پلی میان ادبیات روشنفکری و عامهپسند
مهدی یزدانیخرم
در دفتر روزنامه اعتماد ملی و در میان بوق سرسامآور ماشینهایی که از نمازجمعه بازگشتهاند نشستهام و قرار است درباره مرگ تلخ اسماعیل فصیح داستاننویس بنویسم. پنجره حصاربندی شده روزنامه تصویر کوچکی از خیابان را نشان میدهد و صدای بلند و گاه بریده عابران، صدای موتورهای تندرو که پخش شدهاند روی شهر. سر که جلوتر میبرم آدمهایی را میبینم که جلوی روزنامه صف کشیدهاند و مردم را به سمت جایی دیگر هدایت میکنند و باز من هستم که باید درباره اسماعیل فصیح بنویسم که شاید برخی از انبوه مخاطبانش در میان همین مردمی باشند که از نماز جمعه بزرگ باز میگردند. انبوه مخاطبانی که در طول چند دهه پر از فعالیت این نویسنده بیحاشیه شاهد نوعی تاریخنگاری همهجانبه و پیش رونده بودند.
صدایی میآید. بلند میشوم میروم سمت پنجره پسرک جوان کاسکت به سری با دست به زنی محجبه مسیر را نشان میدهد، پسرک عرق کرده و نمیداند که تاریخنگاری ادبی- حال به هر شکل و شمایلی که باشد- زنده است و اسماعیل فصیح هر چند آرام، بیحاشیه و با فراز و فرودهای فراوان، اما آن را انجام داد. شاید پسرک کاسکت به سر «زمستان 62» یا «ثریا در اغما» را نشناسد، اما حافظه جمعی- چیزی که فصیح مدیون آن است- انبوهی از این تکههای تاریخی را با خود نگه داشته و خواهد داشت. فصیح 75ساله بود که درگذشت بعد از چند سال بیماری مزمن مغزی، دهها رمان پرفروش از خود به جای گذاشت و یکی از نویسندگانی بود که تاثیر مستقیم ادبیات آمریکا از همینگوی، چندلر، همت و… روی ذهن او تاثیر گذاشت پسر در خونگاه بود نام عجیب محله تولد او محوری شد در آثارش و شکلگیری شخصیت مشهور جلال آریان که راوی و شاهد همان تاریخ پرفراز و فرود است. فصیح اهل رفتارهای بیرونی روشنفکری نبود و اصولا نویسنده حرفهای طبقه متوسطی به حساب میآمد که از سال 1347 با چاپ اولین رمانش «شراب خام» تا امروز همراه او بودهاند… سر میگردانم سمت پنجره آهنپوش، دو مامور با لباس سیاه موتور را تکیه زدهاند به درختی و آبی مینوشند. یکیشان سر بالا میآورد و با دست اشاره میکند که از پنجره دور شوم. پل کریمخان آرامتر شده و تصویر پیکر خسته اسماعیل فصیح ذهنم را پر کرده است. جلال آریان در رمانهای او سفرهای زیادی میکند، خون میبیند، بمب را درک میکند، کتک میخورد، مهاجرت میکند ولی کماکان ریشه در خاک دارد و گاهی خواب میبیند محلهشان لبالب از خون شده است. در خونگاه را میبیند و عرق کرده از کابوسش بیرون میآید. اسماعیل فصیح آرام و بیحاشیه زیست، کتابهایش با آن جلدهای سفید واسطی بود میان ادبیات روشنفکری و عامهپسند و نخی بود که مخاطبان زیادی را به هم وصل کرد. شور سیاسی داشت، اما آن چنان میان اغیار نمیرفت، اما پرکار بود، ترجمه میکرد، رمان مینوشت، داستان کوتاه نیز. استاد دانشگاه هم بود. این اواخر، اگر اشتباه نکنم دو، سه سال پیش که سکته مغزی کرد به ستوه آمده بود از وضعیت ممیزی و سانسور و این را در مصاحبهای گفت و حالا در روزی و روزگاری درگذشت که تاریخ پرشده از صداها و رنگهای تازهتر و به قول نیمای بزرگ «کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهخود را» فصیح خرقه تهی کرد و ما را با انبوهی از ادبیات تاریخنگار خود و حوادث چند دهه تنها گذاشت و این خاصیت ادبیات است که تاریخ را در بطن خود و برای طبقات مختلف حفظ میکند و سینه به سینه منتقل میشود. شاید شبی جلال آریان خواب خون دید، خواب بخشی از تاریخ سالهای پایانی حکومت پهلوی را میدید و اسماعیل فصیح در «دل کور» دنبال ریشههای این خواب و آدمهای ریز و درشت آن رفت. فصیح مصداق داستاننویسی حرفهای و عملگرا بود که امر سیاسی را در تمام آثارش بروز داد و یادآوری کرد که نویسنده چه میزان با امر سیاسی عجین است… دوباره سمت پنجره میروم، موتورسوارها رفتهاند و ماشینها با سرعت از روی پل میگذرند. در دفتر خالی محمد قوچانی درباره اسماعیل فصیح مینویسم، درباره مرگ فصیح و به صندلی خالی روبهرویم نگاه میکنم. به جلال آریان که خواب خون دید و ناگهان از خواب پرید. اسماعیل فصیح راوی رئالیست این خواب بلند بود. خواب بلندی که آبستن ماجراهای دیگری است.