چاپ دوم/ از آنجا - ترجمه محسن موحدیزاد: “ساحره سرگردان” و “شرکت سهامی آدمهای مصنوعی” دو مجموعه داستانی است از ری برادبری که با ترجمه پرویز دوایی و قاسم صنعوی از سوی نشر “ماهی” و “گلآذین” منتشر شده است. ری براد بری (۱۹۲۰-۲۰۱۲) بیش از ۵۰ کتاب نوشته، که مهمترین آنها اینهاست: “فارنهایت ۴۵۱” (نسخه سینمایی این رمان از سوی فرانسوا تروفو ساخته شده است)، “مرد منقوش”، “چیز خبیثی که از این راه میآید”، “ما همیشه پاریس را خواهیم داشت”. برادبری با نوشتن نمایشنامههای تلویزیونی برای مجموعه “آلفرد هیچکاک تقدیم میکند” و فیلمنامه برای اثر اقتباسی “موبیدیک” جان هیوستون اغلب در تلویزیون و سینما کار کرده است. در ۱۹۶۴، کمپانی تئاتر پاندمونیوم را تاسیس و از همانجا بود که شروع به تولید نمایشنامههای خود کرد و البته تا پیش از مرگش فعالانه کار تئاتر را دنبال کرد. در سال ۲۰۰۰ به مناسبت یک عمر دستاورد هنری نشان موسسه ملی کتاب و سال ۲۰۰۲ به سبب مشارکت متمایز در (عرصه) ادبی امریکا نشان ملی هنر را دریافت کرد. با وجود وقفههایی که از سال ۱۹۹۹ تا پیش از مرگش در ۲۰۱۲ در کارش ایجاد شد – سکتهیی که در سال ۱۹۹۹ داشت و مرگ همسرش در ۲۰۰۳ - به صورت مستمر و پیوسته، اغواکننده و سرشار از سرزندگی کودکانه، به نوشتن ادامه داد؛ با همان باور همیشگیاش: “از نوک صخره بپر و بالهای خود را در راه پایینآمدن بساز!”
چرا داستان علمی- تخیلی مینویسید؟
داستان علمیتخیلی داستان ایدههاست. ایدهها من را به هیجان میآورند، و به مجرد اینکه هیجانزده شوم آدرنالین در خونم به جریان میافتد و متوجه میشوم که دارم از خود ایدهها انرژی کسب میکنم. داستان علمی - تخیلی ایدهییاست که در ذهن اتفاق میافتد و هنوز (در واقعیت) وجود ندارد، اما به زودی وجود خواهد داشت، و همه چیز را برای همهکس تغییر خواهد داد، و هیچچیز مثل قبل نخواهد بود. به مجرد اینکه شما ایدهیی داشته باشید که یک گوشه کوچکی از دنیا را تغییر میدهد، دارید داستان علمی- تخیلی مینویسید. همیشه هنر ممکنها است، و هرگز هنر غیرممکنها نیست. تصور کنید ۶۰ سال قبل، من در ابتدای کار نوشتن خود، داستانی در مورد زنی نوشته بودم که قرصی را بلعیده و کلیسای کاتولیک را ویران کرده بود، که منجر به شروع آزادی زنان میشد. احتمالا آن داستان مورد تمسخر قرار میگرفت، اما در قلمرو ممکنها جای میگرفت و به یک داستان علمی- تخیلی عالی تبدیل میشد. اگر من در اواخر هزار و هشتصد زندگی میکردم ممکن بود داستانی بنویسم که وسایل نقلیه عجیبی را پیشبینی میکند که بزودی چشماندازهای ایالات متحده را طی میکنند و در دورهیی ۷۰ ساله جان دو میلیون انسان را میگیرند. داستان علمی- تخیلی تنها هنر ممکنها نیست، بلکه هنر بدیهیات است. زمانیکه اتومبیل پیدا شد میتوانستید پیشبینی کنید انسانهای بیشماری را نابود خواهد کرد، همچنان که این کار را هم کرد.
