چند صفحه از کتاب زندگی مهوش
بیست و هفتم دی ماه سالروز مرگ “ مهوش ” خواننده مشهور موسیقی کوچه بازاری ایران است. برخی از سایت های فارسی و صفحات سایت اطلاعاتی ویکی پدیا، سالروز مرگ او را بیست و هفتم بهمن ماه عنوان کرده اند.
بستگان مهوش، سالروز مرگ اورا بیست و هفتم دی ماه یک هزار و سیصد و سی و نه می دانند وهر ساله هم در همین روز، همراه با دوستدارانش بر سر مزاراو در ابن بابویه جمع می شوند و یاد و خاطره اش را گرامی می دارند.
“نادره دوران ” نام داستان کوتاهی است نوشته عباس منظر پور که در آن خاطرات خود ازاین خواننده را روایت کرده است. این داستان در کتابی بهمین نام درآستانه انتشار توسط انتشارات مردمک است.
”هنر روز” بخشی ا زاین داستان راباتوافق نویسنده و ناشر- و سپاس از هر دو- منتشر می کند.
نادره دوران….
عباس منظر پور
دیدار اول
به هر حال در آن موقع مطب من در شمیران بود که البته صبح ها هنوز در بهداری دماوند کار میکردم. دکتر نیکخو هم در یکی از آن شبها بود که به مطب آمد و با هم به رستوران هامون رفتیم، پشت یک میز نشسته بودیم و گفتگو میکردیم. ساعت حدود 5: 10 شب و رستوران نسبتاً خلوت بود. ناگهان دیدیم تمامِ نظرها متوّجه درب ورودیِ رستوران است. ما هم به آن سمت نگاه کردیم و دیدیم خانم «مهوش» داخلِ آنجا شده و یک راست به طرف میز ما آمد، با دکتر نیکخو دست داد و سلام و علیک گرمی کردند، دکتر هم من را به او معرفی کرد که با من هم دست داد و روی یک صندلی نشست، لباس متین و گرانبهایی به تن، صورتی تقریباً بدون آرایش و ابروانی «پیوسته» داشته قد نسبتاً بلند و اندامی فربه داشت و از تمام حرکاتش شادی و نشاط میبارید. روی هم رفته یکی از بانوانِ حرمسرای قاجار را تداعی میکرد که تصویر آنان را در خیلی از کتابها و نمایشگاها دیده بودم. تمام نگاههای مشتریان متوجه میز ما و خانم مهوش بود، مدیر رستوران سرِ میز ما آمد و پس از اظهار خوشوقتیِ فراوان از حضور مهمان ما در آن رستوران، آمادگی خود را برای انجام دستورات ما اعلام داشت یکی دو گارسون هم با او بودند و آنها را مأمور خدمت به میز ما کرد. معلوم شد که بار اوّل است که خانم مهوش به آن رستوران آمده. با داکتر نیکخو خیلی «خود مونی» و با خنده و شوخی حرف میزد. یک ساعت نشستیم و سپس از مدیر رستوران خداحافظی کردیم، او با هیچ تعارفی حاضر نشد پول میز ما را دریافت کند. از رستوران خارج شدیم دکتر با اتومبیل خانم مهوش و من پیاده به سمت خانه های خود روانه شدیم.
ناگفته نماند، در تمام این یک ساعت، نه تنها نگاه مشتریان از میز ما قطع نمیشده بلکه با پخش این خبر در خیابان سیلِ جمعیتی بود که به رستوران مراجعه کردند. تمام میزها اشغال شد و بسیاری ایستاده به صرف بعضی از خوردنیها پرداختند.
