مرز
یاسمن جابرالانصار
انفجار مهیب، دشت تاریک را مثل روز روشن کرده بود. خاکزاد با افرادش آنجا حاضر بودند؛ آنجا سر چاهی که نشتی داشت و حالا داشت گر میگرفت. آتش شعله میکشید. خاکزاد میخواست با تمام وجودش فریاد بزند و نفراتش را هماهنگ کند، زبان اما در دهان خشکش سنگین بود. نزدیک شعلهها انگار سیاوش بود که ایستاده بود و بیستوهفت سالش نبود، پیش شعلهها فقط هفت سالش بود. خواست بدود و دورش کند از شعلهها اما همهچیز سنگینی میکرد؛ دستهایش، پاهایش و سینهاش هم سنگینی میکرد. این سنگینی را میشناخت، سنگینی افتادن بختک بود روی خوابهای هر شباش. گیتی که شانههایش را گرفت و تکان داد، خاکزاد چشمهای وحشتزدهاش را باز کرد و نیمخیز شد روی تخت. گیتی موهای لخت و کمپشتاش را که توی تاریکی رنگ خاکستریاش را نمیشد دید، زد پشت گوشهایش و گفت: «خواب بد! خدا به خیر کنه!» خاکزاد دستی به پیشانی خیلی بلندش کشید و آن انتهای پیشانی دستاش را تکیهگاه سرش کرد. شعلهی آبی بخاری تنها روشنایی اتاق بود.
گیتی دراز کشید سمت خودش و لحاف را کشید تا زیر سینهاش: «خواب آتیشسوزیای چاهها رو میدیدی باز؟ یا دلواپسی واسه سیاوش؟»
خاکزاد چیزی نگفت، هنوز همانجور نشسته بود. گیتی گفت: «خاکزاد! به نظرت سیاوش حالا دیگه رد شده؟»
خاکزاد سرش را از روی دستاش بلند کرد و گفت: «نمیدونم.»
گیتی گفت: «خوابم نمیبره.» و دوباره پا شد نشست. خاکزاد دستهایش را حلقه کرد دور زانوهای خمشدهاش و گفت: «نگران نباش!»
ـ نمیتونم…
ـ به چیزهای خوب فکرکن!
ـ سیاوش که بره چی دیگه خوبه؟
ـ میریم دیدنش…
ـ نکنه بلایی سرش بیاد؟ خواب چی میدیدی خاکزاد؟ بگو!
ـ همون خوابای هر شبی…
ـ آتیشسوزیای چاهها؟
ـ آره.
ـ راستشو میگی خاکزاد؟
ـ آره.
ـ سه چار ماهه که بازنشست شدی هنوز تو فکر کارتی تو؟
ـ استرسش هنوز باهامه و الا تو فکرش که نیستم، گور بابای چاههای نفت و آتیشنشانی و نشتی و…
گیتی بالشاش را پشت کمر گذاشت و تکیه داد به تاجی تخت و پتو را تا شانههایش بالا کشید: «خیلی سرده خاکزاد! بیچاره سیاوش! خدایا بچهامو…» و سرش را گذاشت روی زانوها و هقهق کرد. خاکزاد گفت: «باید به چیزای خوب فکر کنیم! صبح که شد زنگ میزنه و خیالمون راحت میشه!»
گیتی سرش را بلند کرد و با پشت دستهایش، که تاریکی چروکهای ریزش را پوشانده بود، رد اشکهایی را که آنها را هم تاریکی حاشا میکرد، پاک کرد و چیزی نگفت.
خاکزاد فکر کرد کاش یک نخ سیگار داشت. سیگاری نبود. بعد فکر کرد که چی بگوید که گیتی کمی حواساش پرت شود؟ چیزی بگوید که دلگرمی باشد یا چیزی که گیتی را خوشحال کند و همینطور یکهو از دهانش پرید که: «شبی که میرفتیم آبادان یادته؟ واسه زندگی؟ واسه اولینبار؟»
توی تاریکروشن اتاق انگار که گونههای گیتی جمع شدند رو به بالا و خاکزاد امیدوار بود که گیتی لبخند زده باشد. گیتی آرام گفت: «تهرون کجا؟ آبادان کجا؟» شاید هم پوزخند زده بود اما خاکزاد هنوز امیدوار بود. گیتی گفت: «اونم فردای عروسی!» خاکزاد گفت:«دیگه مرخصی نداشتم آخه.» گیتی گفت: «یادته تو راهو؟» خاکزاد گفت: «یادمه!»
صدای گیتی بم شده بود و خشدار: «یهجا جلومونو میگرفتن که بگیم زنده باد! یهجای دیگه که میرسیدیم باز جلومونو میگرفتن که بگیم مرده باد! یادته خاکزاد؟»
ـ یادمه!
گیتی برگشت سمت خاکزاد، حالا صورتش ضد نور شده بود و یک دفعه پرسید: «خاکزاد قرص فشارتو خوردی قبل خواب؟» خاکزاد گفت: «یادم نیست…» و خیره به روبهرو خودش را دید که قرصاش را از داخل ظرف حصیری مخصوص قرصهایش که همیشه سر میز ناهارخوری است برمیدارد و توی دهانش میگذارد اما نمیدانست این تصویر دیشب است یا شب پیشاش یا شب پیشترش؟
گیتی پرسید: «خاکزاد! کار خطرناکیه مگه نه؟» خاکزاد گفت: «چی خطرناکه؟»
ـ همین از مرز رد شدن.
ـ خیلیها رد میشن.
