سرزمین هرز/ شعر جهان – هنر روز: فدریکو گارسیا لورکا، شاعر فقید اسپانیا در ایران نامی شناخته شده است. ما این آشنایی را پیش از هر چیز وامدار ترجمهها و دکلمه شعرهای لورکا توسط احمد شاملو هستیم. احمد شاملو در مجموعهی “ترانهی شرقی” و بعدها در قالب مجموعه ترجمهی شعر جهان با عنوان “همچون کوچهای بیانتها”، ترجمههایی درخشان از آثار لورکا منتشر کرد. بسیاری از دوستداران لورکا، نخستین بار شعر او را با صدای زیبا، عمیق و اندوهناک شاملو شنیدهاند. او در ترجمهی شعرهای لورکا، بیشتر از آنکه نگران انتقال جزء به جزء متن شعرها و ترجمهی لغت به لغت باشد، سعی در انتقال روح شعر و فضای مهیب شعرهای شاعر اسپانیایی دارد. بعد از شاملو مترجمان بسیاری بر ترجمههای او خرده گرفتند و از اینکه کاملا مطابق اصل نیست، بر او تاختند، اما تا همین امروز هیچ ترجمهای از شعر جهان به اندازهی ترجمههای شاملو از لورکا، بر مخاطب فارسیزبان تاثیر نگذاشته و شاعر غربی را به این نزدیکی معرفی نکرده است. در گزیدهای که از ترجمههای لورکا آوردهایم، مجال آن هست که زبان و غنای ادبی هریک از ترجمهها را با نیز با هم مقایسه کنیم.
فدریکو گارسیا لورکا، شاعر و نمایشنامه نویس پرآوازهی اسپانیایی در ۱۸۹۸ در غرناطه به دنیا آمد و در همانجا در ۱۹۳۶ به دست مزدوران ژنرال فرانکو کشته شد. از جسد و یا مکانی که شاعر را در آن دفن کردهاند، اطلاعی در دست نیست. لورکا را بزرگترین شاعر و شعر بلند “مرثیهای برای ایگناسیو سانچس مخیاس” او را بزرگترین شعر ادبیات اسپانیولی دانستهاند. لورکا در شعرهایش نمایش را با روایت در میآمیزد و در فضاهای سورئالیستی بینظیرش، مردم اسپانیا، دردها و رنجهای آنها و نوع بشر را نشان میدهد.
ترانههای عشق و مرگ
ترجمههای احمد شاملو
بر شاخههای درخت غار
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دیدم
یکی خورشید بود و آن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند.
در مدرسه
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلکِ بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد.]
نغمه
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دستهگلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آب شور و سنبلِ رومی.
دستهگلها از عشق میمیرند.
شب انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد.
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسونِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند
ترانهی سویل
کماندارانِ عبوس
به سهویل نزدیک میشوند.
گوادل کویر بیدفاع.
کلاههای پهنِ خاکستری
شنلهای بلند آرام.
آه، گوادل کویر!
آنان
از دیارانِ دوردستِ پریشانی و ذلت میآیند
گوادال کویرِ بیدفاع.
و به زاغههای تنگ و پیچِ عشق و بلور و سنگ
میروند
آه، گوادل کویر!
آی
فریاد
در باد
سایهی سروی به جای میگذارد.
[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]
افق بیروشنایی را
جرقهها به دندان گزیده است.
[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]
ترانهی آب دریا
دریا خندید
در دور دست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
ــ تو چه میفروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
ــ من آب دریاها را
میفروشم، آقا.
ــ پسر سیاه، قاتیِ خونت
چی داری؟
ــ آب دریاها را
دارم، آقا.
ــ این اشکهای شور
از کجا میآید، مادر؟
ــ آب دریاها را من
گریه میکنم، آقا.
ــ دل من و این تلخی بینهایت
سرچشمهاش کجاست؟
ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.
دریا خندید
در دوردست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
لکلک تابناک الکل
ترجمهی بیژن الهی
کلیسای متروک (چامهی جنگ بزرگ)
پسری داشتم نامش یحیا بود.
پسری داشتم.
زیر طاقهای آدینهی همهی مردگان
گم شد.
