بازگشت زیتون( قسمت اول)

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

توضیح: چنانکه وعده داده بودم، ماجرای بازگشت زیتون را در سه شماره خواهید خواند. در این سه قسمت که امروز آغاز می شود، اسرار نهفته محفل صهیون در پاریز، جبهه مشارکت در تهران و فریدام هاوی در نیویورک را فاش خواهیم کرد.

حسنین هیکل، ابوالهول ایرانی

روی صورت دو نفر موتورسواری که از جلوی اتومبیل حسین شین رد شدند، ماسک سفید زده شده بود. ماسکی که می توانست چهره آنها را پنهان کرده باشد. نگاهی به شماره موتورسیکلت کرد، شماره موتورسیکلت تهران 777 بود، این شماره را به خاطر سپرد. چرا موتورسیکلت سواران ماسک زده بودند؟ آیا بخاطر این بود که می خواستند نیمه آشکار خود را پنهان کنند؟ اگر چنین بود، پس چرا بقیه مردم شهر هم ماسک زده بودند؟ آیا همه شهر می خواستند چهره مرموزشان را پنهان کنند؟ گوینده رادیو در حالی که سرفه می کرد به مردم گفت که هوای شهر آلوده است. به هر طرف نگاه می کرد کسانی را می دید که نیمه آشکار خود را پنهان کرده بودند. مرد موبوری که جلوی ساختمان ایستاده بود نیز ماسک زده بود، شماره ساختمان را نگاه کرد، شماره 77 بود. باز هم این هفت های لعنتی. وقتی داخل پارکینگ روزنامه پیچید، احساسی پر از هفت داشت. شاید در طبقه هفتم ساختمان روزنامه می توانست رازهای پنهان شده را کشف کند، وارد آسانسور شد. چرا در تمام این سالها حتی یک بار هم به طبقه هفتم نرفته بود؟ آیا به این خاطر نبود که نیرویی جلوی او را می گرفت و نمی گذاشت که به اسرار آن طبقه هفتم مخوف پی ببرد؟ نه، به این خاطر نبود، این را شماره های مرموز روی صفحه دکمه های آسانسور می گفت: ساختمان روزنامه فقط چهار طبقه بود.

سلطان حسین دوم درتل آویو

سلطان حسین دوم وارد فرودگاه تل آویو شد. با دیدن او گروهی از جوانان سفید و آبی پوشی که پرچمی در دست داشتند، فریاد کشیدند و موجی از شادی در فرودگاه پیچید. در حالی که سینه اش را جلو داده بود تا نوشته روی پیراهنش بهتر دیده شود، به سوی آنها رفت. چرا به او نگفته بودند که به استقبالش می آیند؟ می توانست این خبر را به همه دوستداران بی شمارش اعلام کند. زنی که لباس قرمز پوشیده بود و بوی عطرش در سالن می پیچید از کنارش رد شد، جوانان سفید و آبی پوش به سوی زن هجوم بردند، زن را می شناخت، قبلا او را دیده بود. آیا او مادونا بود؟ در دست جمعیت عکس های مادونا را دید. آیا مادونا وبلاگ داشت؟ پس چرا این همه به استقبالش آمده بودند؟ از فرودگاه بیرون آمد، باید به همان هتلی می رفت که بار قبل رفته بود. می دانست که باید در خیابانهای تل آویو عکاسان از او عکس بگیرند، با پیراهنی که حالا دیگر در تمام دنیا معروف شده بود. از خودش عکس گرفت، دوباره، سه باره و هفت بار. نمی دانست چرا هفت بار، ولی هفت عکس گرفت.

باستانی پاریزی و باستانی پاریسی

مردی که عینک ته استکانی زده بود، همه اطلاعات را در اختیار داشت. به او گفت: عدد هفت. هر چیزی مربوط به عدد هفت وجود دارد برایم بیاورید. آنها کتابخانه عظیمی را که هزاران کتاب در آن وجود داشت با پیشرفته ترین روش ها جستجو کردند. با انگشت کتاب ها را ورق زدند، انگشتان آنان پیشرفته ترین چیزی بود که در اختیارشان بود. گفت: اینترنت. هرچه در مورد عدد هفت بود، جستجو کردند، هفت سین، نای هفت بند، کوچه هفت پیچ، هشت الهفت، و چند هفت دیگر. حالا دیگر نامش را یافته بود. مردی که عینک ته استکانی زده بود، گفت: باستانی پاریزی. گفت: پاریز یا پاریس؟ عینک ته استکانی به میز خیره شد و گفت: پاریزی … و با صدایی گرفته ادامه داد: و شاید هم پاریسی. باید پاریسی باشد، این را حسین شین گفت. عینک ته استکانی گفت: بهتر است پاریسی باشد و شاید هم پاریزی باشد. حسین شین به او نگاه کرد و گفت: آیا بهتر نیست که پاریسی باشد؟ مرد عینکی گفت: بله، بهتر است پاریسی باشد، البته ممکن است پاریزی هم باشد. حسین شین پنجره را باز کرد و مردی که عینک ته استکانی زده بود به خیابان پرتاب کرد. چرا او نمی فهمید که بهتر است پاریسی باشد؟ باستانی پاریسی چه کسی بود؟ پشت آن ماسک هایی که به بهانه آلودگی هوا گذاشته شده بود، چه کسانی پنهان شده بودند؟ چه رازی در عدد هفت بود؟ چرا هفتاد و هفت؟ و چرا هفتصد و هفتاد و هفت؟

BAS TANI CODE

شصت سال تلاش کرده بود تا چهره اش را بپوشاند، همیشه تلاش کرده بود تا رازهای محفل را پشت آن هفت مقدس پنهان کند، رازی که سارا و مریم به پاریس بردند تا در محفل صهیون آن را از دسترس دشمنان عیسی نجات دهند. اولین بار اسقف ارینگاروسا متوجه شد که نشانه های محفل در پاریس نیست، کجا می توانست باشد؟ مسعود بن نود وقتی اسقف ارینگاروسا را دید به او گفت: پاریس نبود، باید به پاریز بروی، پاریس نه، پاریز. اسقف تا چند لحظه گیج بود، پاریز؟ نقشه به او نشان می داد که این نام مربوط به شهری در اطراف کرمان در ایران است. یک پاریس در ایران. باستانی پاریزی پیش از این که رازش آشکار شود، شمعدان هفت شعله ای که در آن راز محفل پنهان بود، از زیر درختان پسته بیرون آورد و آن را به تهران برد. حالا دیگر دشمنان محفل صهیون داشتند به پاریز می آمدند. محفل صهیون چه بود؟ چه رازی را پنهان می کرد؟ آیا محفل صهیون همان شورای مرکزی جبهه مشارکت نبود؟ حالا دیگر باستانی می توانست نقشی را که برای پنهان کردن راز به مدت شصت سال بازی کرده بود رها کند. از آن روز ناگهان همه کسانی که پیرمردی به نام باستانی پاریزی را می شناختند، گم شد. هیچ کس از خودش نپرسید که باستانی پاریزی به کجا رفته است، همه می دیدند که مردی تازه ظهور کرده است. نامش باستانی بود، حسین باستانی. حسین شین شماره تلفن دستی اسقف را گرفت و به او گفت نامش حسین باستانی است. و تلفن را قطع کرد. اسقف به ساعت طلایش نگاه کرد. در تهران شمعدان هفت شعله منتظر او بود.

بدون لولیتا هرگز

وقتی ولادیمیر ن. وارد خیابان هشتم نیویورک شد، بسته کاغذی زیر پیراهنش را به سینه اش فشرد تا مطمئن شود که همه چیز سرجایش است. قهوه خانه شلوغ بود، نه آنقدر که ولادیمیر از لای دود انبوه سیگار نتواند آذر را تشخیص دهد، دوست داشت او را مالیوتکا خطاب کند، همانطور که آذر نیز دوست داشت که او را اصغر بنامد. ولادیمیر از آذر پرسیده بود، اصغر یعنی چه؟ آذر گفته بود: عشق من! اصغر یعنی کوچولوی ناز. ولادیمیر احساس کودکی را پیدا کرده بود که نوازش های مادری را انگار پس از سالها دوباره حس می کند. ولادیمیر، یا اصغر دست نوشته کتاب را روی صندلی گذاشت، وقتی آذر آمد، ولادیمیر فقط نگاهی عمیق به او انداخت، نگاهی که فقط یک عاشق می توانست به لولیتای خودش بکند. ولادیمیر وقتی از کافه بیرون رفت، ماشین مشکی بلیزر را دید که به سویش هجوم آورده است. فقط یک گلوله در مغزش نشست. ولادیمیر بلافاصله کشته شد. مرد با مرکز تماس گرفت و گفت: ماموریت تمام شد. آذر نون وقتی جسد ولادیمیر را دید، یادداشت های کتاب را به سینه اش فشرد، لولیتا. یک ساختمان سی و هشت طبقه در نیویورک که هیچ دری به هیچ خیابانی نداشت، جایی بود که باید کتاب را به آن تحویل می داد، حروف «اف» و « اچ» روی دیواره ساختمان برای کسانی که در دهلیزهای زیر زمین ساختمان پنج گوشه پنتاگون رازهای نیویورک را می دانستند حروفی آشنا بود، فریدام هاوس جایی که سرنوشت دولت عراق، اسرائیل، دولت هلند، فیدل کاسترو، جبهه مشارکت، وب سایت گویا، انجمن فمینیست های میانه رو، دولت اوکراین و کنسرت های بنیامین در آن تعیین می شد. آذر وقتی به ساختمان فریدام هاوس رسید، هیج راهی برای ورود به آن پیدا نکرد، رازی مهم در آن ساختمان بود، آن ساختمان در نداشت.

ماجرای بازگشت زیتون را فردا ادامه خواهیم داد….