سر پیچ بعدی...

نویسنده
شیوا مقانلو

» بوف کور۲۰۰۰/ هشت داستان برگزیده ایرانی

کاری از کامبیز درمبخش

 

مرد می‌پرسد “می‌خواهی بروم شهر روزنامه بخرم؟… می‌آیی برویم شهر روزنامه بخریم؟”

زن سرش را بلند می‌کند. اسب هم سرش را بلند می‌کند. قهوه‌ای‌اش توی چمن سبز می‌لرزد. پایین می‌اندازد. نشخوار می‌کند. می‌گوید “نه، تو برو.”

نم هاه ِ زن روی شیشهٔ سرد، تا کشیدن یک قلب تیرخوردهٔ کج عمر می‌کند. زن چشمش را تنگ می‌کند تا لکهٔ قهوه را توی قاب نگه دارد. مرد سکندری می‌خورد، ناسزایی بیرون می‌آید: “لعنتی همش لوله می‌شه.”

زن توی کتاب فنگ‌شویی خوانده که انداختن قالیچه سبز در آشپزخانه‌هایی که اجاق و یخچال‌شان روبه‌روی هم قرار دارد، ضروری است. رنگ سبز ناسازگاری طبایع متضاد را خنثی می‌کند و به خانه آرامش می‌دهد. اما اینجا، حصیری‌های سبز همیشه لوله می‌شوند.

 مرد در یخچال را باز می‌کند. زن شیر آب را می‌بندد. روی قفسه‌های مشبک یخچال نم آب نشسته، یخچال عرق کرده. زن دست خیسش را دور گردنش می‌کشد. صدای قورت قورت آب پرتقال خوردن مرد همیشه بلندتر از قورت قورت آب انار خوردنش است. دستش را خشک می‌کند. می‌گوید:

“نه، تنها برو.”

جالباسی کنار در از سنگینی کاپشن خاکستری خالی می‌شود. سایه‌ای سریع از توی آینه می‌گذرد. کیف پول زن بیرون می‌آید. اسکناس‌های سبز دست به دست می‌شوند و پوست خشک‌شان صدا می‌دهد.

“دیگر چه بخرم؟”

 در یک “دیگر چه… ” دیگر چه می‌توان شنید؟ شاید اینها را که: ببین، دارم می‌روم. نگرانم نیستی؟ حوصله‌ام سر رفته. باید بزنم بیرون… یک سر هم می‌روم قنادی دور میدان اصلی بستنی بخورم… شاید بچه‌ها هم آنجا باشند، دوری می‌زنیم، ول می‌گردم، می‌روم به رژلب‌های غریبه نگاه کنم، از چهرهٔ آشنایت تابم بریده. تحملم کن… نه، درکم کن. چیزی بگو. بگذار راه بیفتم. راه.. راحتم بگذار.

نور از بالای پله‌ها می‌ریزد توی سرسرا. دیگر چه می‌خواهیم؟ همه را لیست کنم؟ یک بسته کبریت، یک کیلو گوجه فرنگی، سه قالب صابون، دوستم داشته باش، یک بسته پنبه، سکوت می‌کنم. ترکم کن.

دستش را توی یقه‌اش می‌برد و سینه بندش را بالا می‌کشد، گردنش را نوازش می‌کند. چرا مرد دارد ادکلن بغلیش را هم با خودش می‌برد؟ مگر قرار است عرق کند توی این هوای سرد؟ اگر قبل از رفتن ببوسدم…؟

صدای قدم‌ها دور می‌شود. زن می‌ایستد. نور می‌رود. مرد سرش را بر می‌گرداند. زن حک شده بر پنجرهٔ پشتی، کوچک می‌شود. هر چه مرد دورتر می‌رود، اطراف قاب نگاهِ رو به عقبش را هم چیزهای دیگر پر می‌کنند. سر پیچ جاده، زن دیگر یک نقطهٔ قهوه‌ای است میان نقطه‌های رنگی دیگر.

یکی از کاغذهای ۴Aمرد را بیرون می‌کشد، از وسط تا می‌زند، پاره می‌کند. نگاه… خط تا… پاره… حالا ۵A می‌نویسد. اولش سخت است. سعیت را بکن. همیشه اولش سخت است. راه که افتادی، دیگر خودش جلو می‌رود. نه این که حتما به جای دوری هم برسی. فقط بنویس.

“متأسفم. من تمام سعی خودم را کردم. تمام سعی‌ای را که امروز می‌توانم، گرچه تمام سعی فردایم را نمی‌دانم. حالا، همین لحظه از همین امروز، دیگر نمی‌توانم با تو ادامه بدهم. می‌خواهم یک‌نفره بروم. تو برو تا رفتن من هم سبک‌تر باشد.”