آیا داستان علمی- تخیلی چیزی را برآورده میکند که جریان اصلی (داستان) نمیکند؟
بله، البته، چرا که جریان اصلی داستان(پردازی) توجهی به تمامی تغییرات ۵۰ سال اخیر فرهنگ ما نکرده است. نظرات اصلی زمان ما – پیشرفتهای علم پزشکی، اهمیت اکتشافات فضایی در پیشبرد نوع بشر – نادیده گرفته شدهاند. منتقدان عموما یا در اشتباهاند یا ۵۰، ۴۰ سال عقب هستند. بسیار شرمآور است. آنها چیزهای زیادی را از دست میدهند. اما اینکه چرا داستان ایدهها اینقدر نادیده گرفته میشود برای من قابل فهم نیست. توضیحی برای آن ندارم، جز از جنبه فضلفروشیهای روشنفکرانه.
با این وجود خود شما زمانی به مهر تایید هیاتی از منتقدان و روشنفکران نیاز داشتید، اینطور نبود؟
البته. اما حالا دیگر نه. اگر میفهمیدم که نورمن میلر من را دوست دارد، خودم را میکشتم. فکر میکنم بسیار بههم میریخت. همچنین خوشحالم که کورت ونهگات هم من را دوست نداشت. او مشکلات بسیاری داشت، مشکلاتی وحشتناک. او نمیتوانست دنیا را آنطور که من میدیدم ببیند. گمان میکنم من بسیار پُلیانا [از اساطیر یونانی. به کسی گفته میشود که دیدگاهی خوشبینانه داشته باشد] بودم و او بسیار کاساندرا [از اساطیر یونانی و زیباترین دختر پریاموس]. در واقع من ترجیح میدهم خودم را ژانوس [خدای دروازهها. آغاز و پایانها] ببینم؛ خدای دو چهرهیی که نیمی پُلیانا و نیمی کاساندرا بود، نسبت به آینده هشدار میداد و شاید هم بسیار زیاد غرق در گذشته بود: ترکیبی از هر دو. اما فکر نمیکنم بیش از اندازه خوشبین باشم.
ونهگات به عنوان یک نویسنده علمی-تخیلی مدت مدیدی کنار گذاشته شد. سپس تصمیم بر این شد که او حتی در مرتبه اول یک نویسنده علمی- تخیلی هم نبوده، و در بین جریان اصلی قرار داده شد. بنابراین ونهگات “ادبیات” شد و شما هنوز در حاشیه قرار دارید. آیا فکر میکنید ونهگات به دلیل اینکه کاساندرا بود، اینگونه شد؟
بله. این بخشی از مساله است. منفیبافی خلاقانه وحشتناکی که مورد احترام منتقدان نیویورکی بوده و باعث شهرت وی شده است. نیویورکیها عاشق فریبدادن خود هستند. من مجبور نبودهام اینگونه زندگی کنم. من فرزند کالیفرنیا هستم. به هیچکس نمیگویم چطور بنویسد و هیچکس هم به من نمیگوید.
آیا دریافت نشان مشارکت متمایز در (عرصه) ادبی امریکا، نشانه آن بود که داستان علمی- تخیلی پذیرفته شده است؟
تا حدودی. زمان زیادی طول کشید تا مردم به من اجازه بدهند به راحتی در هوای آزاد بیایم و دست از مسخرهکردن ما بردارند. زمانیکه من یک نویسنده جوان بودم اگر شما به یک مهمانی میرفتید و به شخصی میگفتید یک نویسنده علمی- تخیلی هستید مورد سرزنش قرار میگرفتید. آنها ممکن بود شما را تمام شب باکراجرز بنامند. البته ۶۰ سال قبل به سختی کتابی در این زمینه به چاپ میرسید. تا آنجا که به خاطر میآورم در سال ۱۹۴۶ تنها دو مجموعه گزیده علمی- تخیلی چاپ شده موجود بود. بهعلاوه توان خرید آن را هم نداشتیم، چونکه همگی بسیار بیچیز بودیم. خیلی محروم بودیم، و این شاخه هم بسیار پراکنده و ناچیز بود. و در اوایل دهه پنجاه زمانیکه بالاخره شروع به چاپ اولین کتابها کردند، بسیاری از آنها توسط مجلات ادبی خوب بررسی نمیشدند. همگی ما نویسندگان داستانهای علمی- تخیلی گنجهیی بودیم.
