نگاه دیگران

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

گزارشی از سخنرانی هوشنگ ابتهاج در دانشگاه یو.سی.ال.ای

دیدار با سایه آفتاب شعر

 

شعر امروز پارسی اگر آبرو و اعتباری داشته باشد و اگر بخواهد به شاعری ببالد بی شک سایه در صدرش خواهد نشست. از معدود شاعران معاصر روزگار ما که دیدارش نقطه عطفی مهم است در زندگی بسیاری از بزرگان شعر و ادب در چند دهه اخیر و خیلی ها دیدار با او را در تغییر و تعیین سرنوشت آینده خود بسیار موثر دانسته اند و چنین است که سایه سنگین سایه بر شعر و ادب پارسی همچنان افتاده و اشعارش در دور و نزدیک از خاک اصلی دست به دست می چرخد و خوانده می شود و در فرصت های مناسب زمزمه می شود و دیدار با سایه در هر کجای جهان دیداری است دوست داشتنی و مهم می نماید و برای همین است که اهالی شهر فرشتگان روز نهم دسامبر در دانشگاه یو سی ال ای صفی طولانی تشکیل می دهند برای ورود به سالن برای دیدار با سایه و بسیاری نیز بدون ثبت نام و هماهنگی آمده اند و مسئولین سالن به ناچار سالن کناری را باز می کنند برای استقرار خیل زیاد مشتاقان و دست آخر سالن کناری و راهروهای سالن اصلی و هر آنجا که شدنی است پر می شود از خیل علاقمندان به شعر و سایه :

دیری است مه از روی دل آرای تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

بعد از استقرار مردم بر روی صندلی و یا روی زمین سایه با عصایی در دست آرام و آهسته وارد می شود و جمع به احترام او از جای خود بلند می شوند و تشویقش می کنند.

جلسه با سخنرانی سه نفر ادامه پیدا می کند. هر کدا دقایقی کوتاه درباره سایه و شعر او صحبت می کنند و بعد از آن نوبت به اجرای موسیقی می رسد.

پژمان حدادی نوازندهٔ تنبک و دف متولد ۱۳۴۷، تهران است و از جمله فعالیت‌های وی می‌توان به آلبوم‌های “آن و آن” و “سفر به دیگر سو” اشاره کرد.حدادی همچنین در سال 2001 موفق به کسب جایزهٔ “موسیقیدان برتر” از “بنیاد دورفی” شد.فریبرز عزیزی نیز از نوازندگان تار و سه تار، پیش از این سابقه اجرا در شهرهای اروپایی و آمریکایی را داشته است.

این دو نوازنده در اجرایی مشترک و افتخاری دقایقی به اجرای برنامه می پردازند.

بعد از آن نوبت به حضور سایه می رسد.مجری برنامه اعلام می کند که سخنرانی سایه در دو مقطع برگزار می شود و سایه برای لحظاتی سالن را ترک خواهد کرد و باز خواهد گشت و از مردم می خواهد که در هنگام ترک سالن توسط سایه در موقعیت فعلی خود باقی بمانند.

سایه آمد.عصایش را روی میز گذاشت و به آرامی و با طمانینه نشست و با شوخ طبعی غریبی با مردم حرف زد. از مردم عذرخواهی کرد برای تاخیر در برنامه و عذرخواهی کرد که مشتاقانش اینچنین فشرده و درهم نشسته بر زمین گوش به او سپرده اند :

«هر چه بیشتر از زمان جلسه می گذرد من بیشتر خجالت می کشم به خاطر حضور دوستان…»

کیف بزرگ همراهش را کاوید و کاغذهایش را زیر و رو کرد و در این میان با مردم نیز حرف می زد. تکه کاغذی که او می جست بی آنکه بداند گوشه ای از استیج افتاده بود و یکی از دانشجویان کاغذ را به او رساند.

سایه بی هیچ نظمی شروع کرد به شعرخوانی. ابتدا شعری خواند که به قول خودش همین اواخر پیدا کرده بود.سایه به طنز و شوخی گفت که این شعر را خودش هم نداشت و کسی برای او کپی کرده و به دستش داده. این شعر از ناخوانده های سایه بود و سایه آن را “قصه رود خُرد” می نامید:

رود خردی که به دریا می رفت

چه به سر داشت؟ چه آمد به سرش؟

سینه می سود به خاک

سر به خارا می کوفت

چاله را با تن خود پر می کرد

تا سرانجام از آن رد می شد.

آه آن رود روان دیگر نیست

گر فرومانده زمینش خورده ست

گر رسیده ست به دریا دریاست.

رود رفته ست و در این بستر خشک

چاله ای هست و در او مشتی آب

که زمین می خوردش.

قصه این است که آن آب منم!

این شعر با تشویق ممتد و بی وقفه حاضرین همراه شد.

در ادامه سایه از شعری به نام “بوسه” سخن گفت که بنا به اظهارش سالها پیش خودش آن را در جایی با صدای خودش ضبط کرده بود و تاکید می کرد که در آن خوانش آن را غلط خوانده و اینک صحیح می خواند:

گفتمش: 

 - شیرین ترین آواز چیست ؟

 چشم غمکینش به رویم خیره ماند،

 قطره قطره اشکش از مژگان چکید

 لرزه افتادش به گیسوی بلند 

 زیر لب غمناک خواند :

ناله زنجیرها بر دست من!

 گفتمش: 

آنگه که از هم بگسلند ؟

 خنده تلخی به لب آورد و گفت :

 آرزویی دلکش است اما دریغ 

 بخت شورم ره برین امید بست

 و آن طلایی زورق خورشید را 

 صخره های ساحل مغرب شکست…!

 من به خود لرزیدن از دردی که تلخ 

 در دل من با دل او می گریست 

 گفتمش :

بنگر در این دریای کور 

 چشم هر اختر چراغ زورقی ست!

 سر به سوی آسمان برداشت گفت: 

 چشم هر اختر چراغ زورقی ست 

 لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف 

 ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه 

 می کشد افسون شب در خواب شان… 

 گفتمش :

فانوس ماه 

 می دهد از چشم بیداری نشان

 گفت:

 اما در شبی این گونه گنگ

 هیچ آوایی نمی آید به گوش

 گفتمش :

اما دل من می تپد 

 گوش کن اینک صدای پای دوست!

 گفت :

 ای افسوس در این دام مرگ

 باز صید تازه ای را می برند 

 این صدای پای اوست 

 گریه ای افتاد در من بی امان 

 در میان اشک ها پرسیدمش

 خوش ترین لبخند چیست ؟

 شعله ای در چشم تارکش شکفت 

 جوش خونن در گونه اش آتش فشاند 

 گفت: 

 لبخندی که عشق سربلند 

 وقت مردن بر لب مردان نشاند 

 من ز جا برخاستم 

بوسیدمش.

سایه شعر “بوسه” را پایان گفتگوی دو نفر معرفی کرد.

سایه در ادامه باز با طنز و شوخی مخاطبان را به خنده واداشت و گفت: “رفتن من به بیرون سالن و بازگشتنم در حالی که شما اینجا نشسته اید کار مضحکی به نظر می رسد.با این کار یک نفر آزاد می شود و جماعتی اسیر!”

سایه به تشویق حضار وعده داد جلسه را یک سره ادامه خواهد داد. بی وقفه و بی استراحت. درادامه سایه به سراغ شعر ارغوان رفت و ابتدا کمی درباره این شعر و ارغوان توضیح داد: “برای من عجیب است که چرا درد و رنج دیگران برای مردم خیلی جالب است و هر جا که به این شعر می رسم با تشویق مردم مواجه می شوم.بابا این شعر پدر درآورده!!