بعد فکر کرد خیلیها هم رد نمیشوند یا رد میشوند اما…. کاش یک نخ سیگار داشت. جوانیها سیگار میکشید، اما فقط تا دو سه سال بعد از عروسی، بعدش ترک کرده بود. فردای شب عروسیشان که راه افتاده بودند حوالی ساعت چهار و پنج صبح روز بعد رسیده بودند آبادان. موقعی که گیتی افسردگی گرفته بود او تقاضای انتقال کرد. بهخاطر بچه بود، بچه که سقط شد گیتی نتوانست تحمل کند. خاکزاد فکر کرد اما افسردگی گیتی به دادشان رسیده بود و رو به گیتی گفت: «گیتی میدونستی افسردگیت به دادمون رسید؟»
گیتی دوباره ضدنور شد: «افسردگیم؟»
ـ منتقل شدنمونو میگم… بهخاطر تو رفتیم اهواز دیگه، اگه مونده بودیم آبادان که معلوم نبود چی میشد…
گیتی بالشاش را دوباره خواباند و خودش هم دراز کشید و گفت: «بهخاطر محاصره میگی؟ اهوازم همچین امن نبود!»
ـ بالاخره بهتر از اون اوضاع بود.
گیتی یک دستاش را گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «توی موشکبارونا که دوباره حامله شدم… سیاوشو…» و نفس بلندی کشید که سنگینیاش نشست روی شانههای خاکزاد. بعد ادامه داد: «با اینکه میترسیدم خیلی، اما همهاش میگفتم این یکی باید بمونه باید حتمن بمونه… شبا که تو شیفت شب بودی تو موشکبارونا…» صدایش میلرزید: «من سیاوشو نگه داشتم…» و به هقهق افتاد. خاکزاد فکر کرد حالا دوتایی با هم نتوانسته بودند نگهاش دارند. خب میماند که چه؟ به هر حال که دیگر حق ادامهی تحصیل نداشت و اهل رفتن توی بازار و اینها هم که نبود. اهل کتاب بود و خواندن و نوشتن. خاکزاد به خودش امید داد که مرز را که رد کند آنجا حتما ادامه خواهد داد.
گیتی نالید: «خاکزاد کاش نذاشته بودیم که بره…»
یکی توی ذهن خاکزاد تکرار کرد: «کاش نذاشته بودیم که بره.» خاکزاد برای لحظهای دوباره آن انتهای پیشانی دستاش را تکیهگاه سرش کرد و بعد برداشت و گفت: «نمیذاشتیم بره که چی بشه؟ میموند که چیکار کنه؟ مسافرکشی کنه یا بره تو بازار؟»
گیتی گفت: «خب آره براش یه مغازه میزدیم، هر کاری دلش میخواست میکرد.»
ـ چیکار میکرد؟ اهل بازار و اینا نبود که…
ـ کتابفروشی باز میکرد، به روحیهاش هم میخورد.
یکی دوباره توی ذهن خاکزاد تکرار کرد: «کتابفروشی به روحیهاش میخورد.» همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود انگار. انگار فرصت فکر کردن از آنها گرفته شده بود. از وقتی تذکرنامهی کتبی آمد در خانه از دانشگاه سیاوش تا بازداشت شدناش، حکم محرومیتاش و بعد که سیاوش برگشته بود توی اتاقاش ساکت و آرام، انگار که فقط یاد اوست نه خود او که توی اتاقش نفس میکشد تا روزی که از اتاق آمده بود بیرون و ساز رفتن کوک کرده بود، و چه پرطنین هم نواخته بود، خاکزاد همهاش حس عملیات داشت؛ عملیات اطفای حریق. اما مثل وقتی که خواب بود سنگین بود و لخت. جایی، که نمیدانست کجاست، آتش مهیبی شعله کشیده بود اما او و نفراتش به کار نمیآمدند اصلا.
گیتی دست خاکزاد را توی دست گرفت و گفت: «چقد داغی! نکنه فشارت رفته بالا؟» و پا شد و با قدمهای سریع از اتاق بیرون رفت.
خاکزاد سرش سنگین شده بود. گیتی قرصی آورد با یک لیوان آب و گفت: «بخور! صبح که شد زنگ میزنه و خیالمون راحت میشه!»
خاکزاد لیوان آب را پشت سر قرص لاجرعه سر کشید و دراز کشید توی تخت. گیتی پتو را کشید تا شانههای خاکزاد و خودش نشست روی لبهی تخت. سرما که بدنش را لرزاند روی پنجههای پا بلند شد و روی چوبرختی دنبال ژاکتاش گشت. الیاف نرماش را که زیر انگشتهایش لمس کرد ژاکت را برداشت و پوشید و لبههای ژاکت را پیچید دور پهلوهایش و دست به سینه شد: «خاکزاد! باید به چیزای خوب فکر کنیم…» و فکر کرد چه بگوید که خاکزاد حالش بهتر شود و بیاختیار یاد شقایقهای آتشیرنگ دشتهای خوزستان افتاد وقتی که دمدمههای بهار باز میشدند و گفت: «خاکزاد یادته پیکنیک میرفتیم سمت مسجدسلیمان؟ شقایقا یادته؟»
خاکزاد حالا یک دستاش را گذاشته بود روی پیشانیاش: «یادمه!»
و هر دو به سیاوش فکر کردند که میان دشت توپاش را شوت میکرد آن وسط آسمان.
گیتی گفت: «برم دوتا قرص خواب بیارم بخوریم؟»
خاکزاد گفت: «آره بیار!»
صبح که تلفن آنها زنگ میخورد، گیتی و خاکزاد داشتند خواب شقایقهای آتشین دشتهای خوزستان را میدیدند وقتی که دمدمههای بهار باز میشدند.