 جاده خلوت است حتما، و خیابان‌ها هم؛ چون امشب بازی پایانی مسابقات فوتبال است. همهٔ دنیا پخشش می‌کنند، حتی اینجا هم مردم می‌چپند جلوی تلویزیون. بعدش یا در اسپانیا جشن می‌گیرند یا در انگلستان. به هر حال اینجا باران هم می‌بارد. نور پشت پنجره کم می‌شود. سه تا تیلهٔ آبی کف گلدان بلوری روی میز می‌چرخند. مرد حتما یقهٔ کاپشنش را بالا زده توی مه.

می‌نویسد: “برایت می‌نویسم که باید بروم. تا برنگشته‌ای باید بروم، تا هستی برنمی‌گردم. کدام‌مان ترک می‌شویم؟”

روتختی تمیز و بی‌لکه را توی هوا تاب می‌دهد. سیگار به سیگار توی جاده. یک خط دیگر. یک پُک دیگر. تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. راه طولانی را باید طوری کوتاه کرد. ماشین‌های توی جاده کم‌اند. همیشه هم همه می‌پرسند چطور شد به اینجا رسیدید؟ به اینجایی که هستید؟ جای بدی هم نیست. سکوتش جان می‌دهد برای یک سیگار دیگر. مرد سیگاری دیگر می‌گیراند. دود ِ مال زن می‌کشد طرف پنجرهٔ باز سالن. به کجا رسیده‌ایم؟ یک خط دیگر. اگر همین خط را بگیرم و بروم، و رفتنم را ادامه بدهم، و دیگر برنگردم، و فکر همهٔ لکه‌های قهوه‌ای را از سرم به در کنم…؟

زن حلقهٔ درآمده پردهٔ حمام را جامی‌اندازد که تلفن زنگ می‌زند. با زنگ اول روی چهارپایه سکندری می‌خورد، با زنگ دوم پایین می‌آید. حلقه در می‌آید باز. مکث. اصلا ولش کن. به چهارمی که برسد خودش می‌رود روی پیغام‌گیر. می‌رود. صدای مارلبورو نشان زنکی از بلندگوی تلفن توی هوا پخش می‌شود. سرش را می‌چرخاند. زن ِ توی آینه ترسیده. جیغ جیغ آن یکی زنک مثل مرکب، تا روی تخت دو نفره پهن می‌شود. “ای بابا، باز هم که خونه نیستید. خواستم بگم شب جمعه شام پیش ما دعوت دارید. چند تا از بچه‌های قدیمی و… “

روزگاری از این صدا بدش می‌آمد. روزگاری دور، به فاصلهٔ همین چند ماه قبل، از این صدا مورمورش می‌شد. می‌دانست مرد توی دلش بی‌تاب است که با این صدا بخوابد. می‌دانست مرد جرأتش را ندارد. می‌دانست مرد چشم به راه فرصت جرأت یافتن است. حالا اما بی‌تفاوت می‌گذارد صدا کش بیاید و تمام پوست تخت را بپوشاند و لک بیندازد.

 صدای زنک بوی عرق تن زناکرده می‌دهد. خودش تا قبل آن شب و آن هم‌آغوشی و آن نقاش چشم میشی گذری با انگشت‌های رنگی، نمی‌دانست که عرق تن‌ها با هم فرق می‌کند، که بویش فرق می‌کند… که عرق با عرق فرق می‌کند. توی کتاب شعری خوانده “همهٔ آمیزش‌ها به یک نوعند، و همهٔ سخنان عاشقانه به یک نوع” اما همهٔ آمیزش‌ها یک نوع نیستند واقعا. بوی تنش از آن شب عوض شده است.

مرد زن‌ها را می‌بیند که مفلوک، به راهی “بله و نه”، در حاشیهٔ میدان اصلی این پا و آن پا می کنند. همه می‌گویند رسما این کاره نیستند… از سر اجبار… همهٔ مردها خبر دارند که دور میدان اصلی چه خبرهایی است… می‌شود کنار چشم پلیس رفت کنار زن‌ها و در گوش‌شان شرایط را زمزمه کرد، می‌توان برایشان بوق زد. گرمش شده. زیپ کاپشنش را پایین می‌دهد. برو جلو. چقدر با یک غریبه دشوار و مهیج است. این مدتی را که با زن بوده، راستی از این کارها را نکرده؟ خیانت که نه… به بدنی دیگر اصابت نکرده؟ با پوستی مماس نشده؟ جلد تن دیگری را لمس نکرده؟ دلش می‌خواهد همهٔ پوست‌های همهٔ زن‌های دنیا را بغل کند. یکی لابد فرقی با بقیه خواهد داشت.

