آن حمید بلامحمود، آن معاند رای کبود، آن شیخ شکر جناح، آن پیرو پرتو مصباح، آن ناطق بی منطق، آن باهنر را داده دق، آن پاینده فرقه پایداری، آن داننده تفاوت “ ایتز اوکی” و “آی ام ساری”، آن قطب جوشان مجلس، آن حسینیان، ثم خسروخوبان، را مخلص، آن وکیل الدوله رانتخوار، آن کوچک زاده را یارغار، آن دشمن خاتمی و روحانی، آن دارنده روابط نهانی، آن عاشق اکشن و بزن بزن، آن تالی سیف بن زی یزن، آن رفته اوگاندا و بلغار و هر جائی، آن عاشق قلمفرسائی، شیخنا و وتدنا و مولانا حمید رسائی، قاطی بود، و جمع کننده هر بساطی بود و دشمن هر نشاطی بود و چون به نسوان رسیدی راست افراطی بود.
نقل است چون زاده شد، فی الفور به زبان آمد و گفت « میک میک». والده وی بخندید که طفل شیر خواهد تا میک زند و پستان به دهان او بنهاد. طفل پستان بنگرفت و شیون نمود، شیونی. و دائم گفتی میک میک. تا ده شیخ و سه رمال و دو کف بین بر خانه فرودآمدند که طفل چه گوید. و هیچ شیخ نتوانست معنی میک میک را ادراک نمودن. رمال رمل بیانداخته، گفت این طفل را مراد از میک میکروفون باشد، و در طالع او بینم که چون به بیست رسد ناطقی گردد و تا عمر بدارد میکروفون را از او جدایی نیافتد. پس گفتند ده صنعتگر بیامده و میکروفونی عظیم بر او نمودند و چون این واقعت رخ نمود طفل آرام گرفته شیر بخورد. ام حمید گوید: « تا روزی دو ساعت نطق ننمودی، هشیار نبودی و چون به صدای بلند نعره کردی، اوقاتش خوش گشت.»
شیخ مهدی نصیری از اقطاب گوید: « شیخ حمید چون به دو سال رسید هیچ شب بی چراغ نخفت و عادت او آن بود که چون چراغ خاموش گشتی نالان و پریشان شدی، و چون به خیابان و بیابان گشتی چراغ در دست بگرفت که بی چراغ راه رفتن نشاید. و این اول معجرت او بود. تا به کسوت علما داخل گشته و از فرط غیرت که در او بود، خواست همه کافران و منافقان به اسلام آورد. پس به اوگاندا و بلغارستان برفتی و لبنان و فیلیپین بگشت تا کافری یافته وی را به اسلام داخل نماید. تا روزی در اوگاندا کافری بر او داخل شد. شیخ گفت: به اسلام داخل شو. کافر گفت: داخل نشوم مگر حجت و دلیلی گران آوری. شیخ گفت: دلیل من باشم که یک میلیون دلار خرج همی کردمی تا به اوگاندا وارد شدم تا تو را مسلمان کنم. آن کافر گفت: هزار چوق مرا ده، تا خود مسلمان شوم. شیخ حمید را غضب بگرفته و نعره زد: اسلام بیاور به عشق خدائی، نه چون فقیری به گدائی. کافر بگفت: اگر خواهی به عشق خدای مسلمان شوم پس بیست هزار دلار باید مرا دادن.»
شیخ طائب در نعت شیخنا گوید: « شیخ حمید از آن پس بسیار مسلم بکرد و هر بار که مسلم می کرد چراغ به دست او بود. پس چون از جهان فارغ شد به قم رفته در بیابان اطراف قم بیتوته همی کرده دعا می خواند که خدایا کافری مرا رسان تا مسلمانش کنم. تا این بگفت بادی عظیم بوزید و چراغ وی خاموش بشد و هولی گران در دل افتاد. و شیخ تا به آن سال که رسیده بودی بی چراغ هرگز نبود. پس گفت: خدایا نوری مرا رسان. پس لمحه ای بنگذشت که نوری بدید. هول در دلش افتاده گفت: کیستی و چه داری و به چه کاری؟ گفت: « هذا مصباح و هذه الشکر و یدخلونی الکفار بدین الحق.» ( ترجمه: اینجانب تقی مصباح می باشم و برای دعوت از کفار به تجارت شکر مشغولم، تو کجایی حمید جان؟ پایان ترجمه) پس شیخ حمید گفت: من چراغ می جویم. شیخ مصباح گفت: « من اِند چراغم، آخر آخرشم، تو هنو دو کلمه عربی یاد نگرفتی بفهمی مصباح می شه چراغ، گاگولی جان؟» و چون این سخن گفته آمد، شیخ حمید از عظمت آن گفتار و حقیقت آن اطوار، به دست و پای بمرد. تا در قم به هوش آمدی و تا عمر با وی بود، هر گاه به حمامی داخل شد، فورا برهنه از آن خارج شده که « یافتم یافتم». و گفتی مصباح خویش بیافتم. و از آن پس هیچ چراغ در دست نگرفت، مگر در دل..
