تا به حال برایتان پیش آمده که نور سفید و تند فلش دوربین عکاسی چشمهایتان را بیازارد؟ لحظه ای، ضربتی و عمیق. اگر حواسمان به هر جای ممکن و ناممکنی مشغول باشد، فلش دوربین تمرکز را به هم می زند و مجبور می کند تا به لنز کوچک دوربین خیره شویم اما پس از دو ثانیه و پس از ثبت تصویر موردنظر، سوزش چشمان به کلی فراموش می شود. زندگی ما نیز چنین است. از دردها چشممان می سوزد اما بعد فراموش می کنیم. شاید مردان دادگاههای فعالان کمپین یک میلیون امضا نیز این دردها را فراموش کرده اند. شاید هم اصلا ندیده اند چرا که خود آنان یکی از فلش هایی بودند که چشم انسانها را آزردند. انسانهایی که به آنان پناه آوردند.
فلش اول:
مرد جوان بر اساس توافقی که با همسرش کرده، هنگام تعیین محضر خانه برای اجرای صیغه عقد ازدواج، با محضر دار صحبت می کند که تمام شروط ضمن عقد را رعایت کند و کلیه حقوق مطرح شده در آن شروط را به همسرش دهد. محضر دار می پذیرد و روز عقد فرا می رسد. خطبه عقد جاری می شود و در آن حرفی از شروط ضمن عقد به میان نمی آید. دختر جویای ماجرا می شود که محضر دار می گوید: “شگون ندارد. ما تنها حق سفر و حق تحصیل را می پذیریم.” دفتر شلوغ است و مهمانها بسیار. جای چانه زدن نیست. محضر دار نیز این را می داند. خطبه جاری می شود.
فلش دوم:
پیرزن به سان ابر بهار اشک می ریزد. چه تلخند این اشکها. غم، خشم، ضعف را می توان در این مروارید های ریز دید. غمگین از دوری فرزندش است. خشمگین است که چرا دامادش اجازه نمی دهد، دختر چند خیابان اینطرفتر به دیدار مادرش بیاید و احساس ضعف می کند که چرا نمی تواند حق خود و دخترش را از مرد نامرد پس گیرد. اشک می ریزد و به جان پسرانش غر می زند که چرا به دامادش گفتند بالای چشمت ابروست تا بهانه کند. دیگر ده سالی می شود که دختر و نوه هایش را از آن سوی خیابان می بیند. از کنار هم رد می شوند بی آنکه حتی به هم سلام کنند. تنها نگاههای تلخشان است که در میان نگاههای مردم حلقه می زند. دختر طلاق نیز خواست اما مرد نا مرد بچه ها را گروگان گرفت. قاضی هم به این خانواده پناه نداد و گفت: “زندگیت را بکن.” دختر به مرگ تدریجی ادامه داد.
فلش سوم:
مرد جوان با تازه عروسش به محضر خانه دیگری می روند و تقاضا می کنند که مابقی شروط ضمن عقد را به زن بدهند. این بار محضردار می گوید: “اکنون که خطبه عقد جاری شده، دیگر شروط ضمن عقدی در کار نیست. کار از کار گذشته است.” دختر قانون رو می کند. ابلاغیه قوه قضاییه نشان می دهد و کارت خبرنگاری بر روی میز می گذارد: “پس با من مصاحبه ای می کنید و از دلایل و منطقتان برای رد ابلاغیه قوه قضایه مبنی بر قانونی بودن شروط ضمن عقد می گوید.” هول برش می دارد: “آخر این شروط زندگی ها را از هم می پاشد. پسران جوان چه گناهی کرده اند که گول دختران را می خورند!”
مرد جوان اعتراض می کند که: “یک سکه طلا بیشتر مهریه این خانوم نیست که امروز هم می توانم آن را پرداخت کنم. چه نیرنگ و حیله ای می تواند در کار باشد؟ اینکه حقوق هر دوی ما برابر باشد چه مکری در بر دارد؟ “
محضر دار کماکان بر حرف خود ایستاده و می گوید:” نه جوان! شما خامید و اسیر افکار روشنفکرانه شده اید! نمی دانید با خود چه می کنید!من نمی توانم شاهد بدبخت شدن شما باشم. مگر آنکه خود ضمانت زندگی خودتان را بر عهده بگیرید!!”
آنی است که دستان دختر به دور گردن محضر دار حلقه شود. “مگر کسی از شما ضمانت خواست؟ !!”
با چه بدبختی محضر دار راضی می شود و کلیه شروط را که اینک نام وکالت دارد، به دختر می دهد.
