از اینجا

نویسنده

گفت وگو با فخری گلستان

 زنی جاری در تاریخ ادب و هنر ایران

مریم فخر اعظم تقوی شیرازی (فخری گلستان ) روز گذشته در سن ۸۷ سالگی درگذشت. مصاحبه- گزارش زیر چند سال پیش در باره او منتشر شده است.

هر دو خانه سیاه بودند، چه آن که در بابا باغی تبریز سراغش رفته بودند و چه آن که فخری گلستان در زیرزمین خانه سلطنتی دنبالش می گشت، چه فرقی داشت آن ها مبتلا به جذام بودند و این ها میان زباله های تهران رها شده.

اما هیچ یک به تاریکی لعنت نفرستادند و تنها می خواستند چراغی را روشن کنند. اولی از پشت دریچه دوربین اش و چراغی که برایش می آورند و فخری گلستان با پرورشگاهی که به راه انداخت که حالا هر کدام از بچه های پرورشگاه درست مثل حسین جذام خانه باباباغی سری تو سرها درآوردند.

کاش فخری گلستان این فامیل مشترک را دنبال اش نمی کشید که تو مجبور باشی بگویی: راستی آقای نویسنده… از آقای نویسنده چه خبر؟

خروس توی ذهن است نوک می زند که بپرس… بپرس! از مردی که حالا فقط پسرعموی فخری گلستان است، نویسنده ای که ادبیات و سینمای این مملکت زمانی روی گرده هایش بود… فخری گلستان تنها برای ابراهیم خان گلستان آرزوی سلامتی می کند، همین… حرف ابراهیم گلستان که به میان می آید، چین های پیشانی اش انگار عمیق تر می شود، یا شاید دوست ندارد به گذشته ها برگردد، حداقل حالا نه… انگار هیچ وقت به تلفن آقای نویسنده که همیشه روی فاکس است زنگ نزده است. فخری خانم گلستان با آقای نویسنده ای که پا روی پا انداخته، داستان می نویسد و هیچ کس از زیر نگاه نقادانه اش بیرون نمی ماند… دیگر کاری ندارد.

  “نوشتن با دوربین” را ورق زده اید؟ یا این که فیلم”یک بوس کوچولو” را دیده اید؟

نگاه روی صورت اش و سکوت اش، به همه این سوال ها جواب نه می دهد، او حتی به این ها فکر هم نمی کند…

حالا همه می دانند بی انصافی است اگر او را با ابراهیم گلستان و فرزندانش بشناسیم…

او که هنوز ترجمه هایش را در کتابخانه های قدیمی تر می توان پیدا کرد.

فخری گلستان در میانه های هشتمین دهه زندگی، در کارگاه سفال اش چرخ را می چرخاند و می چرخاند، هر چند وقت یک بار، درست در آخرین روزهای سال هم نمایشگاهی در گالری گلستان برپا می کند… می گوید: “گل و مجسمه سازی آرامش عجیبی به من می دهد.”

اما این تنها بخشی از فعالیت های فخری گلستان طی این سال هاست، خانم گلستان جزو اولین کسانی است که در تهران در سال های دور اولین گام ها را برای سروسامان دادن به وضعیت کودکان خیابانی برداشت.

 هیچ کس به اندازه شیرین عبادی آن روزها را به خاطر ندارد، دکتر عبادی درباره فخری خانم گلستان می گوید: “ایشان سال هاست که از اعضای افتخاری انجمن حمایت از حقوق کودکان هستند، او به همان اندازه که هنرمند قابلی است، به مسایل اجتماعی و وضعیت کودکان خیابانی و بی سرپرست توجه دارد. فخری گلستان هنرمند قابلی است و در عین حال یک فعال مسایل اجتماعی.”

 شیرین عبادی می گوید: “من او را شخصیت کاملاً مستقلی می دانم، هم جدای از فرزندانش و هم همسر سابق اش.”

گاهی وقت ها به نظرم اگر درایت او نبود، هیچ ابراهیم گلستانی هم نبود. او تمام فراز و نشیب های آن سال ها را بی هیچ برخوردی به سمت و سوی مناسبی هدایت کرده و ثمره این درایت لیلی گلستان و کاوه گلستان هستند که هر یک بخشی از فرهنگ و هنر این سرزمین را شکل داده اند و کاش کاوه می ماند، به نظرم خانم گلستان همه درد جانکاه از دست دادن کاوه را پای چرخ سفالگری ریخته است.»

