هزار و یک شب ♦ داستان

نویسنده
آذردخت بهرامی

فورستر در کتاب “جنبه‌های رمان”، نویسندگان ادوار مختلف را دور یک میز فرض می‌کند. پس نویسندگان به رغم ‏تاریخ و جغرافیا یک طورهایی گرد وجودی انتزاعی جمع می‌شوند (فقط ‌خواستم بگویم این قرتی‌بازی ها پیش از این هم ‏سابقه داشته). از آنجا که این مطلب به هیچ احدالناسی در هیچ گوشه‌ این دهکده اشاره ندارد؛ دنبال نمونه زنده نگردید. اما ‏اگر احیاناً شبیه کس یا کسانی بود،‌ لطف کنید و به او نگویید این مطلب در مورد اوست!!‏

azardokhtstory.jpg

آذردخت بهرامی

‎ ‎گزارش‌نویسی به سبک جدید!!‏‎ ‎

این گزارش از نوع زندگی بعضی از ادیبانی که سه ماه است نویسندگی را شروع کرده‌اند و در این فاصله دو تا کتاب ‏شعر و یک رمان و سه مجموعه داستان چاپ کرده‌اند! و چهار کتاب هم در دست انتشار دارند ـ اعم از نوبت صف ‏ارشاد، حروفچینی، ویراستاری و طراحی جلد‌ ـ و در ضمن در هشت روزنامه و هفته‌نامه و فصلنامه کار می‌کنند و پنج ‏تا وبلاگ و سایت را هم “به‌روز” می‌کنند و عکاس مجله هم هستند و شنیده‌ام تازگی‌ها دنبال کار هم می‌گردند!! ‏الگوبرداری شده:‏

اتوبیوگرافی شخص شخیصی مثل خودم:‏

امروز بعد از آن که خودکار را روی میز گذاشتم،‌‌ رفتم به طرف دستشویی. ـ در عرض بیست دقیقه نقد مفصلی نوشته ‏‏‌بودم در مورد رمان هیجده جلدی “آلبر” (چون خیلی با “کامو” صمیمی هستم، “آلبر” صدایش می‌کنم). ـ چراغ ‏دستشویی را که روشن کردم، یادم افتاد با “بورخس” مصاحبه دارم. گوشی تلفن را برداشتم تا به جای آن که وقت عزیزم ‏را تلف کنم و به دیدنش بروم، سؤال‌های مصاحبه را تلفنی از او بپرسم؛ اما بعد به خودم گفتم اصلاً‌ چرا بی‌خودی پول ‏تلفن بدهم؟ چلاق که نیستم، می‌نشینم و یک مصاحبه‌ی خیالی می‌نویسم و ای‌میل می‌کنم برای مجله. بعد در حالی که ‏می‌رفتم به طرف دستشویی، بلند گوزیدم!‌ اگر اینجا را کلیک کنید، صدای گوزم را می‌شنوید. برای بوییدن فایل بویایی‌اش ‏هم اینجا را کلیک کنید. ‏

توی دستشویی، روی آفتابه یک تخته شاسی گذاشته‌ام با سی چهل تا ورق “چهار”، یک خودکار هم با نخ به گیره‌اش بسته‌ام ‏که همانجا بتوانم از وقتم استفاده کنم و اگر دست داد چند تا “هایکو” بنویسم. سردبیر مجله‌ی “هایکو اَند پوئتری” از من ‏خواسته هر هفته یک صفحه‌ی مجله را اختصاص بدهم به “هایکو”های خودم. انتظار توی دستشویی جان می‌دهد برای ‏‏”هایکو” نویسی.‏

