مانلی

نویسنده

سروده هایی از ساقی لقایی  و امیر سنجوری

جهان خسته…     

این سومین بستنی ای ست که می خورم

تا طعم خون از دهانم برود.

این پاییز رنگ ندارد

برگ ندارد

که سپور  پیر  سیبیلو

جارویش کند یک جا و یک کبریت

حرامش کند.

بیدهای تهران

همگی تئوریسین شده اند

و چنارهایش

از سکه انداخته شان -

دیگر از من دلی نمی برند.

مچ بندهای سبز  رفقایم را باز کن

و به شاخه ی شاه بلوط های لندن ببند

نه! حاجتی ندارم!

کریسمس در راه است و من که همه عمر خرافاتی نبوده ام

می خواهم کودک شوم

عاشقی را فراموش کنم

و این بار چشم به راه پاپانوئلی باشم

که به جای پای کاج های تزیین شده

هدیه هایش را توی خیابان می گذارد

برای زنان  ”بی در کجایی”

که ویار لبو کرده اند و

طعم خون، از دهانشان نمی رود

باشد! قبول!

اینجا نه جا و حالا نه وقت عاشقی ست

تو برو بی وفایی م را مثنوی کن! بازارش هنوز سکه است.

این هم بماند که تاریخ  قلب  من

به دیوانه بازی های تو میخ شده!

دارم درد می کنم از این همه لیلاکشی و کسی

باور نمی کند

همدستی ت با “ابن السلام” را

 

پنهان تر از تمام سپیدی ها…

امیر سنجوری

 

در عقل رودخانه چه پنهان بود، در ذهن بی تکلف ماهی ها

در روحِ سایه روشن این جنگل، بین سپید ها و سیاهی ها

در خشم کودکانه ی انسان ها ، پشت درنگ های ترافیکی

تصمیم عاقلانه ی حیوانات ، در انتخاب ها و دوراهی ها

در خلوت مچاله ی میدان ها ، تکثیر دردنامه ی صبح و عصر

قانونِ بی مسامحه ی جنگل ، در تیتر ها و کاغذکاهی ها

رنجی که می کشم نه که از جنگل ، رنجی که می کشم نه که از شهر است

از کم تَن ی و بیش تن آرایی است ،از کم سری و بیش کلاهی ها

دنیای تیر ها و تعارف ها، دنیای زخم ها و نوازش ها

دنیای بغض ها و تلنگر ها، دنیای نسل ها و تباهی ها

پشت هبوط شیشه ای جنگل ، دنیای من حقیقت تلخی بود

پنهان تر از تمام سپیدی ها، پیداتر از تمام سیاهی ها