به بازیاش دیدم
بر آخرین پلههای نماز،
مکعبی کوچک از حلبی را به قلب کشیش میانداخت.
من تابوتها – پسرم ! پسرم ! پسرم ! – کوفتم.
من پنجهی مرغی را
برون کشیدم از پس ِ ماه،
آنگاه پی بردم دخترم
یک ماهی بود
که ارابهها از او دور میشدند.
دختری داشتم.
یک ماهی مرده داشتم به زیر خاکستر مجمرها.
دریایی داشتم. از چه؟ خدای من! یک دریا!
بر شدم که زنگها بنوازم
میوهها اما کرمو بودند
و کبریتهای خاموش شده
گندمهای بهاران را میخوردند.
من لکلک تابناک الکل را دیدم
کز سرهای سیاه سربازان رو به مرگ
پوست میکند،
و کلبههای انگمین دیدم
که بدان جامهای سرشار از اشک میچرخید.
در لالههای پاک – دهش
تو را یافتم دلا !
وقتی استر و گاو را کشیش برمیدارد
به بازوان زورمند،
تا وزغهای شبانه را بترساند
که در مناظر یخ بستهی جام میگردند.
پسری داشتم که غولی بود،
مردگان اما
قویترند و بلعیدن تکههای آسمان را بلدند.
فرزندم اگر خرسی بود،
از راز تمساح نمیترسیدم
و دریا را
چسبیده با درختها نمیدیدم
تا زنا کند
و گلهی هنگها
زخمیاش سازد.
فرزندم اگر خرسی بود!
این بوم زبر را به خود خواهم پیچید
تا سردی کفها را حس نکنم.
خوب میدانم
که مرا آستینی خواهند داد یا کراواتی،
در میان نماز اما
سکان را خواهم شکست و پس آن گاه
به سوی سنگ جنون پنگوئنها و مرغهای دریایی خواهم رفت
که میگذراند گفته شود با آنان
که میخوابند
و با آنان
که میخوانند در گوشه کنار:
پسری داشت.
پسری! پسری! پسری
که فقط او را بود!
ستارهی عشق
ترجمههای زهرا رهبانی و میمینت میرصادقی
نغمهی روزی ار روزهای تیرماه
گاوان نر
زنگولههای نقره به گردن دارند.
“به کجا میروی
ای دخترک آفتاب و برف من؟”
“به گلهای مروارید چمنزار سبز میروم.”
“چمنزار دوردست و
هراسانگیز است.”
“عشق من هراسی از حواصیل و سایه ندارد.”
“از آفتاب پروا کن،
ای دخترک آفتاب و برف من.”
“از گیسوان من اکنون دیگر رخت بربسته است برای همیشه.”
“کیستی تو، ای دخترک سپید؟
از کجا میآیی؟”
گاوان نر
زنگولههای نقره بر گردن دارند.
“بر لبانت چه میبری
کاین گونه به آتشت کشیده است؟”
“ستارهی عشق خویش را،
که زندگی میکند و میمیرد.”
“در سینهات چه میبری
اینگونه مهربان و سبکبار؟”
“شمشیر عاشق خویش را
که زندگی میکند و میمیرد.”
“در چشمهای سیاه و نجیب تو چیست؟”
“اندیشهی اندوهبار من
که پیوسته زخم میزند.”
“پیراهن سیاه مرگ
چرا بر قامتت نشسته است؟”
“آه من بیوهای جوانم،
اندوهگین و بیزمین
بیوهی کنت لائورل
از خاندان لائورل!”
“به دنبال کیستی در اینجا،
اگرت عشق کسی در دل نیست؟”
“پیکر کنت لائورل را میجویم.”
“در پی عشقی تو، ای بیوهی جوان جفاکار؟
تو عشقی را میجویی، که آرزو دارم بیابیاش.”
“ستارگان کوچک آسمان
آرزوی من هستند.
در کجا خواهم یافت عاشق خود را
که زندگی میکند و میمیرد؟”
“در آبها جان سپرده است،
ای دخترک برف،
پوشیدهی غربت و میخکها.”
“آه، ای سوار سرگشتهی سروها،
روح من
شبی مهتابی را، پیشکش تو میکند.”