بعد از صرف یک فنجان قهوه‌ی ترکِ فرانسه!، رفتم سوار ماشین نو ام شدم. (توضیح کامل تنظیم “صادرات»! که از ‏حوصله‌ی این بحث خارج است؛ اما برای وقت‌هایی که از مجله وجبی حقوق می‌گیریم خیلی به درد می‌خورد!) عکس ‏ماشینم را می‌گذارم اینجا؛ لینک کنید تا ببینیدش! برای دیدن صندوق عقبش اینجا را کلیک کنید. این هم ردی است که از ‏لاستیک‌هایش به جا می‌ماند؛ “وازارلی” تا توی خیابان آن را دید، گفت: این یک شاهکار هنری است؛ و اثر تایرهای ‏ماشینم را توی اینترنت جاودانه کرد! کلیک کنید تا خودتان ببینید.‏

پشت چراغ قرمز سه تا شعر نوشتم شاهکار؛ همه را امشب می‌گذارم در سایتم. اگر بخت با من باشد، در چهارراه بعدی ‏هم دو تا “داستانک” می‌نویسم برای وبلاگم. ‏

وقتی رسیدم مجله،‌ ساعت یازده و پنجاه دقیقه و هیجده ثانیه بود. برای راحتی کار عزیزانی که بعدها قرار است برایم ‏زندگی‌نامه بنویسند، لطف کردم و کارت حضور و غیابم را زدم. ـ محض اطلاع تاریخ‌نویسان، کارت را توی جیب بغلم ‏می‌گذارم. ‏

بر و بچه‌ها همه آمده بودند: همینگوی، سارتر، کافکا، هاینریش بل، میلان کوندرا،‌ مارسل پروست و بقیه. (البته همه‌ ‏اسم‌ها رنگی و با لینک سایت‌ها و وبلاگ‌ها و آدرس ای‌میل و لینک آخرین مطالب اینترنتی‌اشان).‏

همه به من سلام دادند. من هم به همه گفتم: سلام. چون من خیلی آدم مهمی هستم و دوست دارید صدای سلام امروزم را ‏با صدای سلام دیروزم مقایسه کنید؛ اگر اینجا را کلیک کنید، صدایم را می‌شنوید.‏

بعد از سلام، همه برای هفتاد و پنجمین بار برای چاپ کتاب دهمم دست زدند و هورا کشیدند. (لینک صدای دست زدن و ‏هورا کشیدنشان اینجاست!) من هم خبر دادم که این که چیزی نیست، کتاب چهاردهمم زیر چاپ است.‏

‏”پروست” از کتاب جدیدم پرسید. گفتم که دیشب نوشتمش؛ یک رمان سوپر فرا پست‌مدرنی است. اینجا را کلیک کنید تا ‏حرف‌های خیلی مهمی را که راجع به کتابم به او زدم بخوانید.‏

در ضمن این را هم گفتم که کتابم را صبح، قبل از آن که بروم روزنامه، سر راه بردم دادم به ناشر.‏

‏”گابریل” که تازه سر ِ میزمان آمده بود، گفت: خب، تازگی‌ها چی خوندی؟ (از آنجا که این “گابو”ی فلان فلان نشده مثل ‏خودم خبرنگار است؛ فهمیدم این یک صحبت معمولی نیست بلکه مصاحبه‌‌ای حرفه‌ای است؛ برای صفحه‌ی ادبی “نوول ‏ابزرواتور”) خندیدم و گفتم: من چهار ساله چیزی نخوندم. همه به تأیید من، از ته دل خندیدند. (لینک صدای خنده‌مان ‏اینجاست.) “پروست” گفت: این که چیزی نیست، من شیش ساله چیزی نخوندم! و “هاینریش” با تعجب به او گفت: ‏جدی می‌گی؟ (لینک تعجب “هاینریش بل”) و “سارتر” گفت: اصلاً و اساساً‌ این جور سؤال‌ها احمقانه است. ما که قرار ‏نیست پا جای پای قدیمی‌ها بگذاریم!…‏

