هیمالیای دلتنگی

نویسنده

» شرح/ نگاهی به یک زندگی

سیدمصطفی رضیئی

آکادمی سوئد در سایت رسمی خود درباره دوریس لسینگ نوشت: “حماسی‌ترین تجربه‌های زنانه که همراه با قدرت تردید، شور و دوراندیشی، تمدن از هم گسیخته ما را در معرض موشکافی قرار داده‌اند.” لسینگ مسن‌ترین انسان برنده نوبل ادبیات در تاریخ و برنده سال ۲۰۰۷ این جایزه شد. تا آن زمان، بیشتر از ۵۰ رمان لسینگ منتشر شده بودند و در کنار آن، آثاری در زمینه‌های شعر، نمایشنامه، متون ادبی، زندگی‌نامه و داستان‌کوتاه نیز منتشر ساخته.

لسینگ در ۱۹۱۹ در غرب ایران متولد شد و تا پیش از ازدواج، نام دوریس مِی تایلر را بر خود داشت. کودکی خود را در مستعمره رودزیا (امروز با نام زیمباوه شناخته می‌شود) گذراند، والدین‌اش بعد از پایان جنگ جهانی اول، به این سرزمین رفتند و در آنجا مقیم شدند. خود تا جوانی در این سرزمین بود و بعد برای زندگی به  اروپا رفت و در شهر لندن سکنی گزید و تا زمان مرگ خود در ۱۷ نوامبر ۲۰۱۳، در آپارتمانی در همین شهر زندگی کرد.

تمام عمر دیوانه‌وار کتاب می‌خواند: ابتدا هم کتابخوانی را با کلاسیک‌های ادبی شروع کرد که یک کلوب کتاب در لندن برایش به آفریقا می‌فرستاد. هرچند کودکی ناآرامی را گذراند و هر از چند گاهی از خانه می‌گریخت. رابطه خوبی با مادر خود نداشت و پدر او، یک معلول جنگ جهانی اول، همیشه دلمشغول گذشته بود: در یک نبرد در جنگ، تنها او در میان هم‌قطارهایش زنده باقی مانده بود و تا روز مرگ، فکر آن نبرد او را رها نمی‌کرد.

در کودکی، دوره‌ای نسبت به وزن خودش دچار وسواس شد و یک دوره طولانی رژیم کره بادام‌زمینی با گوجه‌فرنگی گرفت، هرچند بعدها رابطه‌ای راحت با ظاهر و بدن خود پیدا کرد. تاثیر این رژیم چند ماهه بر او گسترده بود: عاقبت خانه و مدرسه را رها کرد و در ۱۵ سالگی با فرانک ویندسون ازدواج کرد. آن زمان او ۱۹ سال‌اش بود و این دو همدیگر را در هنگام کار در سالیسبری دیده بودند. از او صاحب دو فرزند شد و دچار وضعیتی گشت که خود “هیمیالیای دلتنگی” برای مادری جوان و تنها مانده با زندگی می‌خواند.

در ۲۶ سالگی، در سال ۱۹۴۵، از همسر اول خود جدا شد و با گاتفرید لسینگ ازدواج کرد، یک کمونیست که کلوب کتاب چپ را می‌گرداند. خود می‌گوید: “این ازدواج، وظیقه انقلابی‌ام بود.” آن‌ها یک پسر به‌دنیا آوردند، پیتر. چهار سال بعد، در ۱۹۴۹ این زوج از همدیگر جدا شدند، هرچند لسینگ، نام فامیلی همسر دوم را بر نام خود باقی گذاشت، هرچند انجام چنین کاری برای یک زن فمینیست، عجیب به‌نظر می‌رسید، با این وجود، لسینگ هیچ‌وقت یک فمینیست معمولی به شکل مرسوم خود نبود. او درحقیقت هیچ‌وقت در هیچ‌چیزی یک زن معمولی به شکل مرسوم خود نبود.

او در همان سال همراه با پیتر و دست‌نویس اولین رمان خود، وارد خاک انگستان شد. “علف‌ها می‌خوانند” در سال ۱۹۵۰ منتشر شد، در آن زمان ۳۱ سال داشت. داستان آن در رودزیا می‌گذرد و زندگی کشاورزی سفیدپوست و فقیر را همراه با همسرش را دنبال می‌کند در رابطه با خدمتکار رنگین‌پوست‌شان. رمان نویدبخش آینده‌ای ادبی بود و رسوم نژادپرستانه زمانه را به چالش می‌کشید، همچنین توانایی نویسنده در تکنیک‌های ادبی را نشان می‌داد.

هرچند رمان لبریز از رنگ و بوی مرغزارهای آن سرزمین بود، بااین‌حال شباهت‌هایی فراوان به رمان‌نویس‌های روسی از خود نشان می‌داد که لسینگ در آن زمان شیفته‌شان بود، مخصوصاً ادبیات تولستوی و داستایوفسکی. هرچند نویسندگی یعنی نویسنده باید خودخواه باشد. برای پنج سال بعدی او به خانواده‌ای مقرری پرداخت می‌کرد تا عصرها و شب‌ها مراقب پیتر باشند و خود می‌نوشت. خود می‌گوید: “وقتی بچه‌ای دور و اطراف تو باشد نمی‌توانی بنویسی. اصلاً خوب نیست. آدم بیخودی عصبی می‌شود.”

