از آنجا

نویسنده
صوفیا نصرالهی

 جایی که مهرجویی و ساعدی به هم می‌رسند…

نوشتن این یادداشت را دو ماه پیش شروع کردم. یعنی وقتی رمان “به خاطر یک فیلم بلند لعنتی” را تمام کرده بودم. اما انقدر دور و برمان حوادث مختلف با سرعت زیاد افاق می افتند که نتوانستم تمامش کنم تا الان!
راستش این روزها در حال و هوایی هستم که حوصله هیچ شکوه و شکایت و بدبینی و گله گزاری را ندارم. یعنی فکر می کنم انقدر همه مان درگیر مشکلات و گرفتاری ها هستیم و انقدر دوروبرمان و در کوچه و خیابان همه بداخلاق و عبوس ناامید شده اند که ذکر مصیبت فقط حال همه را بدتر می کند. برعکس باید همه اش دنبال چیزهایی باشیم که حال و هوایمان را عوض کند. چیزهایی که خوشحال تر و بهتر و سالم ترمان کند. انقدر زشتی های اطراف خودشان را تحمیل می کنند که باید سعی کنیم هر طور شده از گوشه و کنار زیبایی را که جایی مخفی شده بیرون بکشیم.


در چنین حال و هوایی رمان استاد مهرجویی را که از نمایشگاه کتاب خریده بودم، خواندم. داستان مشکلات و درگیری های یک جوان بیست و چند ساله با خودش و اطرافیانش. راستش چند صفحه اول را که خواندم اصلا انتظاری که از رمان استاد در ذهنم داشتم، برآورده نشده بود. به نظرم خط اصلی قصه خیلی تکراری بود و ویژگی خاصی هم به آن اضافه نشده بود تا از داستان های دیگر متمایزش کند به جز البته ذهنیت فلسفی و تفکرات مهرجویی راجع به مشکلات تاریخی این سرزمین کهن که به هر حال نمی گذاشت به سادگی از کنار صفحاتی که خواندی بگذری. اما هرچه جلوتر رفتم، جادوی مهرجویی بیشتر خودش را نشان داد. جزییات ناب بیرون زدند و کلیت قصه را تحت تاثیر قرار دادند. و اصلا کلیت چه اهمیتی دارد؟ قصه ها معمولا تکرار می شوند. قصه عشق، نفرت ، دوستی و خلاصه همه این ها در طول سال ها و حتی قرون تغییر نمی کنند. آن چه آن ها را از هم متمایز می کند همین جزییات است. و چه کسی به جز مهرجویی می توانست انقدر خوب درباره پیچیدگی های عاطفی و تقابل عشق با واقعیت های کثیف و ناراحت کننده اطرافمان بنویسد؟ هر چه جلوتر می رفتم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتم. انگار دقیقا آینه ای جلوی من و هم سن و سال هایم گرفته بودند. هیچ کس نمی توانست به این خوبی یک جوان به ته خط رسیده را تصویر کند. از همه مهم تر این که مهرجویی اصلا این به ته خط رسیدن را به رویمان نمی آورد. انگار خودش هم با ما این طرف خط ایستاده. وقتی از درگیری ها و عقده های تاریخی مان حرف می زند نه حس تحقیر دارد و نه تنبیه. فقط یک ویژگی را توصیف می کند و چقدر هم خوب این کار را می کند. کتاب را که می خوانید شاخ در می آورید از این که یک نفر انقدر خوب می تواند گوشه ها و زوایای پنهانی وجود همه مان را ببیند و به خودمان هم نشان دهد. “به خاطر یک فیلم بلند لعنتی” قصه امروز همه ماست. عاشق می شویم. عاشقی کردن را درست بلد نیستیم. اشتباه می کنیم. کم می آوریم. زندگی زمین مان می زند. فریاد می کشیم و از زمین و زمان گله می کنیم. عشق مان را از دست می دهیم. ناامید و سرخورده و گیج و حیران می شویم. بعد هم….بعدش را دیگر هر کسی خودش رقم می زند. بعضی ها می میرند. بعضی ها می مانند. برخی قوی تر می شوند و برخی هم تا آخر عمر در همان سرگردانی شان می مانند. برای همین هم هست که مهرجویی از بعدش حرفی نزده. بعدش به تعداد آدم های روی زمین فرق دارد. اصلش همین حس ناب عاشقی در جوانی، اعتماد به نفسی که می دهد و بعد هم ترس و وحشت از رها شدن، از رفتن معشوق و از کمبودها و ناتوانی هاست. رمان مهرجویی از تلخ ترین کتاب هایی است که خوانده ام. بس که به واقعیت ما، به مدل دوست داشتن و عاشق شدن و رها کردن مان نزدیک است. باورتان می شود که یک جاهایی به خودم می لرزیدم؟ ! انگار خودم را می دیدم. من سلما بودم. سلیم بودم. و حتی پریسا. عاشق، فارغ و سرخورده. همه این حس ها را تجربه کرده ایم. و پایان کتاب شاهکار است. داوری در کار نیست. جوابی و خبری و عاقبتی نیست. فقط یک سوال است:«چرا؟ » تا به حال کلمه ای از این «چرا» کوبنده تر دیده بودید؟ یک اعتراض خاموش در خودش دارد. یک سرگشتگی و بی جوابی. همان چیزی که بعد از هر رابطه ای، عشقی و حادثه ای برایمان به جا می ماند. وقتی کتاب با یک چرای ساده تمام شد، مطمئن شدم که شاهکاری را خوانده ام که حالا حالاها نمی توانم درباره اش قضاوت کنم. باید بارها و بارها بخوانمش تا بتوانم همه چیزهایی را که در دل این رمان پنهان شده بوده، بیرون بکشم. تا آن موقع فعلا بهترین و تلخ ترین پایان بندی یک رمان ایرانی که تا به حال خواندم را تقدیمتان می کنم: “….چگونه به خاطر همه این عیب های بزرگ و کوچک که می توانست نباشد، به خاطر همه این ها می باید این طور به ته دره سقوط کند و در آن دم که به پایین سقوط می کند و لابد در آن لحظه که دارد سقوط می کند بزرگترین و طولانی ترین عذاب عمر خود را بچشد و به خاطر هیچ و پوچ، مرگ را ، مرگی عبث و بی معنا و نامجاز را لبیک گوید. چرا؟ “

اما این قصه فعلا این جا تمام نمی شود. راهنمایی می رفتم که برای اولین بار کتابی از غلامحسین ساعدی را خواندم. اسمش را که می دانستم. چند بار از کتابخانه مان عزاداران بیل را برداشته بودم و باز کرده بودم ولی راستش آن موقع عزاداران بیل مرا با خودش نمی برد. و من دنبال کتاب هایی بودم که بی واسطه به دنیایشان راه پیدا کنم. خلاصه “تاتار خندان” را که خواندم با همین یک کتاب عاشق غلامحسین ساعدی و قلمش شدم. از ان موقع تا به حال حداقل دو سالی یک بار “تاتار خندان” را می خوانم و هنوز هم برایم کهنه و خسته کننده نشده است. ماجرای رمان مهرجویی پرتابم کرد به دنیای رمان ساعدی. “تاتار خندان” داستان جوانی بود که عشقش رهایش کرده بود و بعد از یک مدت گیج خوردن و سردرگمی و به ته خط رسیدن، جل و پلاسش را جمع می کند و می رود یک گوشه دور افتاده که تنها به درددلش برسد و تازه آن جا زندگی را می بیند، مردم را لمس می کند و خودش را دوباره پیدا می کند. رمان ساعدی البته از نظر ادبی و قدرت نثر یک سر و گردن از رمان مهرجویی بالاتر است. جمله ها ساده و روان و کوتاه تاثیر خودشان را می گذارند. شخصیت ها راحت اما محکم معرفی می شوند. توصیفاتش بی نظیر است. من که منتقد ادبی نیستم ولی خیلی ساده درک می کنم که در رمان ساده ساعدی، در دیالوگ ها و در جملاتش قدرتی وجود دارد که آدم را مجذوب می کند. اما چیزی که می خواهم درباره مقایسه این دو رمان بگویم ربطی به این حرف ها ندارد. قضیه این است که ساعدی و مهرجویی هر دو جوانی را با همه روحیات و بالا و پایین های زندگی اش توصیف می کنند. جوانی که می تواند تصویر شفافی از خود ما باشد. اما مهرجویی با یک “چرا” رهایش می کند و ساعدی با یک امید نجاتش می دهد. سلیم رمان مهرجویی که من شناخته ام اگر همان راه دکتر کتاب ساعدی را در پیش بگیرد، مطمئنا از سردرگمی خلاص می شود اما موضوع این جاست که امروز، در زمانه سلیم، ما واقعا به فکر نجات خودمان هستیم؟ یا اصلا امیدی به درآمدن از برزخمان هست؟ حاضریم مثل دکتر تاتار خندان انقدر صریح با خودمان رو به رو بشویم؟ حاضریم به لذت های زندگی که سرزده و یکباره خودشان را به ما نشان می دهند خوشامد بگوییم؟ یا اصلا ترجیح می دهیم که مثل سلیم در برزخمان بمانیم؟ که خودمان را زجر بدهیم؟

و یک نکته جالب دیگر. ساعدی سال 53 این رمان را در زندان اوین نوشت و مهرجویی 25 سال بعد وقتی که فیلمش اجازه نمایش پیدا نکرده بود. هر دو هنرمند در حبس خودشان اثری خلق کردند که حسی از رهایی در خودش داشت. ساعدی در گوشه زندان روشن تر نگاه کرد و مهرجویی در کنج خانه تلخ تر. من هم که حاصل زمانه مهرجویی هستم اما دل به روشنایی رمان ساعدی دادم.

پی نوشت

1 : باورتان می شود که بعد از این همه نوشتن الان یادم آمد که مهرجویی و ساعدی چه پیوند دیرینی با هم دارند؟ ! که چه طور اسمشان با فیلم “گاو” به هم گره خورده؟ ! آدم های بزرگ دنیا زود همدیگر را پیدا می کنند و خوب هم حرف هم را می فهمند. ما هم این جا هستیم که دل به دلشان بدهیم.
2 : یک هدیه کوچک از “تاتار خندان”. آن ها که اهلش هستند از همین قسمت متوجه می شوند که از چی حرف می زدم:
چه چیزی را می توانستم برای ان ها بگویم؟ مطمئن بودم که غش غش به ریش من می خندند. مگر نه این که خود من هزاران بار به ریش آن هایی که گرفتاری های آن چنانی داشتند خندیده بودم؟ آن وقت چه طور می توانستم صاف و پوست کنده به ایشان بگویم که چه مرگم است؟ چه چیزی آشفته ام کرده است؟ به خاطر کی و چی این چنین داغونم؟ ولی این که تنها گرفتاری من نبود. یک چیز داشت مرا از درون خراب می کرد. و من باید فرار می کردم. می دانستم که نمی توانم آن همه گره را باز کنم، باید اتفاقی می افتاد، من از خودم فاصله می گرفتم، در آزادی ممکن نبود، باید دست و بال خودم را می بستم، راه برگشتی برای خود نمی گذاشتم و درست لحظه ای هم که این کار را کردم، پشیمانی به سراغم آمد، احساس کردم که چند روز بیشتر وقت زندگی ندارم…