به عنوان جمله معَترضه بگویم: این برخورد باعث شد که متأسفانه دیگر، به جز یکی دو بار، نتوانستم به رستوران هامون رفته و ساعتی به راحتی بگذرانم، زیرا پس از آن شب، بار اوّلی که با چندتن از دوستان به آنجا رفتیم، مدیر رستوران به افتخار آشنایی من با بانو مهوش و به این امید که با او بار دیگری هم برای دیدار من به آن رستوران بیاید، از دریافت وجه خوراکیهای ما خود داری کرد. فکر میکرد آن خانم در اثر آشنایی با من به آنجا آمده. باری دیگر هم همین کار را کرد و با وجود اصرار من و اطرافیانم، حاضر به دریافت پول نشد. در نتیجه پای من هم از آن جا بریده شد و پس از آن به جاهای دیگر مراجعه کردم…
دیدار آخر
در قسمتی از مراسم تشییع جنازهٔ آن مرحوم هم ناخواسته شرکت داشتم. توضیح آن که، آن روز میخواستم به خانهٔ پدر که در خیابان «اسماعیل بزاز» میدان شاه (آن زمان) قرار داشت بروم، از دروازه شمیران که محل سکونتم بود، با اتومبیل راه افتادم، میدیدم خیابان به گونهای غیر عادی شلوغ است و افرادی زیادی در پیادهرو و حتی سواره رویِ خیابان به سمتِ جنوب روانند، ولی میتوانستم به آهستگی رانندگی کنم. به چهار راه سرچشمه رسیدم و داخلِ خیابان «سیروس» شدم. ترافیک بسیار سنگین بود و پس از طی مسافتی کوتاه، راه به کلی بسته شد. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. تمام اتومبیلها ایستاده بودند و در خیابانی که حال به کلی «یک طرفه» شده بود، حتی یک سانتی متر امکان رانندگی نبود. رانندگان کمکم اتومبیلها را خاموش کردند، عدهای از ماشین خود پیاده شدند و در قهوهخانه های نزدیک نشستند.
واقعهٔ جالبی پیش آمد: رانندهٔ جلوی من، با خانمی که کنار خیابان ایستاده بود کمکم به صحبت پرداخت و پس از مدتی از اتومبیل خود پیاده شد، درِ آن را قفل کرد و با آن خانم به سمتی رفتند. این انسداد راه آنقدر ادامه داشت که آن راننده به تنهایی بازگشت و پشت فرمان اتومبیل همچنان خاموش خود نشست، به هر حال، حرکتِ من از سرچشمه تا خانهٔ پدر، که بیش از یکی دو کیلو متر نبود، سه ساعت و نیم به دراز کشید، با تنی خسته و اعصابی درهم کوفته، از اتومبیل پیاده شدم و نزدیک رفتم. این راه بندان تا «ابن بابویه» ادامه داشت.
شنیدم در خیابانهای مولوی، شهباز و بعضی خیابانهای دیگر، همین ازدحام و راهبندان وجود داشته، آن روز مراسم تشییع جنازهٔ مرحوم مهوش برگزار میشد. در عمر خود چنین جمعیت وازدحامی ندیده بودم، هنوز هم متحیرم که رمز محبوبیت این زن در چه چیزی نهفته بود؟
مهوش، شهپر و….
رفته رفته پای خوانندگان کافهها و کابارهها به خانهٔ پورهاشمی باز شد. بهتر آنست گفته شود از این خانه بود که هنرمندان کوچه و بازار روانهٔ کافهها و کابارهها و حتی فرستندههای رادیو میشدند. با شیوهٔ زندگی درویشانهٔ او، آنان خود را در خانهٔ خود میدانستند، زنان خواننده غذا میپختند، از مهمانان گوناگونِ او پذیرایی میکردند، اطاقها را مرتب و آن خدماتی که معمولاً زنان خانهدار انجام میدادند به عهده میگرفتند. او هم به آنان آهنگ و شعر میداد. با قاطعیت میتوان گفت که موسیقی و شعر کافه و کابارهای به معنای واقعی از این خانه و به دست پورهاشمی ابداع و معروف شد. من که خود در جنوب شهر زاده و بالیده شده و هیچگاه روابط خود را با آن جا قطع نکردهام، کلمات و اصطلاحاتی در اشعار او میبینم که خود از آنها بی خبر بودم، چنان به فرهنگ عامهٔ جنوب شهر و ریزهکاریهای کلمات آنان آشنایی داشت و چنان این واژهها را در اشعار خود و به موقع به کار میبُرد که آنها را از خود بیخود میکرد.
یکی از اولِین خوانندگانی که به خانهٔ پورهاشمی رفت و آمد میکرد، بانو «شهپر» بود. با همان آهنگها و اشعار پورهاشمی، او یکی از خوانندگان معروف و موفق کوچه و بازار شد. همان گونه که قبلاً اشاره شد موسیقی و شعر کوچه و بازار،از همان خانه و به یمن استعداد فوقالعاده و قدرتِ ابداع پایان ناپذیر این هنرمند مردمی سرچشمه گرفت. و پس از آن دیگر کسی به این پایه نرسید.