در لندن خود را دلمشغول حلقه ادبی شهر کرد، در آن زمان دوست جان برگز، جان آزبورن، برتراند راسل و آرنولد وِسکر بود. در آن زمان به آشپزی و مهمانی‌هایش بین افراد حلقه ادبی، شهرت یافته بود. او را شبیه به بهترین شخصیت‌های داستانی‌اش توصیف می‌کردند: مراقب دوستان‌اش بود، هوشمندی خارق‌العاده‌ای از خود نشان می‌داد، اصلاً هم با کسی شوخی نداشت. وقت مبالغه و فریب دیگران، آشکارا بی‌حوصله می‌شد.

یکی از اصلی‌ترین موضوعات ادبی او، آفریقا باقی ماند هرچند کتاب‌هایش همچنین به روابط مردان و زنان می‌پرداخت، صحبت‌های آنان با خود، با همدیگر را دنبال می‌کرد. مباحث سیاسی را نیز در کتاب‌های خود وارد کرده بود و همچنین شیفتگی‌اش به زمانه‌اش، به فمینیست و وضعیت روان و پریشانی‌هایش، همیشه در داستان‌هایش آشکارا باقی ماندند. مشهورترین کتاب‌اش در سال ۱۹۶۲ منتشر شد با نام “دفترچه طلایی” و امروز آن را یک رمان کلاسیک در مبحث فمینیست می‌شناسند. راوی رمان، آنا وُلف، زندگی درونی خود را باز می‌گوید. او زندگی زنان را برابر خواسته‌های خود و خواسته‌های اجتماع از او، به خواننده باز می‌گوید. راوی زندگی‌اش را در چهار دفتر می‌نویسد: سیاه برای نویسندگی، قرمز برای سیاست، آبی برای روزمرگی و زرد برای احساسات شخصی‌اش. “دفترچه طلایی” بیانگر آرزوهای اوست – زمانی که خود را از کلیت جامعه جدا می‌کند و فقط خودش باقی می‌ماند.

در سال ۱۹۵۴ اولین جایزه ادبی خود را برنده شد، جایزه سامرست موآم بعد از آن به جز جایزه بوکر که پنج مرتبه نامزد نهایی آن شد، تقریباً تمامی جوایز ادبی اروپا را در دستان خود گرفت. تقریباً وقتی جایزه نوبل را دریافت کرد، آماده آن بود. خود می‌گوید، “تقریباً به هر شکل ممکن نوشته‌ام، برای همین فکر می‌کنم هیچ دلیلی نبود این جایزه حقم نباشد.” از مهم‌ترین جوایز دیگری که برنده شده بود، جایزه دیوید کوهن برای یک عمر فعالیت در ادبیات انگلیسی‌زبان بود. مجله تایم هم در سال ۲۰۰۸، او را در فهرست “پنجاه نویسنده برتر انگلستان از ۱۹۴۵ تاکنون” در رده پنجم جای داده بود.

ادبیات او را به سه دوره تقسیم می‌کنند. دوران کمونیستی (۱۹۴۴ تا ۱۹۵۶) که به‌شکلی رادیکال به مباحث اجتماعی می‌پرداخت (هرچند در رمان “تروریست خوب” دوباره سراغ آن‌ها برگشت)؛ دوران روان‌شناختی (۱۹۵۶ تا ۱۹۶۹) و بعد از آن هم سراغ مبحث علمی‌تخیلی رفت. رمان‌های دنباله‌دار کم ننوشت. “علف‌ها می‌خوانند” اولین رمان او، درنهایت تبدیل به شروع یک رمان چهار‌ جلدی با نام “کودکان خشونت” شد. در نوشتن داستان کوتاه هم گسترده فعال بود و مهم‌ترین داستان‌هایش در مجموعه “داستان‌های آفریقا” جمع‌آوری شده‌اند که بیشتر از هر جایی در رودزیای جنوبی (زیمباوه امروزی) می‌گذرند.

یادگار او، به جز تمامی کتاب‌های منتشر شده‌اش، در مرکز علوم‌انسانی هری رانسوم در دانشگاه تگزارش در آستین، تگزاس، امریکا نگهداری می‌شود. در این مرکز، مجموعه‌ای کامل از دست‌نویس‌ها و نسخه‌های چاپ شده آثار او تا سال ۱۹۹۹ میلادی نگهداری می‌شود. همچنین مجموعه‌ای کوچک‌تر از یادداشت‌ها و دست‌نوس‌های او را کتابخانه مک‌فارلین در دانشگاه تولسا و همچنین دانشگاه آنگولای غربی نگهداری می‌کنند.

خود به نوشتن اعتقادی عمیق داشت و تمامی عمر بر همین اساس زندگی کرد، نوشت و آثار ادبی خود را منتشر ساخت. در انتهای سخنرانی دریافت جایزه نوبل خود در سال ۲۰۰۷ می‌گوید:

“قصه‌گو در عمق وجود هر کدام از ماست. داستان‌‌‌ساز همیشه همراه ماست. فرض کنیم جهان‌مان در جنگی ویران شود، با وحشت‌هایی پر شود که هر کدام از ما به‌راحتی می‌توانیم تصورش کنیم. فرض کنید سیل‌ها شهرهای‌ما را بشورند، دریاها پیش بیایند. اما قصه‌گو همین‌‌جاست، چون این تخیل ماست که به ما شکل می‌دهد، نگه‌مان می‌دارد، خلق‌مان می‌کند – برای خوبی و برای بدی. این داستان‌های ماست که دوباره خلق‌مان می‌کند، وقتی مانده‌ایم، رنج دیده، حتی ویران شده. این قصه‌گوست، رویاساز، اسطورهساز که ققنوس ما می‌شود که ما را دوباره به بهترین شکل نقش می‌زند و به بهترین خلاقیت‌مان می‌افزاید.