بوف کور - مقصر، محمّدعلی خبیر

نویسنده

مقصر

محمّدعلی خبیر

همین فردا می‌برم شیپوری گرامافون را عوض می‌کنم. می‌برم یک شیپوری آهنی می‌اندازم رویش. شیپور آهنی برای صدای مردها بهتر است. اصلاً خوب شد که شیپوری چوبی شکست. جنس چوبی برای صدای زن‌ها بهتر است. بیچاره گرامافون. بیچاره من. اصلاً ملاحظه‌ی هیچی را نمی‌کند. یکی نیست بگوید آخر این چه گناهی کرده است که دق دلی‌ات را سرش خالی می‌کنی؟! اصلاً به من چه که بنان از الهه می‌خواند و الهه، او را یاد خواهرش می‌اندازد. حالا که این طور شد، من هم ضبط را داغان می‌کنم. اگر گرامافون یادگار پدربزرگ‌ام است، عوض‌اش ضبط هم جهیزیه‌ی خانوم است. این که چیزی نیست، می‌زنم دیش ماهواره را هم از جا در می‌آورم تا حسابی دق کند. من که مشتری این جور چیزها نیستم. صبح تا شب سر کارم. اوست که توی خانه می‌ماند و حوصله‌اش سر می‌رود. آدمی که حرف حساب توی کت‌اش نرود باید جور دیگری با او تا کرد. اصلاً این زن کر است. حرف توی گوش‌اش نمی‌رود. به‌اش می‌گویم: “تقصیر من چیه که مریضی تموم بچه‌های جد بزرگوارمون رو قلع و قمع کرده! تقصیر من چیه که از کل خاندان ما فقط یه بابابزرگ‌ام زنده مونده بود. من چی‌کاره‌ام که بعد بیست سال، اون هم با دوا درمون و نذر و سفره‌ی بابام به دنیا اومده؟ من نه سر پیازم نه ته‌اش که تو زمونه‌ی فرزند کمتر به دنیا اومدم. اصلاً دنده‌ام نرم می‌خوام کارخونه‌ی جوجه‌کشی راه بندازم. حساب همه چی‌اش را هم کردم. پی‌اشو به تن‌ام مالیدم. هی بچه می‌اندازم تو اون شیکم صاب مرده‌ات. تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. حق هم نداری بچه‌ی دختر بیاری. همه‌اش پسر می‌خوام. پسر. آره جان‌ام، وقتی فردا بردم و یک شیپوری گنده انداختم روی گرامافون آن وقت حالی‌اش می‌کنم. هر چند صدایش به صدای سیستم پخش جهیزیه‌ی خانم نمی‌رسد اما بالاخره همین سوزی که توی صدای بنان است کار خودش را می‌کند. از الهه هم که بخواند واویلاست دیگر. اشک خانوم هم که دم مشک‌اش است. این جوری آبغوره می‌گیرد و داد می‌زند: “خاموش کن اون صاب‌مرده رو”. لا اقل من هم خیال‌ام راحت می‌شود که زبان‌اش را قورت نداده. بهتر از این است که بچپد توی آشپزخانه و لام تا کام حرف نزند، عوض‌اش یک ریز چاپ چاپ چاپ گوجه‌فرنگی خورد کند. اصلاً از هر چی گوجه‌فرنگی و سبزیجاته دل‌ام خون است. نمی‌دانم کدام شیر پاک‌خورده‌ای این را یاد زن‌ها داده که به جای گوشت قرمز باید سبزیجات مصرف کنند. پدرم را درآورده. صبح تا شب سبزی به خیک‌مان می‌بندد. تقصیر من است که برایش مجله‌ی خانواده می‌خرم. خدا شاهد است بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از بس که گوشت نخورده، این قدر گوشت تلخ شده است. اصلاً تقصیر خودم است. کسی نیست که به من خر بگوید، آخر