“آه، ای ایزیس غرق در رویا!
دخترک بیحلاوت!
ای آنکه افسانهاش بر دهان کودکان جاریست
قلبم را پیشکش تو میکنم
قلب ترو و نازکم را
زخم خورده از نگاه زنان.”
“سوار عاشقپیشه،
خدا به همراهت.
میروم تا کنت لائورل را بجویم…”
“خدانگهدار تو با، دوشیزهی کوچک من،
ای گل سرخ خفته،
تو به سوی عشق میروی
من به سوی مرگ.”
مالاگنیا
مرگ به میخانه میآید و میرود
اسبان سیاه و مردمان شریر
از اعماق جادههای گیتار میگذرند.
و از سنبلهای رومی تبدار ساحل
بوی نمک و عطر خون زن
به شمام میرسد.
مرگ
به میخانه میآید و میرود،
به میخانه میرود و میآید
مرگ.
سحرگاه
اما همچون عشق
کمانداران کورند!
بر این شب سبز
تیرها،
نقشی از سوسن میسازند.
کشتی ماه،
ابرهای ارغوانی را پاره پاره میکند
و ترکشها
از شبنم سرشار میشوند.
آه اما همچون عشق
کمانداران کورند!
چون ماهی جهنده
ترجمههای یغما گلرویی:
همسر بیوفا
پس او را به کرانه رود بردم
گمان کردم که دوشیزه است
اما شوهر کرده بود.
شب و کنارهی سنت جیمز
و من مثل آدمی که مجبور به کاری باشد.
فانوسها خاموش
و زنجرهها در آواز
در گوشهی دنج خیابان
سینههای لرزانش را بهدست گرفتم
ناگهان چون سنبل بر من شکفتند.
و صدای لغزش زیر دامنیاش
مثل تکهای حریر
در گوشم پیچید.
درختان که نوری از شاخ و برگشان نمیگذشت
بزرگتر از معمول مینمودند
صدای پارس سگها از دوردست
و خرمن موهایش انبوه و بوتهوار
کراواتم را درآوردم
او لباساش را
کمربندم را که هفتتیری برآن بود کندم
او نیمتنهاش را.
هیچ صدف و مرواریدی
پوستی چنان دلپذیر نداشت
و هیچ بلور نقرفامی
چنان درخشندگیای.
رانهایش میگریختند از دستانم
چون ماهی جهنده
و تنش
نیمی آتش و نیمی یخ.
آن شب من در بهترین جادهها راندم
سوار برمادیانی چالاک
بی رکاب و بی لگام.
بسان یک مرد، تکرار نخواهم کرد
آن چه را که او با من گفت.
آن روشنی ادراک را.
آلوده به ماسهها و بوسهها
از رود بر گرفتمش
در حالی که شمشیر زنبقها رو به آسمان بود!
آن گونه رفتار کردم که بودم
چونان کولیای اصیل!
به او سبدی بافتنی دادم
به رنگ نی
اما پابندش نکردم
چه او شوهر داشت!
حال آنکه به من گفت دوشیزهایست
وقتی از رود گرفتمش!
دستهایم برگها را فرو میریزند
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخُسبند !
خود را تهی از سازُ شعف میبینم !
(ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند(
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم !
نامی که طنینی همیشگی دارد !
فراتر از تمامِ ستارگانُ
پُرشکوهتر از نمنم باران !
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت؟
وقتی که مه فرونشیند،
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشَد؟
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند.
ترانهی حلاوت باشکوه
مگذار شکوه چشمان تندیسوارت،
یا عطرِ گل سرخی که شبانه
با نفست بر گونهام مینشیند را از دست بدهم!
میترسم از یکه بودن بر این ساحل،
چونان درختی بیبار
سوخته در حسرت گُلُ برگُ جوانهیی
که گرمایش بخشد!
اگر گنج ناپدید منی،
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی،
اگر من یک سگمُ تو تنها صاحبمی،
مگذار شاخهیی که از رود تو برگرفتهام
و برگهای پاییزی اندوه بر آن نشاندهام را
از دست بدهم!
واژههایت در قلب من
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!