پدری به نام مادر
هر ثلث کارنامه را مادر از مدرسه میگرفت و بنابراین پس دادن حساب و کتاب درسها با او بود. اولین جزء هر کارنامهای هم که نگاه مادر انگار جستجویش میکرد نمرهی انضباط بود. علی تمام تلاشش را میکرد ولی در هر حال همیشه موردی برای گرفتار شدن در حیاط مدرسه و افتادن به “چنگ قانون” وجود داشت که نمرهی انضباط را کم بکند. سرپیچی از “قانون” هم عموماً دو جور بود: یا نمیخواستی به حرفهای مدیر مدرسهای که دلش میخواست به شیوهی تعلیم یافتهی خودش در مقطع ابتدائی و با اعمال روشهای “دوران رضاشاهی” تو را و مدرسه را اداره بکند تن بدهی و بنابراین بیانضباط بودی، یا اینکه سر صبحگاه وسط فرمایشات رنگ به رنگ معلم پرورشی که آخر هم کسی نفهمید که دقیقاً چه چیزی را میخواستند پرورش بدهند خسته میشدی و مزه میریختی و بچههای دیگر پخ میزدند و کار خراب میشد و تأثیر مستقیم این خوشمزه بازی را میشد در کارنامه دید.
غیر از اینها باز هم مادر بود که پول تو جیبی را تعیین میکرد. تعیین که نه، مادر همیشه جیب علی را “محدود” میکرد. جیب شلوارهائی که عموماً خودش دوخته بود و وقتی در کوچه ناغافل به جائی میگرفت و پاره پوره میشد مادر جوری نگاه میکرد که انگار تنها سرمایهی زندگیات از بین رفته است. علی هیچوقت نمیدانست مادر چطوری تراز پول تو جیبی را حساب کرده که نه با آن میشد پفک و آلوچهای خرید، نه سهم توپ دو لایهی فوتبال را داد، نه حتی پول یک شیشه نوشابهی کانادا که نسلش موقتاً برای حدود ده سال در حال انقراض بود را پرداخت. با محدودیتهائی که مادر برای جیب علی تعیین میکرد تقریباً هیچ کاری نمیشد کرد و نه معلوم که حسب کدام معجزهای با همان جیب هیچوقت هم کار نشدهای باقی نماند.
ساعتهای منع رفت و آمد را هم مادر تعیین میکرد. تقریباً تمام ساعتها برای کوچه رفتن ممنوع و همان ساعتها برای نشستن کنج اتاق و چسبیدن به کتاب درس کاملاً آزاد بود. این کافی نبود، وقتی علی با کتاب و دفتر درسش توی اتاق مینشست هم آنقدر که دم به دقیقه چک میشد هیچ سربازی سر پست هیچ مقر نگهبانیای نمیشد. و باز هم کافی نبود: موقع درس پرسیدن انگار باید به اندازهی تمام ساعاتی که در اتاق نشستهای درس یاد گرفته باشی. هرچه بیشتر نشسته بودی درس بیشتری هم باید بلد بودی.
گاهی راههائی هم پیدا میشد. تاکتیک “رفته بودم خونهی ممد اینا درس بخونم” نخ نما شده بود چون عموماً اسم هر ممدی که وسط میآمد از قضا بدبختترین شاگرد مدرسه و بیادبترین عضو محل از کار درمیآمد. ولی گاهی این جواب میداد که مثلاً نصف صفحات کتاب درسی را از آن جدا کنی و از قول “خانوممون” بگوئی که اینها از کتاب حذف شده. حداقل تا یکی دو ماه که مادر با خانومم مواجه بشود و بفهمد که همه جای کتاب درسی غلط میکند که حذف بشود کار آدم راه میافتاد.
حسب همینها دعوای معمول با پدر هم شامل این دیالوگها بود: اصلاً میدونی علی کلاس چندمه؟ اصلاً هیچ وقت پرسیدی پول تو جیبیش چقدره؟ هیچ خبر داری تو کوچه با کی میره و میاد؟ و….. و پدر همیشه بطرز نامعلومی از تمام اینها خبر داشت و ولی شاید هم تعمداً به روی مادر نمیآورد. این رفتار، تازه کار را خرابتر هم میکرد: همیشه نسبت به بچهها همینطور بیخیال بودی!
علی بهوضوح و بدون نیاز به پنهانکاری از مادر حساب میبرد ولی این باعث نمیشد که تا سر درد میگیرد خودش را پف و باد و ننر کرده به مادر نرساند. با اولین لبخند مادر کنارش تکیه بدهد، و چند دقیقه بعدش عطر گلگاوزبانی که مادر دم کرده مستش بکند. علی سالها خیال میکرد که گلگاوزبان چه مسکن خوبی برای سر دردهایش بوده ولی وقتی جوانتر شد و غرورش دیگر اجازهی ننر شدن و تکیهدادن به مادر و سر گذاشتن روی پاهای او و نوازش شدن را نمیداد فهمید که گلگاوزبان به لعنت یزید هم نمیارزد!