ارغوان همانطور که می دانید درختی عجیب و غریب است. معمولا در نیمه دوم فروردین و در هوای معمولی این درخت ابتدا گل می کند و بعد برگ می دهد یعنی بر خلاف دیگر درختان. ارغوان بتدا شکوفه می کند و گل می دهد و بعد روییدن گل تازه برگ می روید و این برگها تا اواسط پاییز باقی می ماند. ین درخت در اول بهار میروید و دارای گل‌های نیام که از مشخصه این تیره‌است می‌باشد و گل‌های آن زودتر از برگهای آن در میاید و دارای شاخه‌های متقابل می‌باشد. گلهای این درخت در اوایل بهار، در گروه های۳ تا۶ تایی، روی شاخه‌ها و حتی روی ساقه اصلی، پیش از رشد برگ‌ها پدید می‌آیند و چون عده آنها بسیار زیاد است، منظره زیبایی به درخت می‌دهد. اوایل اردیبهشت، ارغوان تماشایی‌ترین زمان خود را می‌گذراند. در این هنگام در حالی که شاخه‌ها هنوز بدون برگ هستند، گل‌های خوشه‌ای و صورتی‌رنگش به حالت آویخته ظاهر می‌شوند و سپس برگ‌های سبز و قلبی‌شکل، آن شاخه‌ها را زینت می‌بخشد. وقتی عمر گل‌ها به پایان رسید، بذرها در داخل محفظه‌هایی به نام نیام قرار گرفته و تمام طول سال روی شاخه‌ها باقی می‌مانند.

سایه گفت درخت ارغوان خانه اش با بچه هایش قد کشید و بزرگ شد و تاثیری شگرف بر روی او گذاشت. سایه گفت در آن سالی که در خانه خود نبود و دور از دیار بود یاد این درخت برای او نشانه همه چیز بود

می خواهمت سرود بت ِ بذله گوی من

 روی لبش شکفت گل ِ آرزوی من

 خندید آسمان و فرو ریخت آفتاب

 در دیده ی امیدم باران ِ روشنی

جوشید اشک ِ شادی ازین پرتوافکنی

بخشید تازگی به گل ِ گلشن ِ شباب

 می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست

 پنداشتم که مژده ی آن صبح ِ روشن است

 پنداشتم که نغمه ی گم گشته ی من است

 پنداشتم که شاهد ِ گمنام آرزوست!

 خواب ِ فریب باز ز لالایی امید

 در چشم ِ آزمایش ِ من آشیانه ساخت

 نای امید باز نوای هوس نواخت

 باز از برای بوسه دل ِ خواهشم تپید

 می خواهمت شنفتم و دنبال ی این سرود

 رفتم به آسمان ِ فروزنده ی خیال

دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال

 این نغمه، آه ! نغمه ی ساز ِ فریب بود

می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز

 در شعله ی فریب ِ دم دلنشین خویش

 تا نو کنم امید ِ شکیب آفرین ِ خویش

 آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز

پایان این فسانه ی ناگفته ی تو را

 نیرنگ این شکوفه ی نشکفته ی تو را

 می دانم و هنوز ز افسون ِ آرزو

 در دامن ِ سراب ِ فریبنده ی امید

 در جست و جوی مستی ِ این جام ناپدید

 می خواهم از تو بشنوم، ای دلربا، بگو!

 

آزادی

 ای شادی

آزادی

 ای شادی آزادی

روزی که تو بازایی

با این دل غم پرورد

من با تو چه خواهم کرد ؟

غم هامان سنگین است

دل هایمان خونین است

از سر تا پامان خون می بارد

ما سر تا پا زخمی

ما سر تا پا خونین

 ما سر تا پا دردیم

 ما این دل عاشق را

در راه تو آماج بلا کردیم

وقتی که زبان از لب می ترسید

وقتی که قلم از کاغذ شک داشت

حتی حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت

ما نام تو را در دل

 چون نقشی بر یاقوت

می کندیم

 وقتی که در آن کوچه تاریکی

شب از پی شب می رفت

 و هول سکوتش را

 بر پنجره فروبسته فرو می ریخت

 ما بانگ تو را با فوران خون

چون سنگی در مرداب

 بر بام و در افکندیم

وقتی که فریب دیو

در رخت سلیمانی

 انگشتر را یکجا با انگشتان می برد

 ما رمز تو را چون اسم اعظم

در قول و غزل قافیه می بستیم

از می از گل از صبح

 از اینه از پرواز

از سیمرغ از خورشید

 می گفتیم

از روشنی از خوبی

 از دانایی از عشق

از ایمان از امید

می گفتیم

آن مرغ که در ابر سفر می کرد

آن بذر که در خاک چمن می شد

 آن نور که در اینه می رقصید

 در خلوت دل با ما نجوا داشت

 با هر نفسی مژده دیدار تو می آورد

در مدرسه در بازار

درمسجد در میدان

در زندان در زنجیر

ما نام تو را زمزمه می کردیم

 آزادی آزادی آزادی

آن شبها آن شب ها آن شب ها

آن شبهای ظلمت وحشت زا

آن شبهای کابوس

 آن شبهای بیداد

 آن شبهای ایمان

 آن شبهای فریاد

آن شبهای طاقت و بیداری

 در کوچه تو را جستیم

بر بام تو را خواندیم

 آزادی آزادی آزادی

 می گفتم

روزی که تو بازایی

من قلب جوانم را

چون پرچم پیروزی

 

آواز ِ غم

در من کسی پیوسته می گرید

این من که از گهواره با من بود

 این من که با من

 تا گور همراه است

 دردی ست چون خنجر

 یا خنجری چون درد

 همزاد ِ خون در دل

ابری ست بارانی

 

عشق گمشده

آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم

 مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت

 با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت

 چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه شبانه از توست

من اندوه خویش را ندانم

این گریه بی بهانه از توست

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند

 

امروز

نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است

گر مرد رهی؛ غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود، زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از ان روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است…

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

وه، چه شیرین است.

رنج بردن با فشردن؛

در ره یک آرزو مردانه مردن!

و اندر امید بزرگ خویش

با سرو زندگی‌ بر لب

جان سپردن!

آه؛ اگر باید

زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید

و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟

…چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست

درین آشفته اندوه نگاهم

تو را می خواهم ای چشم فسون بار

که می سوزی نهان از دیرگاهم

چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟

زبان بگشا که می لرزد امیدم

نگاه بی قرارم بر لب توست

 که می بخشی به شادی های نویدم

دلم تنگ است و چشم حسرتم باز

چراغی در شب تارم برافروز

به جان آمد دل از ناز نگاهت

فرو ریز این سکوت آشناسوز

شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها رابستم

باد با شاخه در آویخته بود

من در این خانه تنها تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند.

شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،

و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.

باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد.

سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.

آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟

باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،

چون دل من در هوای گریه‌ی سیری…

عزیزم‌

پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز

تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو

ما هرگز نمی‌میریم‌

من‌ و تو با هزارانِ دگر

این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌

از آن‌ ماست‌ پیروزی‌

از آن‌ ماست‌ فردا

با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌

عزیزم‌

کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌

و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز

نوید روز آزادی‌ست‌.

هوای روی تو دارم نمی گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش

به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

بسترم صدف خالی یک تنهاییست

و تو

چون مروارید

گردن آویز کسان دگری!…

چه غریب ماندی ای دل !

نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری،

نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم

بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری…

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله‌ی زنجیرها بر دست من!…

زمان بی کرانه را

تو با شمار عمر ما مسنج

به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش

 

کوتاه درباره هوشنگ ابتهاج

سایه در ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. برادران ابتهاج عموهای او بودند. هوشنگ ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد. ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالی شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام کاروان(دیرست گالیا…)بااشاره به همان روابط عاشقانه‌اش در گیر و دار مسایل سیاسی سرود. ابتهاج مدتی به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به کار اشتغال داشت.