«جعفرپورهاشمی» هنرمند «خاکی» بود، خاکی زیست و تقریباً گمنام هم در خاک شد. باشد که با این نوشتهٔ حقیر، گوشهای هرچند ناچیز، از خلاقیت بی نظیر او به یاد بازماندگانی از آن دوران بیاید، باشد هنرمندانِ کنونی و آینده، به فکر شاد کردنِ مردمانی بیفتند که توقع کمی دارند، باشد که در محاسبات خود، این قشر عظیم و کم توقع را هم مورد عنایت قرار دهند و دل آنان را با هنرهای مورد پسند آنان شاد کنند، در عین حالی که به فکر ارتقاءِ سلیقهٔ هنری آنان نیز باشند…
رمز کامیابی جنسی و سینمای بازاری…….
…؛ همان مجله و در همان شماره، اشاره به پروندههای دیگری دارد که برای این خوانندهٔ کوچه و بازار تشکیل شده بود. یکی از این پروندهها، اقدام به نگارش و چاپ و انتشار کتابی است به نام «رمز کامیابی جنسی» جالب توجه است که اکرم پیشین و مهوش بعدی، اصولاً سواد نداشت!! نویسندهٔ رندی آن کتاب را بدون اطلاع او نوشته و پخش کرده و سود آن را هم به جیب زده بود. کتاب با تیراژ زیاد چاپ و بخصوص پس از تصادف و فوت مهوش تجدید چاپ و وسیعاً به فروش رسید. پشت جلد کتاب هم ذکر شده بود «به قلم مهوش!» و تصویر نیمه لخت هم از او چاپ شده بود. رفته رفته مهوش مشکلگشای تاترهای کم تماشاچی لالهزار شد. این تماشاخانهها مابین هر نمایش بی مشتری خود، قسمتی کوتاه را به رقص و آواز او اختصاص دادند و همین کافی بود که بلیتهای آنان به سرعت بفروش برسد و حتّی دست دوم پیدا کند. عدهای از بیکارانِ اطراف این تاترها با خرید یکجا و فروش بلیت به علاقمندان به نان و نانوایی میرسیدند بی مناسبت ندیدم شبی را که خود و همسرم به تماشای هنر او رفتیم شرح دهم: به مناسبتی هردو مدتی به شدت غمگین بودیم. به او پیشنهاد کردم به یکی از تماشاخانههای لالهزار برویم شاید قدری از آن غم جا نکاه کاسته شود. جمعه روزی با هم به لالهزار و تاتر «تفکرّی» مراجعه کردیم، مقابل تاتر بسیار شلوغ بود که باعث تعجب ما شد ولی وقتی به آگهی آن نگاه کردیم، دلیل این ازدحام معلوم شد، چندین نمایش کوتاه و رقص و آواز در برنامه بود که یکی از آنها مخصوص مهوش و رمز شلوغی هم همان بود. ناچار بلیتی به چند برابر قیمت از بازار آزاد تهیه کردیم و داخل تاتر شدیم. به زودی تمام صندلیها اشغال شد و چند برنامه هم به اجرا درآمد که ابراز احساساتی از تماشاچیان مشاهده نشد. معلوم بود همه منتظر مهوش هستند. بالاخره موقع اجرای برنامهٔ او رسید. پرده بسته بود، اوّل صدای «ضرب» آمد که یکی از «رِنگ«های مردم پسند را مینواخت پس از مدت کمی از شکاف میان پردهها یک پای نیمه لخت نمایان شد، پایی چاق و پروار!! چنان صدای کف زدن و سوت کشیدن برخاست که همسرم نگران شد. کلاههای شاپوی بود که به هوا میرفت و یکی دوتای آنها روی پای ما افتاد که به صاحبانش برگرداندیم، به یاد ندارم نمایش این پا و ابراز احساسات تماشاچیان چقدر به درازا کشید ولی به نظرم زمانی طولانی دوام داشت. بالاخره باقی اندام هم کمکم نمایان شد. ما که به نظر انتقادی به این صحنه مینگریستیم و علیالاصول حال خوش هم نداشتیم، نمیتوانستیم درک کنیم که چه چیزی باعث این همه ابراز احساسات شده است؟ برنامهٔ کوتاهی همراه با تماشاچیان اجرا کرد، به گونهای که به نظر میآمد این هماهنگی، نمایشنامهای است که از قبل نوشته شده. او میخواند و تماشاچیان جواب میدادند. وقتی هم که برنامه به اتمام رسید، آنقدر کف زدند و صوت کشیدند که دوباره و چندین باره به روی صحنه آمد ولی آوازی نخواند، چنین به نظر میرسید که فقط حضور او باعث شادی پایان ناپذیر تماشاچیان است. وقتی مهوش رفت، بیش از نیمی از تماشاچیان هم تاتر را ترک گفتند و منتظر بقیهٔ برنامه نشدند. ما هم به همچنین!…