هر روز، روز خانه تر شد

مسعود بهنود
مسعود بهنود

از یک تلفن شروع شد. از کسی که او را از دور می شناختمش، حسین باستانی. خبر می داد که در فکرش هست رسانه ای برپا دارد. یک ایستگاه تلویزیونی یا … هر چه و نظرش بود که روزنامه نگارانی که اینک موجی هستند و از ایران رانده شده اند در یک مجموعه گرد آیند و شروع کنند. به یاد من هم افتاده بود.

آقای باستانی را تا آن زمان ندیده بودم. مطالبش را در روزنامه های دوران خوش اصلاحات خوانده بودم و وقتی هم به زندان افتاد، آن چنان که بر زندانی کردن هر یک از جوانان با استعداد روزنامه نگار، قلم را گریانده بودم. حتی در مقدمه کتاب پس از یازده سپتامبر از وی به عنوان یکی از امیدهای روزنامه نگاری ایران نام برده بودم. در مقابل عقل او پاسخ منفی نمی توانستم داد، تنها وقتی از تلویزیون گفت. گفتم تلویزیون نه. اما هر کار رسانه ای دیگر از رادیو و روزنامه و سایت قابل قبولم بود.

از جمعی که در آن مکالمه نامشان رفت، همه را به می شناختم و روزنامه نگاران جدید و قدیم بودند و صاحب نام، اما جز با محمود شمس الواعظین و داور نبوی و سینا مطلبی با دیگران هرگز بخت همکاری نداشتم و حتی در یک نشریه هم با هم کار نکرده بودیم.

بدین سان در شناسنامه حرفه ای من که بیش از سی نشریه درش ثبت بود، یک رسانه تازه هم اضافه شد. با همان تلفن. از آن نخستین نام ها، بسیاری رفتند، برخی مانند شمس الواعظین و سعید فقیه رضوی زود، برخی مانند سینا و فرناز بعدا. حتی همان بنیانگذار هم رفت. باستانی را می گویم. بی بی سی داشت بلای جان روز آن لاین می شد. اما به همت و پشتکار نوشابه امیری روز آن لاین ماند.

اینک هشت سال از آن مکالمه تلفنی گذشته است. بسیاری خواب ها و خواست ها تغییر کرده اند. در آن دوران هنوز محمد خاتمی رییس جمهور بود در ایران، چنان که تونی بلر در بریتانیا و جورج بوش در آمریکا و ژاک شیراک در فرانسه. من که زندگیم بسته به بقچه یادگار مادر بزرگ و کتاب هایم هست، هنوز این همه را در تهران داشتم. هر روز کسی بود که خانه مان را آب دهد و گلدان ها را مراقبت کند. خیالی برای ماندن و دراز ماندن در سرم نبود. گمانم بود که یک شوخی است می گذرد.

چرا که سعید مرتضوی یک حکم ساختگی را از طریق خبرگزاری ها به من ابلاغ کرده بود. حکم ۲۳ ماه زندان که در فرصتی که خود در تهران نبودم آن را به امضای دو دستیار قاضی خودی رسانده و به این ترتیب، با تقلب، امکان تجدید نظر را از من گرفته بود. ابلاغ حکم توسط رسانه ها و تاکید بر این که در بازگشتم در فرودگاه اجرا خواهد شد، حاکی پیامی بود که باید لابد شنیده می شد. اما دل امیدوار من می گفت این ظلم نمی ماند و نمی پاید. گل ها را باید در باغچه نگاه داشت و زودی برگشت.

اما روزگاران گشت، دوران خاتمی پایان گرفت و با اشتباه اصلاح طلبان و نقشه پیچیده راست سنتی، محمود احمدی نژاد ریاست جمهور شد. با او سرنوشت هم گشت. روزنامه نگاران جوان دیگر تبعید شدند، یا ناگزیر شدند به تبعید تن دهند. نام های تازه و فکرهای جوان آمد. هر روز این در به روی ما بسته تر شد. هر روز، روز خانه تر شد.

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود