نام وی بود آریو برزن…
اشاره:
دادستان یاسوج در اقدامی فرهنگ ستیزانه، به شهرداری این شهر دستور داده است مجسمه «آریوبرزن» را از میدانی با همین نام در شهر یاسوج پائین بیاورد، از همین رو نگاهی به حماسه ی آریو برزن و خواهرش یوتاب انداخته ایم که …
و نامش آریو برزن بود. کِش همه آریایی بود. و تا بود نامش بر همه کوی و برزن بود…
و سردار زانوی خسته بر خاک، تیغش رها از کف. سر افراخته به بلندای گردون. زخمِ سوزان بر پشت، همه تن چاک از زوبین. خاکش در مشت. وان خاک میهن بود. که مامِ انسان بود. که مهر در آن بیدار، و سبزه هایش همه خرم بود. که دشتهاش چه فراخ. و میزبان گوسپندان بود. که به زیبایی آراسته. و خانه هایش پذیرا بود. مردمانش دلدار. و شکوهش بیدار. که رقصهایش چه دل انگیز، که دخترکانش چه نازک. که شرابش نامی. و آوازهایش همه بی پایان. و بدین سامان، آتش دشمن. که بس سوزان.
و اینک زانوی سردار بر زمین، که تن همه خسته. همه بشکسته. از بس نیرنگ. از بس نامردمی. و تهمتن نفس بریده بود. و آفتاب در چشمانش. و غباری سرخ بر گیسوانش. که سردار موهاش در باد. و در برابرش دشمن. لبخندی تلخ بر چهره. آراسته به زوبین، به کمان و تیغ آخته. و درفششان بیتاب. و ترسشان با ایشان. که سردار را هنوز نگاهی بود. که مردی بود از ایران. که نگاهش سخت جنگاور. و دل هنوز پر امید. و ایشان بر گرد وی. چو گرگی افتاده در دامی. چو شیر زخمی در میان کفتاران. که مردانشان انبوه بود. انبوهشان مرگآور.
و بر زمین واژگون، اینت زنی بر کنار. جامه همه چاکچاک، غرقۀ خون گیسوانش. و “یوتاب” مادرش نامید. که زنی از دیار آریایی بود. که عشقش همه در کنار، و سمندش مهر میهن بود. و بنگر چگونه اوفتاده از پای، و بنگر که چگونه رمیده از ما. و کنار برادر آخرینش جای، که آوازهای کودکی اش خاموش، که میهن به سوگ او دل چاک. و برادر همه تن لرزه، همه تن فریاد. کش نعرهای است بر باد. که کوه ها نوردد از پس کوه. که نهرها طی کند از پس نهر. که برسد به دشت پر باران، برسد به کلبۀ چوپان.
یوتاب!
هین که آفتاب برآمدخواست راست. کاین لشگریانش همه خونخواهان. و مردی نه به مردی خود، که همه یاران بر گرد او بر خاک. هان که درفشی نه بر آن امید. جز آنکه بر جان خویش میزبان. چه راست میگفت آن پاسبانِ فسانه های دیر، زخم توست از تو. که دشمنت خویشتنِ خویش. که زخمِ واپسینت از تو.
و سردار روی بر آسمان داشت. که از ورای غبار، آبی بود. که آسمانِ شبهای افسانه. که آسمانِ دلها همه تیره. و بر پهنۀ پاکش سیمرغ برگذشت. همه رنگهاش در پرواز. که هزار بانگ زیبایی برخاست. که هزار فرِ بشکوه تابید. که هزار ناله از دل برخاست. که هزار چکامه از یادها رفت. که هزار لشگر هراسان شد. که هزار سال بر خورشید گذشت. که هزار افسانه بر پا شد. که تهمتن اشک بر چشم. و اینک قلبش چند پاره به نیرنگ. و اینک ردای مردانگیاش بر خاک. و اینک اشک، ساقی چشمانش، همه بیزاری. و به فریاد یکی دشمن، اینک برق هزار نیزۀ وحشت، پرواز هزار زوبینِ مرگ. ردشان بر آسمان. زوزه شان در باد. چون نقاب بر چهرهی خورشید. که آسمان بدیشان بی سامان. که مرگ بر او بارید. که خون بر او جوشید. که تن همه سوزان شد. که هزاران تیر، بربازو، بر سینه، بر زانو، بر چهره…
و اینک خاک. اینک چهرهات بر خاک. بر این خاک پاکِ مهرآور. و تنت بر خاک. در آغوش گرم مادرت، میهن. در کنار خواهرت، در کنار مردمانت هر یکی را قامتی چون کوه. چون گواهانی بر عشقورزی خاک و خون. هزاران نیزه و زوبین بر اندامت، بر اندامش، بر تن گرم دلیران یکی میهن که نام آن بوَد ایران.
و سرداران. و سرداران دشمن میرسند از راه. به گرد تو. همی لبخندشان بیجان. همی بر کار تو حیران. همی بر جان تو رشکان. که نمی خواهند نام تو، نمی پایند یاد تو. که ایشان پشت دیوانند. که ایشان کینه ورزانند. که ایشان یار اهریمن، که ایشان کهنه بازانند.
و اینک هان، در پس این جلگهی گلگون، در پس این رود، در پس پشت یکی کوه، سر بساییده چو بر گردون، در پس این جنگل انبوهِ پر قصه، در پس دریاچهای نیلی و بازیگوش، کلبهای کوچک. سقف آن کوتاه، مردمانش نیک. پیرمردی در کنارش کودکانی خُرد، دخترانی شَنگ، مادرانی جامههاشان یکسره از رنگ. مردهاشان چشم پر آزرم. پیرمرد افسانه میگوید. پیرمرد از میهن و از مهرِِ آن گوید. پیرمرد بر گوش ایشان نغمهی فر و شکوه خوانَد. قلبشان سوزان، چشمشان بیدار. وین سخن بر بال سیمرغ جهان پیما میرود تا بیکران، مانا.
” نام وی بود آریو برزن. آریایی مرد نام آور. و تا گردون بگردد نام او مانا به هر کوی و به هر برزن…”