مرتیکه‌ی روانی برای چی می‌خواهی ریخت نحس‌اش جلوی چشم‌هات هی رژه برود. بگذار گورش را گم کند. اصلاً رخت‌خواب‌اش را هم ببرد توی آشپزخانه پهن کند. نگاه نکنید که دارم این حرف‌ها را می‌زنم. باور کنید دل‌ام خیلی نازک است. همین سر ظهر که از سر کار به خانه برگشتم، دیدم دکلته‌ای را که برای سالگرد ازدواج‌مان خریده بودم، تن‌اش کرده. ماهواره را روشن بود. زنیکه‌ی مو طلایی توی تلویزیون داد و بیداد می‌کرد که مثلاً خیر سرش دارد می‌خواند. شوهرش قال‌اش گذاشته، آمده بود عقده‌هایش را توی تلویزیون خالی می‌کرد. زن ما هم درخور همان موسیقی دست چندم، باسن‌اش را چپ و راست می‌کرد که مثلاً دارد می‌رقصد. به خدا قدیمی‌ها سگ‌شان شرافت دارد به این جدیدی‌ها. وقتی می‌خواستند برقصند چنان قری به کمرشان می‌دادند که به شاه فنر گفته بود زکی. حالا چی؟ فرق بین رقص و شاش داشتن را نمی‌شود فهمید. من ساده‌‌ی بدبخت هم لباس در نیاورده، یک‌راست رفتم سر گرامافون. صدایم را مثل بازیگرهای تگزاسی تو دماغی کردم و گفتم: “هی خوشگله! اینا چیه گوش می‌کنی؟ الان یه چی می‌ذارم حال کنی.” صفحه‌های بنان را شب قبل از بالای کمد دیواری، پایین آورده بودم. بنان از خدا بی خبر هم نه گذاشت و نه برداشت، یک‌راست رفت سر اصل ماجرا. تقصیر بنان بود. من که کف دست‌ام را بو نکرده بودم.تازه صفحه‌ی عطیه و سوسن هم که دم دست نبود. البته من شانس ندارم، هایده هم که می‌گذاشتم به‌جای می و میخانه از شانه و گریه دم می‌زد. آن وقت خانوم فکر می‌کند من با او پدر کشتگی دارم. برای من اخم و تخم می‌کند. می‌گوید:“شما مردها چشم ندارین خوشی ما زن‌ها رو ببینین”. دل‌ام مثل روز گواه است که وقتی خانه نیستم، به کوری چشم من و مردهای دیگر جهان کلی می‌رقصد. عیبی ندارد. من که مثل او نیستم. خدا به سر شاهد است که امروز میز ناهار را هم خودم چیدم. همان طور که باب میل‌اش هست. با خودم فکر کردم شاید اگر ببیند که به فکرش بودم، کوتاه بیاید. با هزار ناز و غمزه آوردم‌اش سر میز. کمی جوانه‌ی گندم کشیدم توی بشقاب‌اش. پرسیدم:“سس هم بریزم روش؟” گفت:“روغن زیتون نیاوردی؟”. بلند شدم و رفتم برایش روغن زیتون آوردم. گفتم:“بهتره که کم کم به فکر بچه‌دار شدن باشی! بابا ناسلامتی من تنها بازمانده‌ی مینی‌خاندان اصالت‌ام. اگه الان به فکرش نباشیم چند سال دیگه منم مثل بابام اوراق می‌شم. اون وقت خاندان‌مون مثل قضیه دایناسورها منقرض می‌شن.” داشتم این چرت‌وپرت‌ها را می‌گفتم و همزمان بشقاب‌ام را از جوانه‌ی گندم پر کردم. همان طور که با چنگال به دل جوانه‌های گندم فشار می‌آورد، گفت: “جوونه‌ی گندم نخور. بچه‌مون پسر می‌شه‌ها؟” بشقاب‌ام را از بلاتکلیفی یعنی همان زمین و هوایی که مانده بود در آوردم. روی میز گذاشتم وگفتم: “مگه قراره پسر نشه؟”