شیخ حمید را گفتند: « ابتدای حال تو چگونه بود؟» گفت: « روزی شیخ مهدی نصیری بر من می گذشت، بدو گفتم خواهم شهید شوم، اما زنده بمانم. گفت: دیگر چه خواهی؟ گفتم: خواهم به بهشت روم، اما هر چه خواهم کنم. گفت: دیگر چه خواهی؟ گفتم: خواهم کفار کشته بینم، اما هیچ زیان نبینم. گفت: دیگر چه خواهی؟ گفت: خواهم میکروفونی عظیم مرا در برگیرد تا هر چه گویم خلق شنود. گفت: دیگر چه خواهی؟ گفتم: خواهم هر چه مردم را گویم هیچ کس نتواند هیچ مرا گوید. گفت: دیگر چه خواهی؟ گفت: خواهم هر منافق در شهر من است برود و مومنین اوگاندا بر ولایت من داخل شوند. گفت: دیگر چه خواهی؟ و تا به صد یوم من هر آنچه خواستمی گفتم. تا او گفت: اگر همه اینها خواهی، به قم برو و عمامه فراز کن و عبای دراز بیفکن که هر چه خواهی کنی و هیچ کس نتواند به تو هیچ کند.» و من به همان یک بار راه بدانستمی و به آن مشرف گشتم.
او را کلمات عالی است. گفت: « دشمن بر دو نوع باشد، یکی آنها که من دانم، دویم آنها که من ندانم.» و گفت: « اینقدر از عبای شکلاتی بدم می آد، اه» و گفت: « حقیقت آن است که من بگویم و جز این هر چه گویند دروغ» و گفت: « من اطلاعات فراوانی درباره تئاتر و سینما دارم، جفت اش رو باید از بین برد.» و گفت: « خاتمی و هاشمی و روحانی رو باید کشت، چه با لگد چه با مشت»
شیخ علی مطهری که از اوتاد عظیم بود گوید: چون شیخ محمود نورالدین به عمارت رسید، آتش عشقش به دل شیخ حمید بیافتاد و چنان بودی که تا شش سال هر شب از غیرت عشق او خود را طپانچه زدی و قدش چون کمانچه گشتی، و هر یوم و لیل به در خانه وی رفتی تا سایه او بیند و از وصل او گلی چیند، تا شیخ محمود را بوتاکس عارض شدی و بروبکس معارض. و او را دلبری بودی رحیم نام چنان که محمود را ایاز. تا مشاطه گران هندی گفتند باید آرایش خلیجی نماید و تاتو کند و اکستنشن نماید تا مهر او به دل رحیم افتد، و شیخ محمود از آن بابت به یازده روز در خانه بنشست. و همین آتش حسد را به جان حمید بیانداخته، آواره در کوچه و خیابان و بیابان همی گشته و خواندی
من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره، همیشه بین ما دیوار صدرنگ غروره
من و تو من و تو من و تووووووو( سه مرتبه)
شیخ حداد ثم عادل نقل کند: « شیخنا کرامات بسیار داشتی، اول آنک با 380 هزار رای نماینده تهران بشد، دویم از کرامات او آن بود که وقتی دوازده ساله بود با دشمن می جنگید و شهید هم شد به چندین روایت، سیم کرامت او آن بود که اوگاندا و فیلیپین و لبنان برفت و گفت تمام جهان بشناختم و نقشه تغییر آن نبشت، چهارم از کرامات او آن بود که به هر کس نفرین کرد،نفرین شده به مقام و محبت خدای و خلق برسید، پنجم از کرامات او آن بود که هرگز غذا نخورد مگر روزی سه بار و هرگز آب ننوشید مگر با دهان، ششم کرامت او آن بود که ده سال با شیخ کوچک زاده رفیق بودند و هرگز همدیگر را گاز نگرفتندی و این از اعاظم معاجز بود.»
نقل است روزی به مجلس نشسته بود، ناگهان گلدانی از میز بیافتاد. گفت: « اوباما بمرد» چون تفحص کردند دیدند قذافی مرده است. به او چیزی نگفتند، چون اگر می گفتند پامی شد همه را می زد، مگر می شد بهش گفت؟
نقل است چون ریاست شیخ محمود به سیاستی دگر افتاد، شیخ حمید را آتشی سخت به جان آمد. پس سخت با شیخ حسن کلیدساز که امارت را در ید خویش گرفته بود جنگی عظیم بکرده و در آن مغلوب گشت. شیخ علی مطهری گوید: زان پس شیخ به بیابان رفته اطراق کرد و تا حضرت ملک الموت بر وی نازل نشد، دائم به نماز بود و کس ندید که پهلوی او به زمین خورد. رضی الله عنه.