آیا داستان علمی- تخیلی راه سادهتری برای بررسیکردن یک قضیه مفهومی پیش روی نویسنده میگذارد؟
“فارنهایت ۴۵۱” را در نظر بگیرید. شما با مساله کتابسوزانی مواجه هستید، یک موضوع بسیار جدی. باید مواظب باشید برای مردم سخنرانی نکنید. بنابراین داستان خود را چند سالی به آینده میبرید و یک آتشنشان اختراع میکنید که بهجای اطفای حریق دست به سوزاندن کتاب زده – که ذاتا ایدهیی بزرگ است – و او را وارد ماجرای کشف این مطلب میکنید که شاید کتابها نباید سوزانده شوند. اولین کتاب را میخواند. عاشق میشود. و بعد او را راهی دنیای بیرون میکنید تا زندگی خود را تغییر دهد. این یک داستان تعلیقی بزرگ است، و حقیقت بزرگی را که میخواهید بگویید، بدون فضلفروشی، درون خود نهفته دارد. من وقتی از داستان علمی - تخیلی صحبت میکنم، اغلب از استعاره پرسئوس [از اساطیر یونانی و پسر زئوس و از نخستین پهلوانان یونانی که توانست سر مدوسا را از بدنش جدا کند] و سر مدوسا [از اساطیر یونانی، یکی از گورکنها] استفاده میکنم. بهجای نگاهکردن به چهره حقیقت، به بازتاب آن در صفحه برنزی یک سپر مینگرید. سپس باز میگردید و با شمشیر خود سر مدوسا را از تن جدا میکنید. داستان علمی - تخیلی وانمود میکند که به آینده مینگرد، اما درواقع به بازتاب آنچه پیش روی ما است، نگاه میکند. بنابراین شما تصویری کمانهکرده دارید؛ کمانهیی که به شما اجازه میدهد سرگرم شوید، بهجای اینکه خودآگاه و فوق روشنفکر باشید.
آیا آثار علمی - تخیلی معاصران خود را میخوانید؟
من همیشه اعتقاد داشتهام وقتیکه در شاخهیی هستید، باید از آن شاخه بسیار کم بخوانید. اما در شروع کار بد نیست بدانیم دیگران چه میکنند. زمانیکه هفدهساله بودم همه آثار رابرت هانینلین و آرتور کلارک، و آثار ابتدایی تئودور استرگن و وان وگت را خواندم، اما تاثیرات بزرگ داستان علمی - تخیلی خود را از اچ. جی. ولز و ژول ورن گرفتم. متوجه شدم شباهتهای زیادی به ژول ورن دارم؛ نویسنده داستانهای اخلاقی، مربی انسانیت. او اعتقاد دارد انسان موقعیتی عجیب در دنیایی بسیار عجیب است، و باور دارد که با اخلاقی رفتار کردن میتوانیم پیروز شویم. قهرمانش، نمو- که بهگونهیی وجه دیگر شخصیت دیوانه هرمان ملویل، (کاپیتان) ایهب است- دور دنیا میچرخد سلاحهای مردم را میگیرد تا به آنها درس صلح بیاموزد.