کافکا ادامه داد: … مجبور هم نیستیم وقتمون رو تلف کنیم و خزعبلاتشون رو بخونیم!‏

‏”میلان” هم گفت: هیچ استادی رو هم که قبول نداریم؛ چون خودمون یه پا استادیم!…‏

در همان لحظه “کارور” از راه رسید. کتاب یازدهمم را سر راه از ناشر گرفته بود. عکس روی جلدش را اینجا ‏می‌گذارم تا ببینید. اگر هم اینجا را کلیک کنید، عطف و شیرازه‌ی کتابم را می‌بینید.‏

چون من مثل آن‌ها بی‌کار نیستم، مقاله‌ام را که در راه‌پله‌های مجله نوشته بودم، به سردبیر تحویل دادم و با همه ‏خداحافظی کردم و از آن‌جا خارج شدم. ‏

با تاکسی رفتم فرودگاه. راننده‌ی تاکسی تا مرا دید، شناخت. از من امضا گرفت. لینک امضایم اینجاست. گفت: داستان ‏‏”اَچس مَچش بوگندو”ی تو را که در کلاس دوم در صفحه‌ی آخر “پیک دانش‌آموز” چاپ شده بود، بیست بار خوانده‌ام و ‏هر بیست بار لذت برده‌ام! از سر تواضع گفتم: خواهش می‌کنم، نظر لطف شماست. (صدایم را ضبط کردم، اگر خواستید ‏برایم ای‌میل بزنید تا فایل تشکرم را برایتان بفرستم!)‏

با هواپیما رفتم “سولقون” تا در مراسم “ظهر شعر” آن‌جا شرکت کنم. مرا دعوت کرده بودند که داور مسابقات شان ‏بشوم. تا وارد شدم، “نوبوکف” را دیدم که به پایم بلند شد و جایش را به من داد؛ خودش هم رفت یک گوشه روی زمین ‏نشست و مشغول تفکر شد. فهمیدم دارد درباره‌ی کتابم فکر می‌کند. افکارش را خواندم؛ لینکش اینجاست. ازش خواستم ‏حالا که دارد درباره‌ی کتابم فکر می‌کند، چند خطی هم بنویسد تا در مجله‌ی “شورت استوری” چاپ کنم. گفت: ای آقا، ‏ما کی باشیم که درباره‌ی اثر شما چیزی بنویسیم؟ اما من بوسیدمش و گفتم: هر چه می‌خواهد دل تنگت بنویس. نشست و ‏خیلی زور زد؛ طفلی چند خطی هم نوشت اما بعد کاغذ را مچاله کرد و انداخت توی سطل زباله و رفت دستشویی! من ‏هم رفتم پشت میزش، کاغذ را از سطل زباله برداشتم و صافش کردم. این مطلبی است که او نوشته بود. برای خواندنش ‏

اینجا را لینک کنید. در ضمن، محض اطلاع تاریخ‌نویسان، رنگ سطل زباله‌ای که من دستم را توش کردم، آبی بود!‏

سرسری نگاهی به آثار شرکت‌کنندگان انداختم. چون هیچ یک از آثار رسیده را قابل ندانستم، اعلام کردم که شعرهای ‏خودم از همه‌ی شعرهای رسیده بهتر است. در نتیجه، جایزه‌ اول و دوم و سوم را به سه تا از شعرهای خودم دادم. و بعد ‏هم برای تقدیر از داور مسابقه، به خودم هشت تا سکه تمام بهار هدیه دادم و از خودم تشکر کردم. ‏

ناهار را با “دوبوار” و “دوراس” خوردیم. من آبگوشت خوردم، آن‌ها نان و پیاز! گمانم پول نداشتند. خیلی اصرار ‏داشتند با من عکس بگیرند، با اکراه رضایت دادم. اگر خواستید عکس‌مان را ببینید، به وبلاگ “مارگریت” سر بزنید. ‏فکر کنم “سیمون” هم عکس‌مان را در سایت شوهرش گذاشته باشد؛ خواستید سر بزنید. توی عکس، آن که پیاز دستش ‏است و دارد لقمه‌ گوشت‌کوبیده را با انگشت توی لپش می‌کند، من هستم. (لینک وبلاگ مارگریت؛ و لینک سایت شوهر ‏دوبوار اینجاست.)‏

