آهای طناب دار! پاره شو. طاقت نیاوراین همه مرگ. پاره شو. برپادارندگان تو، پلیدترین چهره انسانی اند؛ با دهان هایی بزرگ، که نفرت می پراکند، و چشمانی که خون می بارد از آن صبح و شب. تو اما، تنها طنابی، نخی، پشمی، از دل زندگی آمده ای. پاره شو. طناب عشق باش نه مرگ.
باز طنابی گره زده شد. باز، انسانی، انسانی هایی، به حکم نمایندگان اهریمن، بردارشدند. جلادان، گاه برپایی دار، از هراس زندگی، از هراس زندگان، درها ببستند و نورها بکشتند. تاریکی که مستولی شد، آنان جان گرفتند. یکی با نفرت فرمان داد. دیگری، به سبعیت، طناب را حلقه زد برگردن نازک معلم. “آقا” گفت: بکش. جلاد کشید. زوزه مرگ، برخاست. “ فارس” خبررا داد، “آقا” نفس کشید، جلاد خندید، معلم رفت؛ طناب اما تنها ماند؛ با تارو پودی که هنوز آخرین رعشه های مردی می لرزاندش؛ و نفسی که بند آمده بود از نفس بریدگی زنی که هنوز بهاران بسیار از عمرش مانده بود.
آهای طناب!با این همه رعشه که برجان داری، این همه نفس نیمه مانده، این همه صدای از حلقوم بیرون نیامده، با این همه دردچگونه هنوز برپایی؟ اینان که فرمان مرگ می دهند، سیاه ترین چهره دین اند؛ زشت ترین چهره خدا؛ تو چرا می شوی وسیله مرگ؟ تو فرزند کاری، فرزند دست های پینه بسته پیرزنی که تارت به پود آمیخت. تو را چه به بازی مرگ؟ پاره شو.
آهای طناب! هر بار که برگرد نازک گردنی حلقه می شوی، جانی عزیز می ستانی. می دانی؟ می دانی راه نفس هر انسان که می بندی، راه زندگی بسته ای؟ با این تراکم درد، با این تراکم مرگ، با این همه رعشه و لرز، چگونه هنوز برپایی؟ پاره شو!
آهای طناب!شنیدی که کودکی معلمش را می خواند؟ شنیدی که مادری ضجه می زد؟ شنیدی که کسی داشت بالا می آورد؟ شنیدی صدای قلبی که فروریخت؟ بغضی که ترکید؟ شنیدی و باز برپایی؟ پاره شو! پاره شو.
آهای طناب!اینان که حکم مرگ می دهند، از عصر بربریت آمده اند، از روزگارحاکمیت توحش. اینان در مرگ زنده اند؛ در کشتن چراغ، درخاموشی “معلم”، در نبود “فرزاد” و “شیرین”؛ نبود “آرش” و “سهراب”. اینان قلم هایشان نمی گردد جز به صدور حکم اعدام. اینان در مرگ زندگی، زنده اند. تو اما، از زندگی آمده ای، از کار، از طبیعت. تورا مادر “شیرین” بافت، مادر “فرزاد”. تو رادستانی آفرید که برای خلق کردن آمده ست نه جان ستاندن. پاره شو!
آهای طناب! تنها چند ثانیه حلقه زدی برگردگردن نازک شیرین، اما روزهای بسیار به نفرت آلودی؛ بر سال های دراز، رنگ ماتم پاشیدی، بهاران نیامده بکشتی. آهای طناب!برگردن زندگی حلقه شدی؛ می دانی؟ پاره شو!
صبح دیروز، “آقا” می خندید، “فارس” خبر می داد. ایران، تلخی دیگری در دهان مزه مزه می کرد، کسی ـ کسانی ـ از درد در خود می پیچیدند و طناب، تنها بود. و مادری می گفت: “فرزاد در شرایطی سخت درس خواند و معلم شد. پسرم با امید به آینده بهتر و آرزوهای بزرگ به دانش آموزانش درس می داد. او می خواست دانش آموزان را برای خدمت به جامعه و همنوعانشان پرورش بدهد. فرزاد 13 سال معلمی کرد. عشق او به آموزگاری چیزی بیش از وظیفه ای بود که هر معلم دیگر ممکن است در قبال دانش آموزانش احساس کند. او برای بچه ها پدری می کرد. فرزاد بدون اینکه مرتکب جرمی شده باشد، بدون اینکه مدرکی علیه اش وجود داشته باشد دستگیر و به اعدام محکوم شده است. من مادر معلمی هستم که 13 سال پای تخته سیاه، گچ خورده و به فرزندان سرزمین مان درس انسانیت و نوعدوستی داده است. معلمی از نظر من و از نظر تمام دنیا نه تنها جرم نیست بلکه افتخار است. آموزش انسانیت به فرزندان جرم نیست.”
آهای طناب! پاره شو. آموزش انسانیت به فرزندان این مرز و بوم، جرم نیست. “آقا” شدن، جرم است، جلاد شدن، جرم است، “فارس” بودن، جرم است. تو، طناب بمان، نخی بمان که پیرزنی با دستان پینه بسته بافت. زنی مانند مادر فرزاد، مادر کمانگر. تو پاره شو. پاره شو تا تمام رعشه های اعدامیان، از جانت به در شود، آخرین نفس های کشتگان، به نفس زندگی بیامیزد، آخرین آه شان، به فریاد بدل شود. پاره شو تا مادر هیچ شیرینی، تلخی نزاید، و هیچ کودکی روی تخته سیاه کلاسش ننویسد: فرزاد دیگر نیست. پاره شو.