فلش چهارم:
در سایت کمپین یک میلیون امضا از غم مادری نوشته شده که دختر و نوه هایش را مدتهاست ندیده و یک بار که دختر پنهانی برای دیدار مادرش آمده، به شدت کتک خورده است. از قول مادر می نویسد که تقاضای طلاق فرزندش را به دادگاه تقدیم کرده اما قاضی توصیه کرده که “به دخترت بگو زندگی اش را بکند. کسی که برای این حرفها طلاق نمی گیرد!”
حرفهایی که قاضی از آنان یاد می کند، ضرب و شتم و گروگانگیری بچه هاست. این بار نیز مرد قانون بر ناحقی پافشاری می کند.
فلش پنجم:
مرد پا به سن گذاشته و از بنیه خوبی برخوردار است. دخترش را می زند. بر سر هر بهانه ای او را کتک می زند و این را حق خود می داند. روزی که مادر برای طلاق به دادگاه رفت، دختر نیز به عنوان شاهد و شاکی در دادگاه حاضر شد. قاضی بر سر دختر نوجوان 19 ساله فریاد زد: “من اگر دختری مثل تو داشتم، می کشتمش. از پدرت شکایت می کنی؟ “
دختر که تصور دیگری از قاضی داشت و این عنوان را برازنده یک مرد عادل می دانست، پس از مکثی که از شوک خارج شد، گفت: “دختر شما هم اگر پدری مثل این مرد داشت، آرزو می کرد می توانست بکشدش.”
قاضی دیگر هیچ نگفت هرچند در روند حکمش نیز تغییری نداد.
فلش ششم:
“گیس بریده” داستان دختری است که پدری شکاک و متعصب دارد با خانواده پدری که مرد را به استفاده از ضرب و شتم برای تربیت دختر تشویق می کنند. دختر پس از مدتها، از پدرش به دادگاه شکایت می کند. قاضی حرف دختر را باور نمی کند تا اینکه خود با یکی از صحنه های خشونت وی روبرو می شود و پس از آن با همکار دیگرش به شور می نشیند. مکالمه این دو قاضی که تنها به پشتوانه طول درمان پزشکی قانونی، قدرتمند است به نتیجه جالبی منجر می شود.
دو همکار به این نتیجه می رسند که تعداد دخترانی که در این شرایط به قانون پناه می آورند بسیار اندک است و اگر امروز به این دختر کمک نکنند هیچ معلوم نیست که فردا خبر قتل وی توسط پدرش و یا خود کشی اش را در روزنامه نخوانند. همچنین این احتمال را هم می دهند که در جمع دختران فراری دیده شود. در نتیجه پدر به زندان محکوم می شود. البته به این دلیل که فیلم است. چرا که تصور فیلمنامه نویس هم از قاضی، یک مرد عادل است.
حرف آخر
به تازگی دو نفر دیگر از فعالان کمپین یک میلیون امضا به حبس محکوم شده اند و گویا این روند کماکان ادامه دارد. هیچگاه مشخص نشد چرا مردان قوه قضاییه به جای تصورشان در خصوص براندازی دختران و پسران ایران با جمع آوری امضا، این خاطرات خود را مرور نمی کنند. هر یک از آن مردان می توانند صدها نمونه از این دست را رو کنند. چرا یک لحظه به خود نمی گویند تلاش امروز این بچه ها همان فریاد آنهاست. به جرات می توان گفت هر خانواده ای در ایران امروز، دستکم یک تجربه از سورفتارهای نامردان را در میان اقوام خود دیده است. نابرابری حقوق زن و مرد، حکایت تازه ای نیست. نیازی به آموزش و تحریک ندارد. یک نگاه به دور و اطراف کافی است برای یافتن حداقل یک نمونه. از هر خط این روایتها، دردی می بارد. می توان کتک زد اما نمی توان جلوی فریادش را گرفت. کتک، بی عدالتی درد دارند. درد نیز فریاد دارد. فریاد نیز صدا. این یک قانون است نمی توان تغییرش داد.
قضات امروز یادشان رفته دخترانی را که از هراس پدران و شوهرانشان به آنان پناه آوردند؟ فراموش کردند که به هر کدامشان چگونه پاسخ دادند. ندیدند روزهایی را که دفاتر اسناد رسمی که زیر نظر قوه قضاییه مشغول به کارند، برای تفاوقی بین طرفین چگونه بر ناعدالتی خود اصرار کردند. نپرسیدند که چرا آنان خود را مسئول سعادت دامادها می دانستند و عروسها نه؟ !