سال ۱۳۴۱ درست در روزهایی که از دل جذام خانه بابا باغی تبریز فیلم تاثیرگذار خانه سیاه است، بیرون می آید… درست در همان لحظه هایی که دوربین به کلاس درس می رود و معلم می پرسد: “چرا برای داشتن پدر و مادر باید خدا را شکر کرد؟” و پسرک می گوید: “من نمی دانم چون هیچ کدام را ندارم.” همان وقت ها فخری گلستان سر از خانه ای درآورد که خانواده پهلوی وقف پرورشگاه کرده بودند و محض خالی نبودن عریضه چندتایی از کودکان بی سرپرست را به آن جا آورده بودند…

 او برخلاف چند دقیقه پیش از یادآوری همه این خاطرات ناراحت نمی شود، فخری گلستان به روزی فکر می کند که برای اولین بار پا توی ساختمان گذاشت و هیچ بچه ای را پیش رویش ندید: «گفتند بچه ها را توی زیرزمین نگه می داریم، به سمت زیرزمین رفتم توی تاریکی راه پله ها فقط سنگ های درجه یک بود که چشم را می نواخت، پایین تر تا زانو توی خاکروبه و کاغذ فرو می رفت، رییس سرپرستی کودکان بی سرپرست هم همراهم بود یادم هست حسابی از این صحنه ها خجالت زده بود. ۲۳ بچه توی زیرزمین تاریک روبه رویم ایستاده بودند، همگی زرده زخم داشتند، بچه‌های شش تا ۱۲ سال، هاج و واج آن‌ها را نگاه می کردم، گفتم: “چرا ایستاده اید حیاط به این بزرگی برای بازی شماست… حالا آن بچه ها برای خودشان کسی شده اند، خیلی هاشان وارد کار تجارت شده اند. آن روزها دستم به جایی بند نبود و کارهای اینچنینی هم چندان باب نبود، آدم های انگشت شماری دنبال این جور چیزها بودند. همیشه فکر می کردم آن ها هم باید مثل لیلی و کاوه زندگی می کنند. به بچه ها نقاشی یاد می دادم و می خواستم به هر آنچه که حقشان بود، برسند. من آن ها را شو نکردم، نمی خواستم به همه بگویم که بیایید و ببینید که این چنین است و چنان. حالا خیلی از آن ها در گوشه و کنار دنیا هستند، هر از چندگاهی هم برایم ایمیل می فرستند.”

باغ بزرگ دروس زنی را در خود جای داده است که میان درخت های کهنسال میان عکس های پسرش و مجسمه های چوبی و سفالی، با گل سفال هر آنچه که می خواست بگوید و نگفته است را می سازد.

“چرخ سفال می چرخد و می چرخد تا بگوید من پا برجاهستم، من فخری گلستان ام.”

گلستان می گوید: “روزگار و چرخ اش که می چرخد پرورشگاه را از من گرفت. بعد من پای چرخ سفال نشستم، لیلی پا به پای من می گفت که بساز، یک دفعه به روزی رسیدم که دیگر کارهایم امضا داشتند.”

“لیلی یک روز پیشنهاد داد که نمایشگاهی برپا کنیم، هیچ کس من را به عنوان سفالگر نمی شناخت، همه متعجب بودند از این نمایشگاه. قرار بود ساعت چهار نمایشگاه افتتاح شود، بعد از 15 دقیقه همه کارهایم فروش رفته بود، هر چه هم که برای خودم ساخته بودم لیلی و خواهرم به گالری آوردند و مردم آن ها را خریدند”.

بعد از آن هر سال نمایشگاه برگزار می کرد، اما بعد از مرگ کاوه دیگر نمی توانست به کارگاهش برود. صحبت از کاوه چین های پیشانی اش را عمیق تر می کند و لبخند را از روی لبانش محو می کند، اما هرگز نمی گذارد، قطره اشکی از چشمانش فرو بریزد.

لیلی نگرانم بود، مدام اصرار می کرد که برو پای چرخ ات، لیلی نگرانی اش را به همه منتقل کرده بود، چند روز بعد یکی از نوه هایم زنگ زد و گفت که بشقابی برایش بسازم با پرنده ای که در میانه آن نشسته است همین طور سیل سفارش و اصرار بود که نگاهم را دوباره به چرخ سفالگری انداخت.

او حالا دوباره در کارگاهش را باز کرده است و می گوید: “دستم که به گل خورد، همه فریادها و خشمی را که از مین ها داشتم میان دیوارهای کارگاهم خالی کردم، شش ماه دستم به گل نخورده بود.”

