طلیعه نورانی
تقدیم به سیامک که تنهاست و تنها و هیچ کس نمی داند که چقدر تنهاست
-آخر من از دوشیزگی ام بیزارم.از این بار سنگین،فکر کن یک پرده کلفت،یک پرده اسکاتلندی.از همان سنگین ها خیلی سنگین.من خودم شنیدم یک بار یک خدمتکار خانه جانش را از دست داد،مسخره است سر یک پرده!
هی اربابش گیر داده که وقت عید است باید پرده ها را عوض کنیم او هی می گوید :اخر این پرده سنگین می باشد کار من تنها نمی باشد.اما ارباب او اصرار می کند در حین وصل کردن پرده کنده می شود روی خدمتکار پیر می افتد خدمتکار تعادلش را از دست می دهدو می افتد پایین خیلی مسخره است مرگ!
-مرگ اری مسخره است بکارت سنگین است مثل پرده های اسکاتلندی ادم را می کشد!
- اوه، تو مرد نیستی تو چه خوب می فهمی
-آری من مرد هستم اما خوب می فهمم
-عجب و شگفتا می فهمد!
-خلاصه “وفی” چه می شود.او هم مرد؟
-نه نه بگذار این را گوش بدهم.این اهنگ خیلی قشنگ است.خیلی،این به زمان عاشقیت من می ماند
-اما این از بیابان حرف می زند
-اخر عشق بیابان است یک بیابان دراز
-چرا اخر دراز
چون دراز.کش می اید مثل بند تنمبان.توی افتاب روی زمین مثل پنیر پیتزا می باشد.زمین کش می اید حال هیچ انتهایی نیست.سرارسر این بیابان پرده هاییست زیبا که اسمان را از تو می گیرد.ولی من شوهرم را دوست داشتم.هر چند وقتی می امد یقه بازم را سنجاق می زدم
-اما خیانت حرف دیگریست
آری شوهر من زبان نمی داند.اما به فلسفه علاقه مند است و مرا دوست دارد.دوست ندارد هیچ چیز از جایش تکان بخورد.حتی روزهای عید.تو بگو.تو بگو این خوب است؟
آری وقتی عشق باشد بسی خوب است
-اما خسته کننده است.عشق خسته کننده است.او خودش عاشق مرد دیگریست همچون تو
-خدایا…!سزاوار مرگ بایدش
- نه اصلا از این صحنه هرودوت خوشم نیامد باید خذفش کرد.اسکندر اگر می دانست همسرش با ارسطو روی هم ریخته خونش را بر گردن می گرفت
-یعنی رابطه ای بوده؟
بله همیشه.عشق باید تا فلسفه بایدش
-چرا اخر این طور؟
توی کله پوک! فکر کردی ارسطو بعد از مرگ همسرش چطور زندگی کرد
-مثل همه
-مگر بدون عشق هم می توان زیست
-اوه عشق آری اما زن نه
-خب پس یک زن باید
آری زنی بایدش
- من نمی توانم هر روز بیدار شوم ببینم زن گیس دراز با ان باسن هندوانه ای اش توی خاک های پیاده رو مثل یک مادیان وحشی توی صحرا بخرامد.موهایش را توی دستهایش بپیچاند مثل یال اسب توی مشتش گره کند.من می دانم او عاشق زجر دادن خودش است.از لای پستانهایش گیره ای در می اورد و توی ان موها فرو می کند.او عاشق زجر دادن خودش است.پس چرا گیره ی به این تیزی را توی پستانهایش می گذارد.مگر درد ندارد؟او می خواهد خود را تنبیه کند که به فکر خیانت نیافتد.چون او دیوانه ست چون شوهرش روی گاری می خوابد یک سینی چرخ دار دارد که می نشانندش ان رو پا ندارد سیاه است ریش درازی دارد.عنبه می فروشد.می ترسد اگر روی زمین بخوابد سگها به جانش می افتند چه کسی به ان تکه گوشت کمک کند؟گاهی پسرها عنبه بر می دارند و توی سینه های زن می روند که این عنبه ها بهتر است.مرد زجرمی کشد.پا ندارد که لگد بزند.زن هم شرف دارد.شرف شی کهنه ایست در میان انتیک های مادرم.یک فیل بزرگ طلاییست.با خرطوم دراز.