از آنجا با هواپیما برگشتم. برای آن که خلبان‌ها مرا نشناسند، عینک آفتابی زدم. از شهرت خسته شده‌ام! از فرودگاه ‏یکراست رفتم دفتر فصلنامه‌ی “استوری اَند نوول”؛ تحقیقی را که در سالن انتظار فرودگاه در مورد آخرین رمان “جیمز ‏جویس” انجام داده بودم، تحویل “ویکتور هوگو” دادم و چون خیلی کار داشتم،‌ زود آمدم بیرون. ‏

همان موقع موبایلم زنگ زد. (لینک صدای زنگ موبایلم اینجاست.)‏

از روی شماره فهمیدم “یوسا”ست. حوصله‌ی او را نداشتم؛ تازگی‌ها هر حرفی می‌زنم، فرداش می‌بینم یک داستان در ‏موردش نوشته. طرح همه‌ی داستان‌هایش از من است؛ اصلاً‌ هر چه دارد از من است. دیگر به تلفن‌هایش جواب ‏نمی‌دهم.‏

در راه به “کالوینو” زنگ زدم و گفتم می‌‌خواهم شام بروم پیشش. خیلی خوشحال شد و گفت به خاطر من امشب ‏‏”کشک‌بادمجان” می‌پزد. خیلی دلم برایش می‌سوزد؛ باید دست این‌ها را گرفت و کشید بالا. خوب چه کسی جز من ‏می‌تواند به این جَرده جورده‌ها کمک کند؟ باید یک مطلبی توی سایتم بنویسم و یکجوری بهشان امید بدهم که اگر مثل من ‏با استعداد باشند و پشتکار داشته باشند، شاید روزی مثل من به جایی برسند. ‏

از آنجا یکراست رفتم کافی‌شاپ “فلاش فیکشن”. “هوگو” و “پوشکین” و “تولستوی” داشتند جدول حل می‌کردند. معلوم ‏بود دیگر کفگیرشان به ته دیگ خورده. چند تا از سوژه‌هایم را مجانی بهشان دادم. از ذوق نمی‌دانستند چه جوری تشکر ‏کنند. پول میزشان را هم حساب کردم. ‏

قرار بود “گراس” بیاید کافی‌شاپ، با من مصاحبه‌ای بکند. چون 5 دقیقه دیر کرده بود، گفتم دیگر محال است حتی به ‏یک سؤال هم جواب بدهم و از آنجا آمدم بیرون. “گونتر” گریه‌اش گرفته بود. حالا شاید شب به حالش فکری کنم و یک ‏مصاحبه‌ی جنجالی با خودم بکنم و برایش ای‌میل کنم. ‏

چقدر خسته‌ام. دیگر باید بروم خانه‌ی “کالوینو”. شاید هم افتخار دادم و شب را پیشش ماندم. ـ پیژامه‌ خال‌دار سفید ‏مشکی‌ام را برای همین مواقع توی کیفم گذاشته‌ام. ـ بعد از شام، می‌خواهم کمی استراحت کنم، بعد رمان جدیدم را شروع ‏کنم. یادم باشد امشب بعد از آن که رمان را تمام کردم، به سایت‌ها و وبلاگ‌های ادبی یک سری بزنم و خودی نشان ‏بدهم. طفلی‌ها عاشق این هستند که من برایشان کامنت بگذارم؛ حتی اگر شده متن کامنتم یک “سلام” خشک و خالی ‏باشد. گرچه من اغلب لطف می‌کنم و به جز سلام دادن، احوال شان را هم می‌پرسم…. وای که من چقدر آدم مهمی هستم! ‏