از چه سنی شروع به نوشتن کردید؟
من با آلنپو شروع کردم. از ۱۲سالگی تا حدود ۱۸سالگی از او تقلید میکردم. عاشق جواهرات آلنپو شدم. او یک جواهرساز بود، اینطور نیست؟ مانند ادگار رایس بارو و جان کارتر. من داستانهای ترسناک سنتی میساختم، فکر میکنم هر کسی وارد این شاخه میشود با آنها شروع میکند؛ خب، همانطور که میدانید، آدمهایی که در قبر گیر افتادهاند. من هزارتوهای مصری ترسیم میکردم. در سال ۱۹۳۲، زمانیکه ۱۲ سال داشتم همه چیز هیجانانگیز شد. آلنپو، کارتر، بارو، و کمدیهایی وجود داشت. من برنامههای رادیویی بسیاری گوش میدادم، بهویژه برنامه چاندوی شعبدهباز. مطمئنا برنامه بسیار ضعیفی بود، اما نه برای من. هر شب وقتی که نمایش تمام میشد مینشستم و تمام متن نمایش را روی کاغذ میآوردم. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چاندو در مقابل تمام اشرار دنیا ایستاده بود و من هم همینطور. او یک فراخوان روانی را لبیک گفته بود و من هم همینطور. هم عاشق تصویرآرایی بودم و هم یک کاریکاتوریست. همیشه میخواستم (کتاب) فکاهی مصور خودم را داشته باشم. بنابراین نه تنها در مورد تارزان مینوشتم، بلکه قطعات یکشنبههای خود را طراحی میکردم. داستانهای ماجراجویانه معمولی خلق میکردم، و موقعیت آن را در امریکای جنوبی، آفریقا یا در میان قوم آزتک قرار میدادم. همیشه یک بانوی زیبا و یک جانفدا وجود داشت. بنابراین میدانستم که قرار است قدم در دنیای هنر بگذارم: طراحی میکردم، ایفای نقش میکردم، و مینوشتم.
کجا کار بازیگری میکردید؟
در ۱۲ سالگی در توکسان، آریزونا، بودم. یک روز به تمام دوستانم گفتم قصد دارم به نزدیکترین ایستگاه رادیویی بروم و بازیگری کار کنم. دوستانم خرناسی کشیدند و گفتند، آنجا کسی را میشناسی؟ گفتم نه. گفتند، آنجا آشنا و نفوذی داری؟ گفتم نه. فقط آن اطراف پرسه میزنم و آنها خواهند فهمید چقدر با استعداد هستم. بنابراین به ایستگاه رادیو رفتم، به مدت دو هفته با خالیکردن زیرسیگاری و آوردن روزنامه فقط زیر دست و پا بودم. بعد شنبهشبها کار خود را با خوانش فکاهی برای کودکان تمام میکردم، فکاهیهایی مانند: بزرگکردن پدر، تامی گیج، و باک راجرز.
توماس وولف چطور به شما کمک کرد؟
او رمانتیک فوقالعادهیی است. زمانیکه ۱۹ساله هستید، درهای دنیا را به روی شما میگشاید. ما نویسندگان خاصی را در دورههای خاصی از زندگی خود میخوانیم و ممکن است دیگر هرگز به آنها رجوع نکنیم. وولف زمانیکه ۱۹ سالهاید عالی است. اگر در ۱۳ سالگی عاشق برنارد شاو شدید، یک عشق ابدی را تجربه خواهید کرد. و فکر میکنم این امر در مورد بعضی از کتابهای توماس مان هم صادق باشد. من “مرگ در ونیز” را در۲۰ سالگی خواندم، و از آن موقع هر سال برایم بهتر میشود. یک رئالیسم واقعی. زمانیکه زندگی و ترسهای خود را به دقت توضیح میدهید، آن نوشته تبدیل به سبک شما میشود. به آن دسته از نویسندگان رجوع میکنید که به شما میآموزند واژهها را چطور بهکار بگیرید تا با حقیقت (درونتان) متناسب باشند. من از جان اشتاین بک آموختم چگونه تمام دیدگاهها را بدون نظردهی افراطی اضافه کنم و در عین حال بیطرفانه و عینی بنویسم. چیزهای زیادی از جان کولیر و جرالد هرد یاد گرفتم. و دیوانهوار عاشق چند نویسنده زن شدم، بهویژه اودورا ولتی و کاترین آن پورتر. هنوز هم برمیگردم و آثار ادیث وارتون و جسامین وست را بازخوانی میکنم.
پروست، جویس، فلوبر و ناباکوف چطور؟ نویسندگانی که تمایل دارند ادبیات را از جنبهسبک و فرم بنگرند. آیا آن خط فکری هیچگاه شما را جذب کرده است؟
نه. بعضیها من را به خواب فرو میبرند. خدای من، من بارها تلاش کردهام پروست بخوانم، زیبایی سبک وی را تشخیص دادهام، اما او من را به خواب فرو میبرد. جویس هم همینطور، او ایدههای زیادی ندارد. من کاملا ایدهمحور هستم، و انواع خاصی از نوشتههای فرانسوی و داستانسرایی انگلیسی را بیشتر میستایم. نمیتوانم تصور کنم در دنیایی باشم و مجذوب آنچه ایدهها با ما انجام میدهند نشده باشم.
شما خودآموخته هستید، اینطور نیست؟
بله، همینطور است. من کاملا در کتابخانه آموختم. هرگز به دانشگاه نرفتم. زمانیکه در واکنگان به مدرسه و در لسآنجلس به دبیرستان میرفتم، تابستانها روزهای بسیاری را در کتابخانه سپری میکردم. قبلا در خیابان جینسی واکنگان از یک مغازه مجله میدزدیدم، میخواندم و دوباره آنها را روی قفسهها سر جای خود قرار میدادم. پا به فرار میگذاشتم، اما درستکاری خودم را حفظ کرده بودم. نمیخواستم یک دزد دایم باشم، و بسیار مواظب بودم قبل از خواندن دستهایم را بشویم. اما در مورد کتابخانه، شروع میکنید به چرخیدن به دور حلقهیی که مملو از کتابهای دیدنی و خواندنی است. و این کار بسیار سرگرمکنندهتر از رفتن به مدرسه است، به این دلیل ساده که فهرست را خودتان درست میکنید و مجبور نیستید به حرفهای دیگری گوش بدهید. گاهی کتابهایی را میبینم که بچههایم مجبور شدهاند با خود به خانه بیاورند، با تعدادی از معلمان خود آن کتابها را بخوانند و با آنها سنجیده شده و نمره بگیرند. خب، اگر شما این کتابها را دوست نداشته باشید، تکلیف چیست؟ خودم را در کتابخانه پیدا کردم. زمانیکه عاشق کتابخانهها شدم، تنها یک پسربچه شش ساله بودم. کتابخانه کنجکاویهای من را تشدید میکرد، از دایناسورها تا مصر باستان. در ۱۹۳۸زمانیکه از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، در هفته سه شب به کتابخانه میرفتم. این کار را هر هفته و تقریبا به مدت ۱۰ سال انجام میدادم، و در نهایت در سال ۱۹۴۷، موقعی که ازدواج کردم، متوجه شدم که کار خود را تمام کردهام. بنابراین در ۲۷ سالگی از کتابخانه فارغالتحصیل شدم. متوجه شدم مدرسه واقعی کتابخانه است.
شما گفتهاید اعتقاد ندارید برای آموختن فن نویسندگی باید به دانشگاه رفت، چرا؟
شما نمیتوانید نوشتن را در دانشگاه بیاموزید. دانشگاه محیط بسیار بدی برای نویسندگان است چونکه مدرسان همیشه فکر میکنند بیشتر از شما میدانند، اما درواقع نمیدانند. آنها پیشداوری میکنند. ممکن است هنری جیمز را دوست داشته باشند، اما اگر شما نخواهید مثل هنری جیمز بنویسید تکلیف چیست؟ مثلا ممکن است آنها جان ایروینگ را دوست داشته باشند، کسی که از خستهکنندهترینهای زمان است. متوجه نمیشوم چرا مردم آثار بسیاری که در ۳۰ سال اخیر در مدارس تدریس شده را میخوانند. از طرف دیگر کتابخانه هرگز جانبدارانه نیست. تمام اطلاعات آنجا است تا برای خودتان ترجمه کنید. کسی نیست به شما بگوید چگونه فکر کنید. خودتان آن را کشف میکنید.
اما کتابهای شما بهصورت گستردهیی در مدارس تدریس میشود.