گفت: “نه خیرم! اولین بچه‌ام دختر می‌شه ایشالله، اسم‌اش هم می‌ذارم الهه.” در این جور مواقع دخترمون می‌شه دخترم. بچه‌مون می‌شه بچه‌ام. انگار من این‌جا هویج‌ام.گفتم: “شوخی نکن! ایشالله بچه‌ام پسر می‌شه، اسم‌اش هم می‌ذارم آدم! این جوری احساس دین می‌کنه و بعد من نسل‌مون رو گسترش می‌ده”. مثل آدمی که بخواهد به ریش یکی دیگر بخندد یا چیزی شبیه همان نگاه‌های عاقل اندر سفیه معروف به من انداخت و متعاقب‌اش پوزخندی زد و گفت: “چند نفرو می‌شناسی اسم بچه‌شون آدم باشه؟” گفتم:“همینه که آدم پیدا نمی‌شه!” خدایی‌اش کجا این حرف بد است؟ چنان الم‌شنگه‌ای به پا کرد که چی؟ که یعنی منظورم این بود که او آدم نیست. من که خوب می‌دانم. دنبال بهانه می‌گشت. الهه برای ما شده پیراهن عثمان. خدا بیامرز مرد و به رحمت خدا رفت، اما دمار ما را هم از روزگار درآورد. تا تقی به توقی می‌خورد، خانم الهه‌پرست می‌شود. خدا شاهد است که وقتی خواهرش زنده بود، ده ماه ده ماه با هم قهر بودند. حالا نمی‌دانم چه شده از وقتی مرده، شیرین شده است. می‌دانم که بالاخره یکی از ما باید کوتاه بیاید. گوش امثال من هم حسابی از حرف‌های مشابه بخشش از بزرگانه پر است. دنبال مقصر گشتن هم کار خوبی نیست. قبول. اما یکی هم پیدا شود و به من هم حق بدهد آخر. من که پاک از دست کارهای این زن در عجب‌ام. آخر از آن ور می‌گوید اسم صبیه‌امان را بگذاریم الهه، از طرف دیگر وقتی اسم الهه می‌شنود زرتی می‌زند زیر گریه. لابد اگر تن به خواسته‌اش هم بدهم، بچه‌ی بیچاره‌ام می‌شود روح سرگردان. آن موقع مگر می‌شود اسم بچه را صدا کرد. تا می‌خواهی بگویی “الهه جان! بابایی یه لیوان آب بیار بابا کوفت کنه!” خانم می‌زند زیر گریه. می‌خواهی بگویی:“الهه! عسل‌ام. قندک‌ام! نازم” بازهم می‌زند زیر گریه. آن وقت چیزی از عسل و قند و ناز نمی‌ماند. همه‌اش می‌شود زهرماری. با این حساب باز هم دو قورت و نیم‌اش باقی‌است. سر من داد می‌زند که از دست زندگی خسته شده است. بعد هم خستگی‌اش را سر گرامافون درمی‌آورد. البته حق دارد. تقصیر او نیست، خودم به‌اش رو داده‌ام. اگر همان موقع که چاک دهن‌اش را باز کرد و هرچی از بیخ دندان‌اش در آمد نثار جد و آباد من کرد، یکی می‌خواباندم زیر گوش‌اش حساب کار دست‌اش می‌آمد. چه بگویم؟ زن هم زن‌های قدیم. زنیکه‌ی چشم‌سفید به من می‌گوید: “بی‌بته!”. اشکالی ندارد. تقصیر خر ماست که از کرگی دم نداشت. حالا که این جور شد، فردا گرامافون را می‌دهم یک سرویس اساسی‌اش کنند. بعد وقتی آمدم خانه، یکراست می‌روم سراغ‌اش. صفحه‌ی بنان را می‌گذارم رویش. یک سوزن فیروزه‌ای درجه‌ی اعلا هم از توی کشو بیرون می‌آورم. با دقت سوزن را روی استوانه می‌گذارم. دستگیره را می‌چرخانم. این جوری صدای بنان خیلی بهتر در می‌آید. سوزدار و مطبوع. درست می‌رود روی مخ‌اش.