-اسب توی صحرا نیست شتر توی صحراست او را برای عکاسی آنجا ول می کنند.در ضمن عنبه میوه خوبیست برای سلامتی مفید است
-اما من از عنبه بیزارم شما مردها عاشق خرطوم فیل هستید چون از آن سر خورده اید.سر سره بازی می کنید و بعد پایین می افتید و باز از نو…
-خب چرا ان مرد باید عنبه بفروشد، چرا چیز دیگر نه،چرا کوسن نه؟
-من اگر بودم بادام می فروختم.اینجا بادام گران است.شاید توی چین ارزان باشد. وفی وقتی می خندد چشمهایش مثل بادام میشود.من دلم بادام می خواهد اما اینجا بادام گران است شاید توی چین ارزان باشد
- چرا از وفی نمی گویی؟اخر چه شد؟
-اخر وفی باید خاموش بماند. وفی چشمهایش مثل بادام است. بادام کمیاب است.معشوق من وفی است.معشوق باید پنهان بماند.
-آخر چرا؟
- این مد است.من باید ساعتها حرف بزنم،سالها بنویسم تا وفی را بگویم!آخر وفی معشوق است دیگر.
-این رسم ناخوشایندی ست.پس از شوهرت بگو.
شوهرم پا دارد
و دیگرچه؟
-دماغش خیلی کوتاه تر از فیل است و به نظرش عنبه میوه ی گسی است که فقط روی گاری دستی ها یافت می شود
_ آن مرد دیگر عنبه نمی فروشد من خودم دیدم…
زنها همشان فاسدند،اگر فاسد نیست پس چرا دستهایش را آن طور لاک می زد. قرمز مثل خون،مثل انار.آدم حیرت می کند..تو اگر پول نداری این کارها برای چی؟ همین ها آدم را بدبخت می کند،من مطمئنم که همین زنها آخر کره زمین را نابود می کنند.خون همه ما را می ریزند تا با ان لاک درست کنند،سرخاب،من را هم اگر جزغاله کنند مثل بزغاله بریان روی سینی چرخ دار بنشانند راضی ترم تا با اینها باشم.
چرند می گویی فکر کردی اینها که عنبه می خرند مثل تو نیستند.خشتک چند تایشان وصله پینه است، زور ندارند از کم قوتی راه بروند اما هوس زن می کنند.
آری این طور است دیگر
بله شما احمقید که تحمل می کنید احمقها را
پدرم هم همین طور بود. انقدر مادرم به خودش سرخاب می زد و این طرف و آن طرف می رفت که پدرم او را کباب کرد.
کباب کرد؟
آری تا گناهانش پاک شود.زنان هر جایی را باید کباب کرد،جزغاله کرد.هیچ چیزشان نمی ماند،زغال،من یادم است بچه های محله مان آمدند یکی یک تکه از کتف مادرم، یکی انگشت پایش را کند تا با آن روی دیوار نقاشی کنند. داد می زدند،خوشحال بودند.پدرم یک گوشه قند می شکست.من هی داد می زدم مادرم.مادرم است. اما آنها نمی فهمیدند
- اه بس است حالم را بهم میزنی.اینها برای چه؟
-دارم ذهن تو را اماده میکنم تا بگویم کبابش کردند
که را؟
مرد شیون می کرده چه جور،مثل اینکه مردک صبرش تمام می شود می گوید دیگر طاقت زندگی را ندارد.می گوید بیا من را آتش بزن بعد خودت را.شاید بعد خودت را را نگفته اما زنک می گوید.انقدر گفته که آخر خودش یک شیه نفت در اورده.چه کسی به دستش نفت داده ؟ یکی از این عنبه خر ها که جانش برای عنبه می رود.نفت را ریخته روی خودش، تا زن بیاید خودش را اتش زده.دروغ می گویند مثل سگ دروغ می گویند،مردک پا نداشته زن یک دقیقه می توانسته آتش را خاموش کند.کار خودش بوده.حالا وقتی آمدند مرد مثل بزغاله بریان سر سفره،همانطور جزغاله شده بوده روی سینی چرخ دارش.مردم که رسیدند همین طور انگار بخواهند حلوا حلوایش کنند.مثل شام عروسی که اخر شب دیر به دست گشنه ها برسد.بالای سرشان چرخاندنش تا ببرند دفنش کنند.زن جیغ می زده پشتشان یهو لاتهای خیابان دوره اش کردند.بشکن می زدند،لباسش را پاره کردند عروس حسابی عروس بوده.مثل شب حجله لخت.دستمالی اش کردند.صحنه بدی بود.همه دیوانه بودند.در شهر ما همه عروسی دوست دارند
ها چه شده وفی؟این بوی چیست؟
زنی را آتش زدند.فاحشه بوده.هرجایی. شوهرش عنبه می فروخته
و وفی
او باید در داستان خاموش بماند ومن باید سالها بنویسم تا او را به تصویر بکشم. آخر او معشوق است