد. جنگ را تمام کن. قلبت را جلوی آینه بگذار و دنبال قلبت برو. نه امضا کننده نامه های بی سروته لیست های بی ثمر بشو و نه سخنگوی جمعیت هایی که خود می گویند و خود می خندند و مردانی سخت هنرمندند. یادت باشد که غربت مثل زندان، آدمها را حقیر و آرزوها را کوچک و دنیا ها را سخیف می کند. تو نه سال را باخته ای، بقیه را از دست نده.
شاید گفتنش بسیار زجرآور باشد؛ زندان آدمها را ممکن است آبدیده کند، اما جلوی دنیادیده شدن آدمها را می گیرد. کسی که پنج سال را در زندان گذرانده معمولا پنج سال از تقویم جامانده است. به همین دلیل است که می بینی مردی پنجاه ساله را که 15 سال زندان کشیده و مثل 35 ساله ها فکر می کند، او پانزده سال را باخته است. زندان آدمها را دچار نفرت و کینه ای می کند که سیاهی اش تا سالها باقی می ماند و چون در سیاهی نظر می کنی، گویی سیاهی نیز در تو نظر می کند. نفرت هر روز غذای روز و شب ات می شود. نفرت را رها کن، اگر می توانی از جمعی که می خواهند بازی با تو را ادامه دهند کنار بگیر. برو سراغ درس و بخوان، موسیقی و عکس و سینما را جدی بگیر و سعی کن بدون نفرت کابوسی را که جوانی ات را له کرده است، به صورت اثری نوشتنی یا سرودنی یا تصویری بسازی تا از شرش راحت بشوی.
احمد عزیز!
دنیا برای زندگی کردن است، برای دیدن چمنزارهای وسیع است، برای رفتن به موزه هاست، برای عکاسی کردن است، برای آموختن است، برای عشق کردن است، برای لذت بردن است. ممکن است فکر کنی رسالتی بر دوش توست، نه، تو کارت را کرده ای. چشمت را به سوی زیبایی ها بگردان و سعی کن زندگی کنی. سعی کن لباس قهرمانی را که جز ترس و اضطراب و سیاهی و مرگ و نفرین ندارد، در بیاوری و دور بیندازی. حالا دنیا مال توست خودت باش.
دوست تو
ابراهیم نبوی