حالا مجسمه زنی تکیده که قلبش خالی است، دستانش را روی سرش گذاشته و دهانش باز است، پشت سر فخری گلستان ایستاده است. قلب مجسمه درست مثل قلب من بود بعد از مرگ کاوه. من کاوه را حالا در این کارگاه می بینم، کاوه کنار من است، من مرگ کاوه را باور نمی کنم، عکس هایش زنده اند، پس چطور می توان گفت چنین آدمی مرده است. حالا همه کارهایم هر چه که باشند امضایی به نشانه کاوه دارند و روی همه سفال هایی که می سازم کبوتر سفیدی خوش نشسته است، تا امروز همه کارهایی که بعد از مرگ کاوه ساخته ام در مجموعه کبوتر سفید قرار می گیرند. امروز دیگر کاوه به نمایشگاه هایم نمی آید، اما من ۲۰۰ فرزند دیگر دارم که کماکان به دیدن کارهایم می آیند.

فخری گلستان هیچ وقت در سایه فرزندانش نبود، اما می گوید: “حتی اگر این طور هم باشد، من ناراحت نمی شوم. یک بار در کنفرانسی بعد از این که مرا معرفی کردند، یکی گفت: “شما مادر لیلی هستید” و دیگری پرسید: “راستی شما مادر کاوه هستید،” گفتم: «زمانی لیلی و کاوه بچه های من بودند و حالا من مادر آن ها هستم.”

فخری گلستان سفالگر است و مادر ۲۰۲ فرزند، روزگار مدیدی ترجمه می کرد، زمانی فیلمبردار بود، مدتی هم با یدالله رویایی کار می کرد، می گوید: “آن قدر دورو برم نویسنده بود که احساس می کردم دیگر نیازی نیست من به کار نویسندگی و مترجمی بپردازم. این قدر مترجم خوب داریم که دیگر لازم نبود من تمرین کنم. شاید فیل را هم برای این ترجمه کردم که ببینم چقدر انگلیسی یاد گرفته ام. فیلمبرداری را هم ادامه ندادم چرا که باور داشتم باید سراغ کارهای دیگر بروم، که می توانستم به شکل بهتری انجامشان بدهم. مدتی هم فرانسه می خواندم، اما هیچ وقت با این زبان به خاطر اتفاقات بدی که دور و اطرافم افتاده بود، نمی توانستم آن را ادامه بدهم.”

گلستان به ادبیات دلبستگی دیرینه ای دارد و در حساس ترین لحظه ها و اتفاقاتی که این روزها تاریخ ادبیات معاصر ما به آن می نازد، حاضر بود. اما ماندگارترین دوستان او جدای از جلال آل احمد، سیمین دانشور و سهراب سپهری بودند.

 فخری گلستان می گوید: “هیچ وقت مرگ جلال را فراموش نمی کنم، وقتی جلال مرد، سیمین از این درد جانکاه به مرز دیوانگی رسیده بود. من سعی می کردم به سیمین بگویم که جلال تمام نشده است. او فقط این جا نیست، کنار من و او. به سیمین می گفتم که تو سیمینی نه یک زن معمولی، تو می توانی در دنیای داستان نویسی جاری باشی. هیچ وقت لحظه هایی را که با سیمین گذراندم فراموش نمی کنم. سیمین ماند و حالا سیمین دانشور، همان هست که باید بود.”

فخری خانم می گوید: “آدم ها نمی میرند، عدم حضور جسمانی مرگ نمی آورد، نگاه حقیقت طلب این آدم هاست که نگهشان می دارد، برای همین است که من هرگز برای دیدن کاوه بر سر مزار نمی روم. کاوه رفتنی نیست، چشمان اش را همیشه زنده وام داده به تصاویری که دنیا را تکان داده است.”

اما فخری خانم شکستش را بی ارج کرد، مانده است، حالا هم مشغول کار است در همان کارگاه سفالش، کبوترهای کوچک را پای کارهایش می گذارد به امید این که شاید جای خالی باقی عکس هایی را که دوربین کاوه می خواست بگیرد و فرصت نداشت را پر کند، فخری خانم همیشه تعریف می کند روزی را که کاوه به همراه دوستانش با دوربین کوچک اش به باغ وحش رفته بود و میمونی دوربین او را از دستش قاپیده بود، فخری خانم بعد از آن همیشه به کاوه می گفت مواظب باش میمون ها دوربین ات را از دستت در نیاورند.

منبع: روزنامه سرمایه