میدانید چرا معلمها از آثار من استفاده میکنند؟ چونکه به زبانهای (مختلف) صحبت میکنم. از زبان استعاره استفاده میکنم. تکتک داستانهای من استعارههایی هستند که شما بهخاطر میآورید. مذاهب بزرگ تمام استعاری هستند. ما چیزهایی مانند دانیل و کنام شیر و برج بابل را میستاییم. مردم این استعارهها را بهخاطر میآورند، چون آنقدر واضح هستند که نمیتوانید از آنها فرار کنید و این همان چیزی است که بچهها در مدرسه دوست دارند. آنها در مورد کشتیهای فضایی میخوانند و با فضا روبهرو میشوند. این همان چیزی است که بچهها دوست دارند. امروز، داستانهای من در هزاران مجموعه ادبی هستند. و من تنها نیستم. نویسندگان دیگری که با زبان استعاره مینوشتند اغلب از دنیا رفتهاند: ادگار آلنپو، هرمان ملویل، واشنگتن ایروینگ، ناتانیل هاوثورن. تمام این نویسندگان برای بچهها نوشتند. ممکن است تظاهر کرده باشند که این کار را نکردهاند، اما کردهاند.
برای شما چقدر مهم است که غرایز خود را دنبال کنید؟
خدای من، همهچیز غریزه است. حدودا دو دهه قبل نوشتن فیلمنامه “جنگ و صلح” به من پیشنهاد شد. نسخه امریکایی آن به کارگردانی کینگ ویدور. اما من پیشنهاد را رد کردم. همه میگفتند چطور توانستی این کار را بکنی؟ مسخره است، کتاب بزرگی بود! من گفتم، خب، آن کتاب مال من نیست. من نمیتوانم بخوانمش. تلاش کردم ولی نتوانستم تمامش کنم. این حرف من به این معنا نیست که کتاب خوبی نیست. فقط من آمادگی کار روی آن را نداشتم. آن کتاب فرهنگ بسیار خاصی را به تصویر میکشد. اسامی (شخصیتها) من را سردرگم میکند. همسرم عاشق آن است. ۲۰ سال است که هر سه سال یک بار آن را میخواند. آنها مبلغی که برای چنین فیلمنامهیی معمول بود، یعنی ۱۰۰ هزار دلار، پیشنهاد کردند. اما شما نمیتوانید چیزی را برای پول انجام دهید. من اهمیتی نمیدهم چقدر پول پیشنهاد میکنند و اهمیتی هم نمیدهم چقدر نیازمند پول هستید. تنها یک عذر برای دریافت پول در آن شرایط وجود دارد: اگر یکی از افراد خانواده شما به صورت وحشتناکی بیمار باشد و مخارج درمان آنقدر روی هم جمع شده باشد که به زودی همه شما را نادبود کند. آن وقت خواهم گفت، هر چه زودتر آن کار را قبول کنید. بروید “جنگ و صلح” را بگیرید، انجام دهید و بعدها تاسف بخورید.
آیا رمان و داستان مسائل متفاوتی را برای شما مطرح میکند؟
بله، مساله رمان این است که به حقیقت وفادار بماند. در صورتی که جدی باشید و ایده هیجانانگیزی داشته باشید، داستان کوتاه در چند ساعت نوشته میشود. من تلاش میکنم دانشجویان، دوستان و دوستان نویسندهام را تشویق کنم تا یک داستان کوتاه را در طول یک روز بنویسند که دور خود یک پوسته و نیز جدیت، زندگی و علت موجودیت خود را داشته باشد. دلیلی وجود دارد که چرا آن ایده در آن ساعت به ذهن شما خطور کرد، بنابراین آن را دنبال کنید، بررسی کنید و بنویسید. دو یا سه هزار کلمه در چند ساعت زیاد هم سخت نیست. اجازه ندهید دیگران مزاحم شما شوند. آنها را بیرون کنید، تلفن خود را خاموش کنید، مخفی شوید و کار خود را انجام دهید. اگر شما یک داستان کوتاه برای روز بعد آماده کنید، ممکن است چیزی روشنفکرانه را در مورد آن کشف کرده باشید. اما یک رمان گرفتاریهای بسیاری دارد، چونکه مدت زمان بیشری طول میکشد و اگر حواستان نباشد با نزدیکان خود در مورد آن صحبت میکنید. رمان از لحاظ حفظ انگیزه نوشتن نیز بسیار سخت است. مشکل است به مدت ۲۰۰ روز پشت کار بنشینید. بنابراین در ابتدا حقیقت بزرگ را دریابید. اگر موفق به این کار شوید، حقایق کوچک حول آن زیاد خواهند شد. اجازه بدهید به آن جذب شوند، آنها را بگیرید و به آن متصل کنید.