حالا عکس‌های توی مغز هردویشان چیده شده اینجا، و یک به یک، نما به نما، نگاه می‌شود. چند چهرهٔ مبهم در مغز مرد. یک چهرهٔ مشخص در ذهن زن. تردید، یقین. توی آن یکی هزار احتمال “اگر بروم، اگر بکنم…؟”، توی این یکی یک خاطره “آن شبی که بوی عرقم عوض شد… “. تفاوت اندازه نماهای “خواهم کرد” و “کرده‌ام” به دقت سنجیده می‌شوند.

مرد قدم‌ها را تند می‌کند. می‌رود از کنار زن‌ها دو سه باری رد می‌شود. نگاه می‌کند به چهره‌های قهوه‌ای و سایه‌های سبز تندشان. فکر بودن با آن‌ها را فقط بو می‌کشد، مثل آن تک دانه سیگاری که نیم‌شب‌ها فقط بو می‌کند و نمی‌کشد. فکر بودن با همه‌شان مال اوست، حق اوست، هر وقت بخواهد عملی‌اش می‌کند؛ او همهٔ گزینه‌ها را دارد، کافی است بیاید و بخواهد و یکی را انتخاب کند. شاید روزی دیگر… شاید آخر هفته. می‌رود. پشت سر می‌گذاردشان و به حق انتخابش می‌بالد. می‌خندد، و به لیست خرید زن فکر می‌کند.

 زن روی در یخچال اسفنج می‌کشد. روی تخت دراز می‌کشد. به “شب نقاش” فکر می‌کند باز. دست‌هایش را روی میله‌های بالای تخت می‌پیچاند. نقاش آمده و رفته و پوست او را عوض کرده، بی که کسی بفهمد. اسب توی چراگاه شیهه می‌کشد، حتماٌ رو به گاوهای عابر دم غروب. بلند می‌شود. دمش را تکان می‌دهد. چمدانش را باز می‌کند. این نما سه بار تکرار می‌شود. باز می‌کند… باز می‌کند… باز می‌کند. دکمه‌هایش را از نو می‌بندد. برای امشب مرد خوراک مرغ گذاشته.

 اینها را توی ذهنش می‌گوید یا روی کاغذ؟

 حباب‌های کف‌آب مایع ظرفشویی توی سینک می‌چرخند. ملافهٔ کهنه جرجرکنان نیم می‌شود و نمناک روی میز چوبی می‌چرخد. نه حتی یک لک. نه حتی یک رد. نه حتی یک نشانه.

“گلدان‌ها را روز در میان آب بده، لطفا. برای یک هفته غذا توی فریزر داری. شامی‌ها توی یخچالند. جوراب تمیز هم نداری.”

مرد دور میدان همین‌طور می‌چرخد و می‌چرخد. مه یک ساعت پیش، حالا شده نم باران و بوی کاه و خلوتی خیابان. اگر این سوی میدان بایستد حکما سوار ماشین‌هایی می شود که دورترش می‌کنند از جاده و پیچ جاده و درگاهی خانه و زن و اسب پشت پنجره. اما آن طرف میدان که بایستد برمی‌گردد به همهٔ این قبلی‌ها و به امنیت و به لکه‌های قهوه‌ای و به انزجار پشت پوست تنش.

کاش گفته بود برای خودش جوراب نو بخرد ۵A را چسبانده زیر سیب آهن‌ربایی روی در یخچال. دلش می‌خواهد مرد که برگشت ـ‌اگر برگشت‌ـ تنها یا با هر کس دیگر، یا هر کس دیگر را که بعداٌ آورد به این خانه، همه چیز مرتب باشد. جای مشخصی هم را برای رفتن در نظر ندارد. یکی از لکه‌های رنگی توی افق می‌تواند همان نقاشی باشد که بوی تنش را عوض کرد. یک جاده بیشتراز جلوی خانه‌شان نمی‌گذرد. همین را می‌گیرد و می‌رود تا به آن بوم رنگی برسد که پر از لکه‌های کوچک و بزرگ است.

 یک لنگه کفش به پا، خم می‌شود تا بندش را ببندد.

از مجموعه داستان “آن‌ها کم از ماهی‌ها نداشتند”

 

هفت داستان دیگر:

- دیسکوتک، هوشنگ اسدی

- لاک قرمز، میترا داور

- دیدار در روز برفی، کاوه فولادی نسب

- روز گودال، شکوفه آذر

- کاج های زرد، پونه ابدالی

- اگر سارا نباشد…، مرتضی طالب

- درشتی، علی اشرف درویشیان