منزل شخصی سایه که از منازل سازمانی شرکت سیمان است در سال ۱۳۸۷ با نام خانه ارغوان به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نامگذاری، وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه‌است که سایه، شعر معروف (ارغوان)خود را برای آن درخت گفته‌است. این خانه قدمت چندانی ندارد اما از آنجاکه در زمان سکونت سایه در آن محفل ادبی بزرگان شعر و موسیقی و محل نشست‌های آنها بوده‌است دارای ارزش فرهنگی بسیار بالایی است.

 

ویژگی اشعار سایه

غلامحسین یوسفی دربارهٔ شعر سایه می‌گوید: “در غزل فارسی معاصر، شعرهای سایه (هوشنگ ابتهاج) در شمار آثار خوب و خواندنی است. مضامین گیرا و دلکش، تشبیهات و استعارات و صور خیال بدیع، زبان روان و موزون و خوش‌ترکیب و هماهنگ با غزل، از ویژگیهای شعر اوست و نیز رنگ اجتماعی ظریف آن یادآور شیوهٔ دلپذیر حافظ است.از جمله غزلهای برجستهٔ اوست: دوزخ روح، شبیخون، خونبها، گریهٔ لیلی، چشمی کنار پنجرهٔ انتظار و نقش دیگر.”

اشعار نو او نیز دارای درون‌مایه‌ای تازه و ابتکاری است؛ و چون فصاحت زبان و قوت بیان سایه با این درون‌مایهٔ ابتکاری همگام شده، نتیجهٔ مطلوبی به بار آورده‌است.

در شعر پس از نیما در حوزهٔ غزل تقسیماتی را با توجه به شاعرانی که در آن زمان حضور داشته‌اند انجام داده‌اند که در این بین نام‌هایی چون هوشنگ ابتهاج ؛ منوچهر نیستانی ؛ حسن منزوی ؛ محمد علی بهمنی و سیمین بهبهانی به چشم می‌خورد.که دراین بین سایه (اشاره به استاد ابتهاج) به عنوان رابط بین غزل کهن با غزل امروز محسوب می‌شود.

سایه در سال ۱۳۴۶ به اجرای شعر خوانی بر مزار حافظ در جشن هنر شیراز می‌پردازد که دکتر باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود (از پاریز تاپاریس)استقبال بی نظیرشرکت کنندگان و هیجان آنها پس از شنیدن اشعار سایه را شرح میدهدومی نویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمی کرده‌است که مردم از شنیدن یک شعر نو تا این حد هیجان زده شوند.

ابتهاج از سال۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران (پس از کناره گیری داوود پیرنیا) و پایه‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود. تعدادی از غزل‌ها، تصنیف‌ها و اشعار نیمایی او توسط موسیقی‌دانان ایرانی نظیرشجریان ناظری حسین قوامی اجرا شده‌است. تصنیف خاطره انگیز تو ای پری کجایی و تصنیف سپیده(ایران ایسرای امید)از اشعار سایه‌است. سایه بعد از حادثه میدان ژاله (۱۷ شهریور۱۳۵۷)به همراه محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و حسین علیزاده، به نشانه اعتراض از رادیو استعفا داد.

از مهم‌ترین آثار هوشنگ ابتهاج تصحیح او از غزل‌های حافظ است که با عنوان «حافظ به سعی سایه» نخستین بار در ۱۳۷۲ به چاپ رسید و بار دیگر با تجدیدنظر و تصحیحات تازه منتشر شد. سایه سالهای زیادی را صرف پژوهش وحافظ شناسی کرده که این کتاب حاصل تمام آن زحمت هاست که سایه در مقدمه آنرا به همسرش پیشکش کرده‌است.

 

شعر سایه

ابتهاج در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود اما نگرش مدرن و اجتماعی شعرنیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساسا شاعری غزلسرا بود همخوانی نداشت.