فکر میکنید چرا داستان کوتاه را به رمان ترجیح میدهید؟ آیا مساله صبر است؟ آن را نارسایی نقصان دقت در فعالیت زیاد مینامند؟
فکر میکنم تا حدودی واقعیت دارد. تبدیلکردن یک مشکل به یک سرمایه. من حواس این را ندارم. بنابراین آن چیزی را مینویسم که میتوانم: داستان کوتاه.
اگر متن پیشنویس شما، همانطور که همیشه خودتان میگویید، در وهله اول صحبت نیمهآگاهانه شما با کاغذ است، آیا در مراحل بازنویسی آن را آگاهانه میکنید؟
البته. من به میان متن میروم و قلم میگیرم. بیشتر داستانهای کوتاه بسیار بلند هستند. زمانیکه من رمان “چیز خبیثی که از این راه میآید” را نوشتم، اولین پیشنویس ۱۵۰ هزار واژهیی بود. بنابراین من به سراغ متن رفتم و ۵۰ هزار واژه را قلم گرفتم. مهم است که ترک عادت کنید. شاخ و برگ اضافه آن را هرس کنید. آن را تمیز کنید.
با چاپ “فارنهایت ۴۵۱” شما به عنوان یک دوراندیش مورد استقبال قرار گرفتید، امروز در مورد چه چیزی به ما هشدار میدهید؟
نظام آموزشی ما به بیراهه رفته است. نظر من این است که دست از هزینه کردن برای آموزش بچههای ۱۶ سالهبرداریم. ما باید تمام آن پول را صرف کودکستان کنیم. باید به خردسالان چگونه خواندن و نوشتن را بیاموزیم. اگر بچهها زمانیکه وارد کلاس اول میشوند خواندن و نوشتن بدانند، برای آینده مهیا خواهیم بود، اینطور نیست؟ نباید اجازه بدهیم وارد کلاس چهارم یا پنجم شوند، درحالیکه خواندن نمیدانند. باید کتابهایی با تصاویر آموزنده چاپ یا از تصاویر کمیک برای آموزش بچهها استفاده کنیم. زمانیکه من پنج ساله بودم، خالهام یک نسخه از یک مجموعه داستانهای پریان شگفتانگیز به نام “روزی روزگاری” به من داد که اولین داستان آن کتاب “زشت و زیبا” است. همان یک داستان، خواندن و نوشتن را به من آموخت زیرا من به تصویر زشت و زیبا نگاه میکردم و بهشدت دلم میخواست آن را بخوانم. زمانیکه شش ساله بودم، خواندن و نوشتن را آموخته بودم. ما باید آموزش ریاضیات را به بچهها فراموش کنیم. آنها از ریاضی در زندگی خود استفاده نمیکنند. فقط حساب ساده به آنها یاد بدهیم: یک بهعلاوه یک برابر است با دو و ضرب و تقسیم. آنها چیزهای سادهیی هستند که به سرعت فرا گرفته میشوند. اما ریاضیات نه، چون هرگز از آن استفاده نخواهند کرد، مگر آنکه قرار باشد دانشمند شوند، در آن صورت هم بعدا به آسانی یاد خواهند گرفت. به طور مثال، برادر من در مدرسه خوب کار نکرد اما زمانیکه بیست و چند ساله بود، شغلی در اداره نیرو نیاز داشت. کتابی در مورد ریاضیات و برق تهیه و مطالعه کرد و آن شغل را نیز به دست آورد. اگر باهوش باشید، زمانیکه به ریاضیات نیاز پیدا کردید میدانید چگونه آن را خود بیاموزید اما یک کودک متوسط هرگز نمیتواند. بنابراین باید (تمرکز روی) خواندن و نوشتن باشد. آنها بسیار مهم هستند و تا زمانی که کودک شش ساله است، کاملا آموزش دیده و سپس میتواند خودآموزی کند. کتابخانه جایی است که در آن رشد میکنند.
منبع: پاریس ریویو/ منتشر شده در روزنامه اعتماد