پس راه خود را که همان سرودن غزل بود دنبال کرد. برخی از دوستداران شعرش، او را در غزلسرایی بعد از حافظ بهترین غزلسرا می‌دانند. سایه در غزل از حیث زبان به حافظ بسیار نزدیک شده است. غزلهای عاشقانه‏ی او همراه بامضامین اجتماعی نهفته در آن، غزل وی را به بهترین غزلهای معاصر بدل ساخته است.سایه درسال ۱۳۲۵ مجموعهٔ نخستین نغمه‌ها را، که شامل اشعاری به شیوهٔ کهن است، منتشر کرد. دراین دوره هنوز با نیما یوشیج آشنا نشده بود.

 سراب نخستین مجموعهٔ او به اسلوب جدید است، اما قالب همان چهارپاره‌است با مضمونی ازنوع تغزل و بیان احساسات و عواطف فردی؛ عواطفی واقعی و طبیعی.مجموعهٔ سیاه مشق، با آنکه پس از سراب منتشر شد، شعرهای سالهای ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمی‌گیرد. در این مجموعه، سایه تعدادی از غزل‌های خود را چاپ کرد و توانایی خویش را در سرودن غزل نشان داد و شهریار پیش گفتاری در مورد غزل دربار آن می نویسد.

سایه در مجموعه‌های بعدی، اشعار عاشقانه را رها کرد و با مردم همگام شد. مجموعهٔ «شبگیر»پاسخ‌گوی این اندیشهٔ تازهٔ اوست که در این رابطه اشعار اجتماعی با ارزشی پدید می‌آورد..مجموعه شبگیر و زمین نشان می دهد.مجموعهٔ چند برگ از یلدا راه روشن و تازه‌ای در شعر معاصر گشود.

 

 آرا و گرایش های خاص سایه

 سایه صرفنظر از توجهی که به سخن اساتید شعر فارسی دارد و آثار آنان را در نوع خود به حد کمال می داند. به کار سایر شعرای معاصر نیز معتقد است ولی این اعتقاد از آنجاست که می گوید هر پدیده ای که در مسیر کمال باشد جالب است و چون هیچ اثری کامل نیست و مطلق وجود ندارد، آنچه در مسیر تکامل گام بردارد قابل توجه است. به عقیده ابتهاج شعر امروز ناگزیر باید مبین احوال زمان و احساسات شاعر که تاثیر پذیر از پدیده های اجتماعی اوست باشد و تردید نیست بیان این احساسات و مفاهیم اگر در قالب اشعار گذشته ممکن باشد لااقل با همان ترکیبات و اشارات و واژه های مستعمل مقدور نیست.

در شعر سایه دو جنبه کاملاً متفاوت به چشم می خورد، نیمی از سروده های وی را غزلیاتی که ازاحساساتی کاملاً شاعرانه سرشار است، تشکیل می دهد و نیمی دیگر مجموعه ی اشعاری است که باصطلاح امروز در قالب نوین موزون ولی غیر مقفی سروده شده است. در حقیقت آثاری ازایشان که مبین احساسات درونی وی از تاثرات است مشخص و مربوط به پرواز اندیشه شاعرانه او است در غزلها و دوبیتی های وی همه جا متجلی است ولی تاثراتی که از زندگی مردم و وضع اجتماعی وی سخن می گوید بیشتر در فرم جدید شعر امروز خود نمایی می کند.

 

آثار سایه :

نخستین نغمه ها

سراب

سیاه مشق

شبگیر

زمین

چند برگ از یلدا

یادنامه (ترجمه شعر تومانیان شاعر ارمنی، با همکاری نادرپور، گالوست خاننس و روبن)

تا صبح شب یلدا

یادگار خون سرو

حافظ به سعی سایه(دیوان حافظ با تصحیح ابتهاج)

تاسیان (اشعار ابتهاج در قالب نو)